part21

116 33 5
                                    

ویل بیدار شد، برای هوا داشت خفه میشد و نفس نفس میزد،(کل بدنش) از عرق پوشیده شده بود، که از طریق لباساش ملحفه‌رو خیس کرده بود. اون ناگهان روی تخت نشست و از برخورد هوا به پوست خیسش لرزید.
از روی رفلکس انگشتش رو روی انگشت حلقش کشید که فقط با پوستی که یه ذره تورفته بود مواجه بشه.

واقعیت دوباره روش اوار شد، و اون ارزو کرد از خواب بیدار نشده بود، بهتر بود که تو کابوسی که ذهنش به وجود اورده بود گیر میفتاد تا دوباره وارد کابوسی بشه که دنیا هماهنگ کرده بود.

ویل لباس های خیسش‌رو در اورد، از تخت بیرون اومد تا به حمام بره، سگها بخاطر حرکاتش به جنب و جوش افتادند اما با مهربونی اونهارو اروم کرد و اونها دوباره سرجاشون برگشتند.
ویل اب رو به درجه جوش رسوند و زیر جریان ایستاد، اون وقتی حرارت رو احساس نکرد سوپرایز نشد، اون به سرعت خودش رو شست، نمک عرق رو از روی بدنش شست، و اب رو به طرف دیگه برگردوند، (اب رو) سرد کرد، دوباره ویل سرما رو حس نکرد، اما بدنش  علی رغم اون با لرزش واکنش نشون داد، اون احساس کرد دندوناش به هم میخوردند، و  چند دقیقه زیر جریان اب وایستاد قبل ازینکه اب رو بست و بیرون اومد.

ویل لباس پوشید و تصمیم گرفت این به اندازه کافی به ساعات کاری نزدیک هست که نیاز نیست دوباره به خواب بره، نه اینکه اگر تلاش میکرد دوباره میتونست بخوابه.

ویل برای سگها غذا درست کرد، و وقتی یکی یکی بیدار شدند برای تحقیق درباره فعالیتهای اول صبحش اومدند؛ نوازششون کرد .

حداقش سگها تغییر نکرده بودند.

ویل ساعتها تلاش کرد کارهاش رو انجام بده، اون قادر بود یک یا دو برگه رو تصحیح کنه قبل ازینکه افکارش دوباره مبهم میشدند، و اون باید کاری میکرد تا (ذهنش رو) بازنشانی کنه،
اون روی یک طعمه کار میکرد یا سگهارو پیاده روی میبرد، تماشا کرد درحالی که خورشید از افق خودش رو بالا کشید و هوای اطراف خونش رو گرم کرد.

علی رغم اینکه به طور فنی میدونست چی باعث فاصلش با واقعیت شده، شانسی نداشت که  افکار پرسه زنی که باعث شروع این لحظه های دوری بودن رو  مشخص کنه.
فقط بک احساس گنگ غرق شدن احساسات تونستند به سطح بیان وقتی ویل تلاش کرد تا افکارش رو شناسایی کنه.

درنهایت، بالاخره وقت رفتن ویل به شهر بود.

اون برای کلاساش وسایلش رو جمع کرد، مطمئن شد هرکدوم از سگهاش اماده بودند که تنها بمونند، و به سمت ماشین بیرون رفت.

ویل داشت از خونش دور میشد که تلفنش زنگ خورد، اون بدون اینکه نگاه کنه میدونست جکه، حتی با اینکه سوپرایز شده بود داره ازش میشنوه، اون تازه دیروز به یک جسد نگاه کرده بود، و انتظار نداشت یکی به این زودی پیدا بشه.

جک بدون مقدمه گفت " ریپره."

ویل همون لحظه جواب نداد، اون باید انتظار این رو میداشت، اون باید میدونست.

Latrodectus Elegans (persian translation)Kde žijí příběhy. Začni objevovat