part26

140 28 1
                                    

ویل مرغ ماهیخوار کاغذی‌رو از جیبش در اورد و تو انگشتاش چرخوندش، بهش لبخند زد، شعله گرمی ازعلاقه برای دستهای سازندش  احساس کرد.

هانیبال بنظر نمیومد قصدی داشته باشه درست کردن و هدیه دادن موجود کوچیک اوریگامی رو متوقف کنه حالا که ویل تاحد زیادی بخشیده بودش، ویل برای اینکه بهش نمیگفت تمومش کنه میخواست احساس گناه کنه، بخاطر اینکه این یه ذره براش مسخره بود تا ادامه بده، اما اون کمی احساس عدالت حسادت امیز میکرد وقتی به دسته کوچیک پرنده هایی که داشت جمع میکرد فک کرد.

ویل نه اجازه میده دوباره هانیبال بره و نه اجازه میده مرد سست بشه، هانیبال هنوز داشت تلاش میکرد که چیزیکه زمانی داشتند رو بدست بیاره، و ویل قرار نبود بزاره زیادی احساس امنیت کنه.

ویل از تخت بلند شد، درحالیکه به سمت اتاق مطالعه میرفت هانیبال رو اونجا گذاشت، هانیبال هنوز خواب بود، احتمالا از چیزی که باهم از سر گذروندن خیلی خسته بود.
ویل زودتر از هانیبال بیدار شد بخاطر اینکه در این نقطه ذهنش اجازه نمیداد در حضور مرد کاملا ریلکس بشه. این خیلی بهتر از تنها بودن بود، اما ویل نمیخواست اطراف هانیبال اسیب‌پذیر باشه.

ویل داخل اتاق مطالعه نشست، مطمئن نبود چرا فقط تو تخت نموند، حتی اگر نمیتونست بخوابه، اون میتونست اوجا، راحت و امن با هانیبال دراز بکشه.

ویل احساس سرما میکرد، از سرمای خفیف هوای صبح میلرزید، اون از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که نور کمی روی برف‌های زمین‌های اطراف رو پوشونده بود، نوری که از پنجره میتابید به ذرات ظریف برف درخشش میداد درحالیکه اونها به ارومی روی زمین میریختند تا به لایه‌‌هایی که از قبل اونجا بود اضافه کنند.

ویل داخل شومینه اتیش روشن کرد و روی کاناپه توی خودش جمع شد، اون به نوبت برف و اتیش رو تماشا کرد، بو ه ارومی همراه با اتاق گرم میشد، اون روشن شدن اسمون رو تماشا کرد  و اولین قدمای هانیبال و میکو که بیدار شده بودند رو شنید.

ویل داخل اشپزخونه رفت و شروع کرد هات چاکلت درست کردن، میخواست وقتی دوتای دیگه پایین اومدن بنظر بیاد برای بیدار بودن الانش دلیل داره . ویل حالا که دقیقا میدونست هانیبال تمام این مدت برای چی داشت ازش استفاده میکرد تردیدی که قبلا داشت برای استفاده از اشپرخونه احساس نمیکرد، .

ویل  وقتی قدم‌های اروم میکورو شنید که از پله‌ها پایین می‌اومد با یک لبخند برگشت، و میکو با سرعت به سمتش اومد، ویل درحالیکه میکو محکم بغلش کرده بود خندید، و متقابلا بغلش کرد.

میکو با لبخند بزرگی گفت "تو واقعا اینجایی، بهم دروغ نگفتی."

ویل از علاقه‌ای که احساس کرد قلبش به درد اومد، و وضعیت مشابه‌ای با هانیبال رو به یاد اورد.
گفت "من به کسانی که دوست دارم دروغ نمیگم." حرفاش از وقتی انگار زمان زیادی ازش گذشته بود رو بازگو کرد. "من از دروغ خوشم نمیاد، و دروغ نمیگم مگر اینکه مجبور باشم، یه ذره شکلات داغ میخوای؟"

Latrodectus Elegans (persian translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora