part3

350 82 6
                                    

هانیبال به شدت راضی به نظر میرسید،  پرسید "دوس داری بهت اطلاع بدم چه چیزهایش درسته؟"
این داشت ویل رو فراتر از تواناییش برای توضیح دادن خسته میکرد، اون اخرین لقمه غذاش رو داخل دهنش پرت کرد ؛ هنگامی که انجامش داد  حرکت ناراضی  لب هایِ هانیبال رو متوجه شد.
اون به جای پاسخ دادن، در همون لحظه گفت "ما احتمالا باید بریم، تو میدونی کجا بهمون احتیاج دارند؟"
ویل ایستاد و چند لباس از چمدونش بیرون اورد، احساس احمق هارو داشت که با حرف زدن با این شخص وقتش رو  تلف کردِ، اون حتی حرف زدن با مردم رو دوست نداشت.
هانیبال موافقت کرد" بله،از مکان جدیدترین جسد با خبرم" با احتیاط ظرف هاش رو جمع میکرد، " و وقتی که اماده ای هردومون رو به اونجا میرسونم، هرچند اون جواب سوالم نبود" ویل هوف کرد و چشم هاش رو چرخوند، اون گفت "من نیازی ندارم که تو چیزی رو تائید یا رد کنی، من واقعا اهمیت نمیدم، تو اونقدر برام جالب نیستی"  اون به طرف حمام رفت و عرق خشک شده رو به سرعت با دست کشیدن از روی پوستش پاک کرد تا بتونن روز رو شروع کنند.
_
هانیبال پرسید "چه واحد سنجشی الان ممکنه قاتل استفاده کنه تا ارزش روح هارو اندازه بگیره؟"
ویل به جسد خیره شد، تاحدی با انرژی میلرزید، اون گفت "قبلا درست گفتم" صداش ارام بود وبه سختی قابل شنیدن "اون الان روی هفته (هفت گناه کبیره) " خوشبختانه ، هانیبال به نظر میرسید شنید و کلماتش رو درک کرد، بی حرف سر تکون داد و هنگامی که ویل چیزی رو که میدید پردازش میکرد بهش مقداری فضا داد.
قلب مرد برداشته شده بود، یک ازمون پرهرج و مرج، قفسه سینه اش باز بود و اطراف سوراخ پاره شده و ناهموار بود، دنده ها اره شده بود و بعد از اینکه که قلب برداشته شد دوباره جایگذاری شد، اگرچه بدون کوچکترین اهمیتی، ارگانها داخل بدن گذاشته شده بودند ، مثل این به نظر میرسید دیگه به اونجا  تعلق نداشتند، گردن مرد شکسته شده بود و سرش به سمت سینه اش در زاویه غیر طبیعی ای، خم شده بود، اون زانو زده بود و دست هاش در حالت دعا در مقابلش به هم بسته شده بود.
این مرد گناهکار به افراط در غرور بود، حداقل در چشمان قاتل. ویل تونست بعد از لحظه ای خودش رو جدا کنه (از ذهن قاتل)، تند برگشت و پلک زد تا تصویر رو دور کنه .
اون تصادفا به هانیبال برخورد کرد و در اثر ضربه تقریبا به زمین افتاد، هانیبال شانه های ویل رو گرفت و ثابتش کرد، نگران اما همچنان به طرز ازاردهنده ای کنجکاو به نظر میرسید، اون پرسید " حالت خوبه ویل؟"
ویل سرش رو تکون داد، مخالفت نمیکرد، سعی میکرد تصاویر رو از سرش بیرون کنه.
" حالم خوبه ، یا خوب میشه وقتی که از اینجا دور بشم، جک کجاست؟" هانیبال سر تکون داد و دستش رو از روی ویل برداشت و برگشت تا صحنه رو به طور اجمالی بررسی کنه، اون به سرعت جک رو دید و ویل رو با با یک چنگ ارام روی بازوش به سمت جک هدایت کرد، ویل معمولا وقتی دیگران بهش دست میزدن با انرژی دردناک وزوز میکرد اما هانیبال بنا به دلایلی اون پاسخ رو ایجاد نمیکرد، این مثل این بود که اون نوع از حضور فیزیکی رو مانند دیگران نداشت، یا اینکه کسی بود که ویل بهش الرژی نداشت، این عجیب بود و ویل  میخواست همزمان هم به شدت بازوش رو بکشه و هم بفهمه چرا داره این اتفاق میوفته.
جک خشن گفت "ویل" تو یک مود بد بود، مثل همیشه، که با جسد مرده تشدید شده بود " چی داری؟"
ویل گلوش رو صاف کرد، میدونست چشمهاش دارن دورتا دور میچرخن انگار که میخواست بهشون استراحت بده، ویل تکرار کرد "اون به هفت گناه کبیره رفته، این غروره ،اگر به گذشته مرد نگاه کنی، اون کسیِ که غرور زیادی داره ، اندازه ای که قاتل فکر میکنه خیلی زیاد بوده، پس ما میتونیم انتظار شش جسد دیگه در این مدل داشته باشیم، ست قبلی مصلوب شده بودند، به نظر میرسه این ست دعاکردن خواهد بود، این امضای جدیدشه، مراقبش باشید"
جک داشت اخم میکرد، اما نه واسه ویل، اون از روی شونه ویل به جسد خیره شد، به نظر میرسید انتظار داشت هر لحظه در شعله های اتیش منفجر بشه، ویل یادگرفت، این عادتش بود که همه احساساتش رو به اجساد منتقل کنه، زمانی که یک مظنون داشتند یا قاتل رو پیدا کردند، احساساتش به سمت اونها تغییر مسیر میداد، این خوب بود که دلیل خشمش نباشی، اما ویل میدونست راه هایی هست که تصادفا تغییرش بده، اون باید وقتی که جک ناراحت بود محتاطانه گام برداره، که اکثر مواقع بود.
جک پرسید " قاتل فکر میکنه بی نقصه؟ اون فکر میکنه پاکه؟"
ویل سرش رو تکون داد، نیم نگاهی به هانیبال انداخت که به نظر میرسید به همون اندازه کنجکاوه جواب رو بشنوه، ویل میخواست اون رو به کنجکاوی ناسالم درباره قتل ها نسبت بده، اما اون میدونست این یه چیزی بیشتره، این چیزیه که به ویل مقداری احساس ناراحتی میداد.
" اون میدونه نقص هایی داره، و ناپاکه، اون به خاطر این خودش رو تحقیر میکنه؛ اما این اشخاص در ذهنش بدترن، اونها بالاترین شکل گناه هستند و اون میخواد اونهارو از دنیا پاک کنه، اون ممکنه حتی اونهارو به خاطر نقص های خودش سرزنش کنه"
هانیبال در موافقت هومی کرد
اون(هانیبال)  بلند فکرکرد "اون نقص های خودش رو میشناسه، که باعث میشه اون دیگران رو برای نقصی  که در نظر اون بزرگتر از نقص های خودش هستند مجازات کنه، ممکنه که بشه تحریکش کرد خود مخرب بشه اگر بهش نشون بدیم از اونچه الان فکر میکنه نقص هاش عمیقترن" ویل چشمهاش رو بست، به فکر فرو رفت، فکر خوبی بود اونها باید تقریبا بی نقص انجامش بدن، اما اگر اونها با یک اختلاف فاصله داشته باشند قاتل میتونه غیر قابل پیش بینی عمل کنه.
ویل گفت "فردی لوندز" هردوِ جک و هانیبال منتظر یک توضیح، با کنجکاوی نگاهش کردند،.
ویل توضیح داد "ما نیاز داریم با لوندز حرف بزنیم، ما نیاز داریم وادارش کنیم درباره اون بنویسه، اما  باید اونرو مظهر خشم به تصویر بکشه، این یکی از این مجموعه ست، و ساده ترینه که میشه ثابتش کرد، اون تنها شخصه با نفوذِ کافیه که اگر درست انجامش بده میتونه قاتل رو وادار کنه واقعا باورش کنه" جک لب هاش رو به هم فشار داد، ناراضی
ویل احساس کرد داره سردرد میگیره و کمی از درد تیز پشت چشم هاش لرزید.
جک هشدار داد "اون درخواست میکنه با تو صحبت کنه" ویل سر تکون داد، چشم هاش رو مالید و اه کشید، یک چیزی بود که در طی سالها چه به عنوان افسر و چه مشاور درباره فردی لوندز یاد گرفت، فردی لوندز علاقمند بود که هرچیزی درباره اون میتونه بفهمه رو به هر کسی که گوش میداد فاش کنه، به واسطه شهرتش در جمع های روانشناسی، کاملا واسش یه مارکت هم بود.
اون تصدیق کرد "میدونم، اما ما واقعا نیاز داریم این شخص رو بگیریم، اگه مجبور باشم میتونم با فِرِدی کنار بیام، ما پیشنهادش نمیدیم اما اگر اون درخواست کرد تا با من صحبت کنه ، من انجامش میدم"
جک راضی نبود اما میدونست ویل به یک نکته ای اشاره کرده، وقت های خیلی کمی بودند که ویل چیزهای اینچنینی که گفت  درست نبوده، حتی کمتر وقتی که اون واقعا دلش نمیخواست بگه.
مشخصا باشک، اون پرسید "فکر میکنی میتونی  مراقب چیزی که بهش میگی باشی؟" ویل یک لبخند کنایه امیز تحویلش داد.
اون گفت "چیزی که نباید رو درباره پرونده فاش نمیکنم"  جک اخم کرد" تو میدونی چیزی که دارم میپرسم این نیست"
ویل اه کشید،سر تکون داد" میدونم"
_
هانیبال پرسید "دوس داری تورو در مصاحبه با خانم لوندز همراهی کنم؟" ویل به هانیبال نگاه کرد، مرد چشمانش رو با دقت روی جاده روبه روی اونها هنگامی که رانندگی میکرد تا اونهارو به متل برگردونه نگه داشت.
ویل پرسید "چرا؟ تا صدای منطق باشی اگرکه چیزی بگم جک ممکنه خوشش نیاد؟" انرژیش رو نداشت که به نظر عصبانی بیاد، ویل برگشت و به بیرون پنجره به ساختمانهایی که میگذشت نگاه کرد، این احتمالا جک رو خوشحال میکرد کسی رو اونجا داشته باشه تا از ویل مراقبت کنه، ویل این تمایل رو داره که با فِرِدی بیش از حد تند باشه، و اون (فِرِدی)  دوست داره که اینرو بر علیه اش استفاده کنه.
" من بهت اعتماد دارم که برای خودت صحبت کنی " اون ویل رو مبهوت کرد که برگرده و به همراهش نگاه کنه، کمی اخم کرد، ذهنش رو زیر و رو کرد تا بتونه اون جمله رو کَمّی کنه، اما چیزی پیدا نکرد هیچ کس تاحالا اینرو بهش نگفته بود، اون معمولا مورد اعتماد نبود تا برای خودش صحبت کنه، توسط همسالانش، مافوق هایا هرکسی که اونرو میشناخت، اون میدونست لایقشه به خاطر اینکه به ساینده و بی ادب بودن شهرت داشت.
پس، چرا هانیبال گفتش؟
اون صبر کرد تا هانیبال ادامه بده.
" من فقط به عنوان حائل برات عمل میکنم تا خانم لوندز از حدش خارج نشه، من درک میکنم که کنجکاویش درباره تو ممکنه باعث بشه نسبت به تو بی روح باشه، اشخاص این تمایل رو دارند که در حضور من و مخصوصا بعد ازینکه درخواستش کنم،از بی ادبی خودداری کنند. من فکر کردم این ممکنه برات سودمند باشه که من اونجا همراهت حضور داشته باشم، اگر تنها به خاطر این دلیل"
ویل واقعا نمیدونست به اون چی بگه، اون انتظار نداشت دلایل هانیبال انقدر... مودبانه باشه، این احساس رو داشت که مرد واقعا میخواست فقط  مفید باشه، ویل میدونست اون احتمالا میخواست با مشاهده کردن ویل در همچین شرایطی، دانشی هم به دست بیاره.
" بهش فکر میکنم"
با اون هانیبال به نظر راضی میرسید، و ویل تقریبا احساس گناه کرد به خاطر اینکه به انگیزه ای پنهان مشکوک بود، این خیلی بد بود که باید به همه مشکوک می بود، اما از تجربه میدونست که تعداد خیلی کمی واقعا لایق بودند اعتماد بشن، مخصوصا وقتی که به نظر میرسید خیلی خوب باشند.
_
جک اظهار کرد "دوس دارم بازرسی بشی" ویل سر تکون داد، همینقدر هم انتظار داشت، بعد از این تلاشش که بدونِ دونستن ویل انجامش بده به بمبست خورد، گام بعدی قابل پیش بینی برای جک اینه که مستقیما بپرسه یا تهدیدش کنه که انجامش بده، ویل هنوز باید ببینه در این لحظه کدومشه.
ویل یادآوری کرد "من از روانشناس ها خوشم نمیاد"یه هشدار بدون اینکه جواب واقعی بده "و تو چه انجامش بدم یا نه ازمن مشاوره خواهی گرفت، چرا سرنوشت رو تحریک کنی؟" جک هنگامی که اه می کشید متعجب به نظر نمی رسید، بیشتر فقط دست کشیده بود و عموما ناراضی بود؛  هیچ کدوم از اونها غیر معمول یا به شدت نگران کننده نبود.
جک توضیح داد "این بیشتر به خاطر ارامش ذهن منه، و یه سپر برای اینده، میخوام مطمئن بشم داخل این کار نمیشکنی و وقتی که مافوق ها تصمیم رو زیر سوال میبرن میخوام این اطمینان خاطر رو داشته باشم"
ویل هوف کرد اما سر تکون داد
جک معمولا هرچیزی که میخواست رو به دست می اورد ، اما این معنی رو نمیداد که هیچوقت تو دردسر نمی افتاد، ویل قبلا با اون مشورت کرده بودو بعد از یک مقاله رنگارنگ خاص از فردی لوندز، مودبانه بهش گفته شد جک دیگه به کمکش نیاز نداره، جک داشت ایندفعه تصمیمش رو تقویت میکرد، تا اون زمانی که این دفعه کسی بخواد اذیتش کنه منابع داشته باشه، ویل پرسید "پس حدس میزنم این زمانیه که ازم میخوای بین بلوم و لکتر یکی رو انتخاب کنم؟" مطمئن شد که جک بدونه به طور ویژه در این خصوص راضی نیست، اما نمیخواست بحث کنه.
جک شونه بالا انداخت، اون جواب داد " دکتر بلوم تو رو خیلی خوب میشناسه، من لکتر رو ترجیح میدم ، اما البته در نهایت این تصمیم توه" الانا اونرو خوب میشناخت و وضعیت روانیش رو هم خوب میدونست، اون نگران بود که کار ممکنه باهاش چیکار کنه و سخت بود که با حرف زدن(قانعش کنه) بازرسیش رو پاک اعلام کنه، این میتونه براش ساده تر باشه که دکنر لکتر رو قانع ‌کنه که به صورت روانی به اندازه کافی برای کار کردن ثبات داره. جک هرگز این رو بلند نمیگه، اما ویل میدونست این چیزی بود که داشت در نظر میگرفت وقتی که پیشنهادش داد.
ویل گفت "پس دکتر لکتره، اما فقط یک بازرسی، من نیاز ندارم یک روانشناس درگیر کار های شخصیم بشه"
جک هنگامی که هردوشون از دفتر بیرون رفتن و به راهروهای کوانتیکو قدم گذاشتتد لبخند زد، ویل میدونست اگر سالها پیش ناراحتیش درباره لمس فیزیکی رو نگفته بود جک رو شونه اش میزد، یه مدت طول کشید تا جک خودش رو وفق بده کسی رو که جزئی از تیمش میدید رو لمس نکنه، اما الان درش خوب بود، اون بیشتر از حتی الانا یادش بود، اون (الانا) احتمالا میخواست لز خط قرمز های ویل بگذره تا اونرو با خودش راحت کنه، اون معذرت خواهی کرد هروقت که ویل از لمسش جا خالی میداد.
"این تمام چیزیه که من احتیاج دارم، بازرسی شو، بعدش مثل همیشه از روانشناسا مثل طاعون دوری کن، این ذهنمو اروم میکنه و در اینده همه چیز رو برای هر دوی ما ساده تر میکنه، من تورو زین شده میخوام اما تو باید پوتین های سوارکاریت رو پوشیده باشی"
ویل مطمئن نبود این ماهرانه ترین استعاره بود، اما اون میدونست جک چی میخواست، اون میخواست توهم رو ایجاد کن که همه قوانین رو دنبال میکنه، جک هر قانونی رو که دوست داشت دنبال میکرد اما چیزهایی رو که دوست نداشت، وقتایی که میتونست هوشمندانه کنار میزد‌.
برای کسی که به ندرت درباره قوانین  فکر میکرد مگر اینکه با دنبال نکردشون  احتمال دستگیریش وجود داشت، ویل دربارش با اون بحث نکرد.
_
ویل یک توضیح با جزئیات نوشت از چی فردی لوندز باید بنویسه که به این ترتیب ، قاتل به طور موثر طعمه رو بگیره.
اون از فکر کارکردن با اون (فِرِدی) متنفر بود، و باید متناوب استراحت میکرد تا اروم بشه، اون سگ هارو به پیاده روی میبرد یا مقدار بیشتری قهوه درست میکرد یا روی یک طعمه ماهیگیری کار میکرد، هرچندوقت یک بار اون باید کل یک بخش  خلاصه رو بازنویسی میکرد به خاطر اینکه در هنگام نوشتن خیلی عصبانی شده بود.
این یک پروسه کسل کننده بود و مقداری باعث شد تا با شاگردانش احساس همدردی کنه، ولی نه اونقدر که بهشون اسون تر بگیره.
وقتی که بی نقص بود و بیشتر از یک بار پاره شده و دوباره سرهم شده بود، ویل اونرو به به جک فرستاد،  جک اون وقت میتونست اطلاعاتی که میتونستن باهاش به فردی رشوه بدن رو تالیف کنه و همه رو باهم جمع کنه تا بتونن بهش با اون پیشنهاد نزدیک بشن.
ویل امیدوار بود اون (فِرِدی)  با اطلاعات داخلی راضی بشه و یک مصاحبه با اونرو درخواست نکنه، اما اون میدونست این بیهودس، از وقتی که به اف بی ای ملحق شد؛ فردی به دنبال داستانش بود، این حقیقت که دربارش به سختی اطلاعات پیدا می شد تنها بهش بیشتر انگیزه میداد که بتونه یک کسی باشه که بهش دسترسی پیدا میکنه.
حتی زمانهایی بود که به مرز تعغیب کردن رسیده بود و ویل گرفتن حکم ضابط رو در نظر گرفت، اما اون(فردی) همیشه در موقع مناسب عقب نشینی میکرد، انگار که میدونست ویل داره به چی فکر میکنه.
فِرِدی باهوش بود، اما نه اونقدر باهوش که خودش رو بیرونِ دردسر نگه داره.
جک تقریبا به اندازه ویل ازش متنفر بود، اون در گذشته صحنه های جرمش رو الوده کرده بود، تنها چیزی که جلوش رو میگرفت که به دنبالش (فردی) نره عواقبی بود که به دنبال داشت و این حقیقت که هرچندوقت یکبار  اون مفید بود.
بدی های ضروری، ویل فکر کرد، اون در شگفت بود که قاتلشون درباره این نوع از فلسفه چی فکر میکنه.
ِ...................................................................
ممنون از کسایی که میخونن و ووت میدن و کامنت میزارن

Latrodectus Elegans (persian translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora