حتی کسانی که هانیبالرو واقعا دیدند و باهاش صحبت کردند هم مقداری به مرد شک نداشتند، این باعث میشد ویل با مسیری که هانیبال بهطور مشخص میخواست این عصر در پیش بگیره احساس راحتی بیشتری کنه.
هانیبال درحالی که به اطراف حرکت میکرد تا شامشونرو آماده کنه برای هرکدوم از اونها یک لیوان شراب ریخت. اون برای آماده کردن مواد اولیه شام مجللی که برنامه ریزی کرده بود، کتشرو در آورده بود و آستینهاشرو بالا زده بود. ویل دربارش چیزی نپرسید، احساس کرد این کار فقط به مرد فرصت میده چیزی هوشمندانه و سلیس بگه، هرچقدر که اون کامنتهارو دوست داشت، برای الان فقط علاقه داشت تماشا کنه.
ویل وضعیترو محک زد و پرسید " بهم هشدار دادند که درباره همسران تو نپرسم."
هانیبال مقداری در حرکاتش تعلل کرد.
هانیبال پاسخ داد " اون نصیحتی معمول هست که به کسانی در وضعیت تو داده میشه." بعد به بالا نگاه کرد " حدس میزنم تو قصد دنبال کردنشرو نداری، اگرچه تو کسی نیستی که قوانین اجتماعیرو دنبال کنی."
ویل خندید و شونه بالا انداخت. اون پاسخ داد " هنوز چیزهایی هست که قادر نبودم پیدا کنم، شایعه تنها میتونست منرو تا اینجا برسونه و من این احساس عجیبرو دارم که اونقدری که همه انتظار دارند تو مشکلی با حرف زدن دربارش نداری."
هانیبال برای یک لحظه پاسخ نداد، اما اون ناراحت نبود اون فقط داشت فکر میکرد. اون موافقت کرد." من مشکلی با هرچیزی که تو ممکنه بپرسی ندارم و قطعا امیدوارم هرچیزی که تو نیاز داریرو روشن کنم."
ویل اه کشید، اونموقع بود که احساس بهتری دربارش پیدا کرد، حداقل اون درباره اینکه بهش توهین کنه احساس نگرانی نمیکرد، اون داشت به ویل اجازه میداد تا بپرسه.
اون پرسید "خب، حدس میزنم باید از اول شروع کنم، پنجتا هستند، پس، میخوای بهم درباره اولی بگی؟"
اون میدونست نحوه پرسیدنش دقیقا مودبانه نبود، اما امیدوار بود هانیبال اونقدر مشکلی باهاش نداشته باشه.
هانیبال چتد مواد اولیهرو داخل ماهیتابه داغ انداخت، وقتی که بلند جلز و ولز میکردند.اونهارو روی شعله اتش چرخوند.
وقتی که صحبت میکرد صداش بریده بریده بود که احساسات واقعیرو نشان میداد، اون موافقت کرد." پنج نفر بودند، اما در این لحظه کسی نیست، اونها رفتند و من موندم، اولینم دانته بود، من اونرو (مرد) در فلورانس دیدم، ما برای سه سال خیلی خوشحال بودیم، اما اون بیماری داشت که من قادر به درمانش نبودم، اون به سرطان مبتلا شده بود، و پروسه درمان تاثیر بدی روش گذاشت، اون در هنگام رادیوتراپی دووم نیاورد و من تماشا کردم که نور حیات بدنشرو ترک میکرد، اون زمان بود که تصمیم به تغییر حرفهام گرفتم."
ویل بزاقشرو به سختی قورت داد. چرا داشت هانیبالرو مجبور به این کار میکرد؟ این بیرحمانه بود که مجبورش کنه تراژدیهای زندگیش رو دوباره تجربه کنه، قبل ازینکه بخواد صحبت کنه و به هانیبال بگه که مجبور نیست این کارو انجام بده، مرد ادامه داد.
"دومی ماریا بود، بعد از مرگ دانته من به امید یک شروع تازه و فرار از خاطرات دردناک به ایالات متحده مهاجرت کردم، اون (زن) مثل دانته نبود، اون ارام و با ظرافت بود، درحالی که دانته پرسر و صدا و خوش مشرب بود. ماریا ارامشی خوشامد در طوفان زندگی بود، درست بعد از اینکه میکلاس به این دنیا قدم گذاشت، یک تصادف ماشین ماریا رو از من گرفت، من احساس کردم که داشتن چیزهای خوشاید در زندگی برای من مقرر نشده، بعد از مرگ ماریا تنها نور زندگیم در اون زمان پسرم بود."
ویل سرتکون داد، احساس کرد تا جایی پیش رفته که برای برگشت دیر بود.
اون الان جلوی هانیبال رو نمیگرفت و اگرهم تلاش میکرد به صورت بدی تموم میشد.
"اعتراف میکنم بعدی کمتر یک ازدواج ازروی عشق و بیشتر از روی مصلحت بود، من نامطمئن بودم که چطور به درستی از میکلاس مراقبت کنم، و خودمرو تنها پیدا کردم. کالیوپه یک خواننده بود، اما اون (زن) جاه طلبی زیادی نداشت، اون خوشحال بود که در روزهایی که من نمیتونستم با میکلاس خونه بمونه، اون به خاطر مشکل قلبی جدی که تا بعد از مرگش تشخیص داده نشد فوت کرد."
هانیبال الان داشت با لحنی به طور اشنا بیحس و سرد که ویل میتونست در هر کسی تشخیص بده صحبت میکرد. صدایی به رنگ مصیبت.
"پاریس فقط سه ماه با من بود قبل ازینکه خوردن قرصهای ضد افسردگیش رو متوقف کرد و جون خودشرو گرفت. لوک مرد باهوش و سخنران با استعدادی بود، کبدش از کار افتاد و اون در انتظار پیوند فوت کرد. دلیل دیگری که خوشحالم که دیگه یک پزشک نیستم، احساس گناه میتونست بیشتر باشه اگر احساس میکردم من میتونستم مرگشرو متوقف کنم."
ویل سر تکون داد، جرعهای طولانی از شرابش نوشید تا جلوی خودشرو از گفتن چیزی بگیره، اون مطمئن نبود کاری بتونه برای درست کردن چیزی که الان انجام داد انجام بده.
ویل انشعابات روانشناختی کاری که انجام داد رو میدونست، اون اگاه بود که از الان به بعد هروقت هانیبال به اون نگاه میکرد این مکالمهرو به یاد خواهد آورد، اون میدونست که هر ناراحتی که هانیبال در این لحظه احساس کرد به برخورد بعدیشون حمل خواهد شد، و به بعدی و بعدی و بعدی تا ابدیت، این جوریه که ضربه روحی کار میکرد، اون دربارش به اندازه کافی میدونست، مهم نیست چقدر خوب با خاطرات کنار اومدی، وقتی به اشتراک گذاشتیش، اونها وقتی کسی که باهاش به اشتراک گذاشتیشونرو ببینی بر میگردند.
هانیبال غذاشونرو داخل بشقاب سرو کرد و به ارومی اه کشید، انگار که الان بیشتر احساس ارامش و خوشحالی میکرد.
اون بشقابهارو بلند کرد و رو به در سر تکون داد، گفت " فکر میکنم بردن شام به اتاق مطالعه مناسب باشه."
ویل سر تکون داد و لیوانهای شرابشونرو بلند کرد، هنگامی که هانیبالرو دنبال میکرد اونهارو به اتاق مطالعه حمل کرد. مرد به نظر میرسید که خاطرات گذشتشرو با متانت همیشگیش کنار زد. تصدیقش کرد و بعد کنارش گذاشت، ویل فکر کرد این باید چیزی باشه که در طول پدر بودنش یاد گرفته، اون پدر و مادرهای بسیاری دید که کاری مشابه انجام میدند، نیاز داشتند این مهارترو برای انجام وظیفه در قبال بچشون پرورش بدند.
هانیبال تقریبا بدون فکر، انگار که کلمات ارزش چندانی نداشتند گفت " من اینرو راحتتر و فضایی صمیمیتر میدونم، هرچند شهرتم برای شامهای باسلیقه منرو مجاب میکنه که معمولا برای مهمانانم غذارو در غذاخوری سرو کنم، من غذا خوردن در اتاق مطالعهرو برای شبی مانند این بهتر میدونم."
ویل هنگامی که هانیبالرو تماشا میکرد که بشقابهارو روی میزهای کنار دوطرف مبل میگذاشت لبخند زد. هانیبال اتش روشن کرد، چراغهارو به شدت کم نور گذاشت. ویل تقریبا احساس کرد که این تقریبا یک فضا کلیشهای بود، این کاری بود که مردم برای ترتیب دادن یک قرار انجام میدند.
ویل فرض میکرد این اشکالی نداشت.
اون ژاکتشرو درآورد، فقط در اون لحظه بود که پی برد که هنوزم پوشیدتش، هانیبال مال خودشرو قبلا درآورده بود اما ویل فراموش کرده بود که برای عصر کت و شلوار پوشیده بود، اون کراواتشرو در اورد و وقتی که کتشرو پشت مبل میگذاشت اونرو داخل جیب کت گذاشت و نشست.
اونها دوباره هرکدومشون انتهای دو طرف مبل نشستند، برگشتند تا وقتی که صحبت میکرند روبرو هم باشند.
ویل پیشنهاد کرد " تو میتونی هرچی که دوست داری دربارم بپرسی، بعد ازینکه مجبورت کردم همه اونهارو بازگو کنی فقط اینجوری عادلانهاس، مهم نیست چه سوالیه، بهت میگم"
هانیبال به نظر میرسید با این ایده سرگرم شده، وقتی که به اتش خیره بود برای لحظهای غرق در فکر شد. چشمانش در این طیف نور، قرمزی به رنگ خون دیده میشد، و ویل احساس کرد که میخواد ببینه چه چیزی پشت اونهاست، اون میخواست تمام محتویات مغز اون مرد رو واررسی کنه.
اون قبلا هرگز همچین چیزیرو نمیخواست، بیشتر مردمرو در بهترین حالت فقط مقداری جالب میدونست.
اون بعد از لحظهای تصمیم گرفت "چرا مصممی با بچهها خوب باشی؟"
ویل پلک زد، انتظار نداشت این مسیری باشه که این مکالمه در پیش بگیره. نمیتونست جلوی خودشرو بگیره در مقابل پرسید "چی باعث شده فکر کنی مصمم هستم؟"
هانیبال اروم خندید، اون احتمالا میدونست اینرو میگه، اما این هنوز براش سرگرم کننده بود که ویل فقط مستقیما شروع به توضیح دادن نکرد.
"تو به طور طبیعی استعداد ارتباط برقرار کردن با دیگرانرو نداری، حتی با بچهها، نوع پذیرش و علاقهای که تو به میکلاس نشون میدی چیزیه که وقتی یک نفر از تاثیری که روی یک ذهن جوان داره اگاهِ به وجود میاد، تو در نقطهای از زمان تصمیم گرفتی با بچهها خوب باشی."
ویل سرتکون داد، به اتش خیره شد و وقتی که یک جرعه طولانی از شرابش مینوشید افکارشرو مرتب کرد.
هانیبال احتمالا حدس زده بود جواب این سوال برای ویل مقداری شخصیه، شاید دلیل پرسیدنش هم همین بود، این راهی بود که دوچیز رو درباره ویل یاد بگیره، اون میتونه درباره طرز فکر ویل یاد بگیره و همچنین درباره گذشتش. احتمالا درباره ضربه روحی، به کارگیری با دقت سوالات کاری بود که روانشناسها انجامش میدادند.
ویل عنوان کرد "وقتی کلاس پنجم بودم یاد گرفتم سوء استفاده روانی چیه و دیدم که برای یک بچه چقد آسیب رسانه، به خودم قول دادم که هرگز به یک بچه اسیب نزنم همچنین هرگز نمیایستم و اجازه نمیدم یک بچه اسیب ببینه، بعضی بچهها شانس میآرن و یاد میگرن جلوی سوءاستفادشون بایستند و پتانسیلشونرو علیرغم کسانی که ازشون سوءاستفاده میکردن، به واقعیت تبدیل کنند. بیشترشون اینرو یاد نمیگیرند. و من معتقدم بزرگترها برای پرورش و مراقبت از بچهها در این جهان مسئولند. من یکی از اون هیولاهایی که با اراده خودشون اجازه بدرفتاری با یک بچهرو میدند نخواهم بود."
ویل جرعهای نوشید تا خاطرات ناخوشایند رو از ذهنش دور کنه و هر عکسالعملی که هانیبال ممکنه به حرفهاش داشته باشهرو کم کنه، هنگامیکه نظرش باید کلی به نظر میرسید، اون چند نفر رو با عنوان کردنش عصبانی کرده بود.
هانیبال اروم گفت "تو یازده سالت بود."
ویل اه کشید.
با بیحسی تصحیحش کرد. "ده، تولد من از بیشتر بچهها دیرتر بود."
هانیبال بهش اعتماد کرد، لحنش تقریبا زمزمه بود. "من هشت ساله بودم وقتی که خواهرم ازم گرفته شد."
ویل مرد رو وارسی کرد، با هر کلمهای که بینشون رد و بدل میشد بیشتر باهاش احساس ارتباط میکرد.
میدونست مرد این مشاهدهرو فضولی نمیبینه ویل اشاره کرد. "یک خواهر کوچکتر، همراه با پدر و مادرت"
هانیبال سرتکون داد و یک جرعه بهطور غیرمعمول طولانی از شراب خودش نوشید.
ویل نتیجه گرفت. "به نظر میرسه تراژدی در زندگی همراهته"
هانیبال تاحدی نارحت، لبخند زد و لیوانشرو روی میز کنارش گذاشت.
اون پرسید "پدر و مادر تو چی ویل؟ خانوادت؟ نشنیدم دربارشون صحبت کنی."
ویل سر تکون داد. "من هیچوقت مادرمرو نمیشناختم، نمیدونم کی بود، کجا هست یا هرچیزی دیگهای دربارش نمیدونم، خواهر و برادر ندارم، تک فرزندم و پدرم بیشتر مواقع غایب بود. ما بالا و پایین خط ساحلی جابه جا شدیم، کار تعمیر موتورقایق و هرچیزی که پدر دربارش میدونست پیدا کردیم، هیچوقت جایی مدت طولانی نموندیم."
هانیبال گفت "همیشه بچه جدید"
ویل با موافقت سر تکون داد، لبخند تلخی زد و لیوان خودشرو کنار گذاشت تا از سرکشیدنش مثل ویسکی ارزون قیمت جلوگیری کنه.
شونه بالا انداخت و گفت "اما اون واسم مناسب بود، مردم هیچوقت اونقدر از من خوششون نمیومد و با جابه جا شدن همیشگی من از کشمکش فهمیدن بچههای دیگه که من متفاوت بودم جلوگیری کردم."
لبهای هانیبال به شکل لبخند بالا امد که تقریبا مثل لبخند ویل بود، حتما تجربهای مشابه در گذشته مرد وجود داشت که بهش یادآوری شده بود، چیزی که موجب شد اون هم ارتباطی با اون احساساسات حس کنه.
"چطور از افبیآی سر درآوردی؟"
ویل خندید، چه سوال معمولیای بود، هرچند ویل میدونست هر سوال هانیبال چند هدف پشتش داره، این فقط پیشپاافتاده به نظر میرسید.
اون گفت "حدس میزنم انقدر باهوش بودم که وارد دانشگاه بشم، و چیزی که همیشه توش خوب بودم وارد شدن به ذهن مردم بود، فقط یه روز تو دامنم افتاد، فرض میکنم این مهارت منه"
چیزی در نحوه گفتن ویل باعث شد چیزی به ذهن هانیبال خطور کنه، باعث شد ویلرو بار دیگه در نظر بگیره.
نگاه خیرهاش اونقدر نسوزوندش چون به نظر میرسید که نوازشش میکنه، برای ویل سوال بود که اگر اون میتونه بهش عادت کنه بعد براش سوال شد اگر میخواد که عادت کنه.
هانیبال ارزومند به نظر میرسید، گفت " تعداد خیلی کمی هدف واقعیشونرو در این زندگی پیدا میکنند، تو باید بهطور باورنکردنیای خاص باشی که مال خودت رو پیدا کرده باشی."
ویل با موافقت هومی کرد.
اون پرسید "تو چی دکتر لکتر؟ فکر میکنی تو هدفترو پیدا کردی؟"
هانیبال لبخند زد، دوباره اون چهره تقریبا شیطنتآمیز که ویل بیشتر از پسرش انتظار داشت تا خود مرد.
اون پاسخ داد "در خیلی از جهات، بله، در پسرم من هدف جدید پیدا کردم، و در شغلم توانایی انجام کار خوب واقعی در این جهانرو پیدا کردم."
ویل هومی کرد، اون همراهشرو در نور کم تماشا کرد و یک نیاز ناگهانیرو احساس کرد که کاری کنه اون چیزی که براش در گذشته اتفاق افتادهرو فراموش کنه، اون میخواست هانیبال فقط چیزهایی که ازشون لذت میبرد رو در ذهنش داشته باشه.
ویل امیدوار بود یک ریکشن از مرد بگیره، گفت " به نظر میرسه هردومون چیزی که میخوایمرو داریم."
این کار کرد
.
هانیبال برگشت تا کامل به ویل نگاه کنه، چشمانش در نور آتش میسوخت، اون به ویل نزدیک شد، پس زانوهاشون به سختی باهم تماس داشتند و مستقیم به چشمانش خیره شد.
اون با صدایی پایین پرسید " چی میشه اگر بهت بگم دوست دارم در زندگیم بیشتر از فقط اون رو داشته باشم؟ که چیزی که میخوام فقط این نیست که هدف داشته باشم و کار خوب انجام بدم؟"
ویل به جلو خم شد پس اونها داشتند در یک هوا نفس میکشیدند، بینیهاشون به سختی باهم تماس داشت.
اون پاسخ داد " من میگم اون نسبتا برات خودخواهانست، دکتر لکتر، اما باید اعتراف کنم منم بیشتر از اون در زندگیم میخوام."
هانیبال اخرین حرکترو انجام داد، از مرز بینشون گذشت و لبهاشونرو در یک بوسه عمیق به هم رسوند. ویل اونرو روی مبل به عقب هل داد و حرکت کرد تا پاهاشرو دو طرفش بزاره، دستهاشرو برد تا کراوات گرون قیمت هانیبالرو از یقهاش آزاد کنه.
هانیبال شروع به باز کردن دکمههای پیراهن ویل کرد و ویل داخل بوسهاشون پوزخند زد.
"بمون"
---
وقتی که ویل از پلهها پایین اومد و داخل اشپزخانه شد، میکلاس یک لبخند بزرگ زد. هانیبال داشت چیزیرو برای صبحانه اماده میکرد، ویل میدونست احتمالا مجللتر از هرچیزی که اون توانایی درست کردن برای خودشرو داشت بود، حتی در یک روز خوب
میکو با خوشحالی گفت "سلام ویل" با پاش ضربه میزد که برای ویل یادآوری کرد که اون چقدر در واقعیت جوون بود. "پدر بهم نمیگفت که تو اینجا هستی یا نه، اون بهم گفت این یک سوپرایزه، تو بوسیدیش؟"
ویل خندید، با کنجکاوی معصومانهای که بیشتر بچه ها داشتند اشنا بود. اونها همیشه خیلی مبادیآداب نبودند، و اون یک سوءظن مخفی داشت که میکو هرچقدر که میتونست از اون به نفع خودش استفاده میکرد.
اون کار خوب رو میدونست اما همچنین میدونست میتونه از زیر انجام ندادنش در بره.
معمولا میتونست در بره
هانیبال به میکو یک نگاه سرزنشگرانه کرد که میکو با یک هوف و سر تکون دادن پذیرفت.
پسر گفت "متاسفم، من نباید از این سوالات بپرسم، پدر اینرو بیادبانه میدونه"
ویل روی صندلی کانتر کنار میکو نشست، هنوز لبخند بزرگیرو صورتش داشت.
اون گفت "مسئلهای نیست، درواقع، من پدرترو بوسیدم، اشکالی نداره؟"
میکو خندید و اون خنده بسیار زیبایی برای یک بچه بود. خندش نرم و دارای اهنگ بود درست همونطور که فکر میکنی یک بچه خوشایند میخنده.
میکو یک جرعه اروم از اب پرتقالش نوشید، ویلرو یاد طوری که هانیبال شراب مینوشید انداخت، اون گفت "البته که اشکالی نداره، من روز اولی که تورو دیدیم بهش گفتم اون باید ببوستت، اون به من گفت بچهگانه رفتار نکنم و اینکه اون باید مطمئن بشه توهم میخوای ببوسیش، اون خیلی شخص مودبیه ولی بعضی وقتها خیلی صبر میکنه، خوشحالم با تو خیلی صبر نکرد."
ویل خندید، لذتش با دیدن حالت چهره منزجر روی صورت هانیبال تنها بیشتر شد، مرد واقعا نمیدونست وقتی بحث ویل باشه بچش چه توانایی داره، و اون داشت ویلرو از چیزی که احساس میکرد باید، بیشتر سرگرم میکرد.
ویل مطمئنش کرد "نگران نباش میکو، فکر میکنم پدرت میدونه داره چیکار میکنه، هرچی باشه این بازی اونه"
میکو در نظرش گرفت.
اون موافقت کرد "این بازی ماست، اما پدر گفت اون بازی همیشگیمونرو با تو بازی نمیکنه، اون گفت لیاقت تو بیشتر از اونه."
هانیبال صحبت کرد "میکلاس، خواهشا میزرو میچینی؟"
ظاهرا تصمیم گرفت پسرش برای این صبح به اندازه کافی خجالتش داده.
میکو سر تکون داد، از صندلی کانتر پایین امد و به سمت سالن غذاخوری رفت.
ویل گفت "میدونی، اگر که تو انقد واصحش نکنی که این اذیتت میکنه اون انجامش نمیده، هم اون و این حقیقت که من هم کاری برای دلسرد کردنش نمیکنم."
هانیبال اه کشید.
اون گفت " قبل از تو من واقعا مشکلی نداشتم که پسرم به کسانی که میبینه انتخاب میکنه چی بگه، و من در خودم نمیبینم که ازش عصبانی باشم وقتی خودم رو در حالی پیدا میکنم که چیزهایی به تو میگم که معمولا یک راز نگه میدارم، درباره تو یک افسون وجود داره، ویل گراهام، که هردو مارو در چنگش داره، این یک حس مست کنندهاس."
ویل نمیدونست به اون چی بگه، و میدونست صورتش احتمالا داره قرمز میشه، اون صبح به این زودی برای همه اینها اماده نبود، قبل ازینکه بتونه به درستی همهرو پردازش کنه به غذا داخل بدنش احتیاج داشت.
..............................................................
لذت ببرین.
enjoy.