part24

117 29 6
                                    

همه‌‌کس اطراف ویل داشتند شروع میکردند به نگران شدن.

دانش اموزا اخم میکردند و گهگداری نگاه های نگران بهش مینداختند، احتمالا بخاطر اینکه اون بخاطر هر صدای پا یا افتادن خودکار میپرید، جک فقط چندین بار اومد تا ببینه چطور داره بهش میگذره، حتی تلاش نمیکرد به یک پرونده علاقه مندش کنه، یا چیزی که ویل انتظارش رو میداشت، بورلی هرچند به چند وقت براش قهوه و خوراکی میخرید، بهش یاداور میشد که اون باید کاری برای سلامت روان و جسمش انجام بده، ترجیحا زودتر تا دیرتر.

ویل فقط تماشا میکرد که ردیف مرغهای ماهیخوار کاغذی طولانیتر میشد، و هدیه‌هارو داخل توده‌هایی توی اشپزخونه‌اش مینداخت، اون تلاش کرد درباره هانیبال فکر نکنه، اما این واقعا غیرممکن بود.

بخشی از چرایی اینکه غیر ممکن بود، فکر این بود که میکو  به رد کردن غذایی که هانیبال براش درست میکرد ادامه میداد، هرچی بیشتر ادامه پیدا میکرد، میکو بیشتر ناراحت میبود، و هانیبال بیشتر ناامید میشد، ویل میدونست فکرش متعصب بود، بخاطر اینکه از فکر میکو ناراحته بیشتر از فکر اینکه هانیبال مردم بی گناه رو به قتل میرسوند متنفر بود.

این طوری نبود که بک نفر باید به این نوع  افشاءسازی واکنش نشون میداد.

ویل برای زمان زیادی به اینصورت 'واکنش' نشون میداد که به عنوان شوک توضیحش بده بره .اون اگاه بود و کاملا عواقب عملش رو میدونست، هر روزی که هانیبال رو تحویل نمیداد، یک زندگی دیگه بود که داشت باهاش  چشم بسته شعبده بازی میکرد، هانیبال میتونست ده ها نفر رو بکشه تو زمانیکه اون داشت صرف بحث میکرد که تحویلش میده یا نمیده، و تمام این مدت ویل میدونست این یک احتماله.

و چرا این ازارش نمیداد؟

ایا اخلاقیات (انسانیت)  ویل با این حقیقت که حالا واقعا یکی رو کشته بود الوده شده بود؟
اون به قصد و بیرحمی یک نفر رو با هیچ چیز دیگه‌ای به غیر از دستهاش، یک چاقو و دندونهاش، کشته بود، ایا این به طور کامل فاسدش کرده بود که حالا از گرفتن تصمیمات اخلاقی عاجزه؟

ویل نمیتونست اون‌رو باور کنه، نمیتونست به خودش اجازه بده.

تو مسیر خونه از کار، ویل خودش رو در حالی پیدا کرد که به جاش به سمت خونه هانیبال  میره، این چند باری اتفاق افتاده بود، و هر دفعه براش سختر شده بود که مسیرش رو اصلاح کنه، اون میدونست  فقط موضوع زمان بود قبل ازینکه  مقاومتش تموم بشه و برمیگشت، اون فقط از این واقعیت بیشتر از چیزی که از هانیبال متنفره،
متنفر بود.

و مشکل این بود.

بالاخره بعد از هفته‌ها جنگیدن، ویل خودش رو درحالیکه جلوی خونه هانیبال پارک کرده بود، پیدا کرد.

ویل میدونست موقعی که چشمش به مرد بخوره،  موقعی که صدای هانیبال رو رودرو بشنوه،موقعی که هانیبال با اون حالت چهره ارومی که همیشه داشت، بهش نگاه میکرد.جنگ تموم میشه.

Latrodectus Elegans (persian translation)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz