ویل احساس کرد قطره اشک از گونهاش چکید، اما لبخند زد.
اون واقعا داشت یه کاری میکرد، و اگر همه اینها واسش تموم شده بود، پس این اخرش بود. اگر هانیبال الان میکشتش، اون مجبور نبود تصمیم غیرممکن رو بگیره، هانیبال میتونست بره خونه و مراقب میکو باشه، و اونها هنوز میتونستند خوشحال باشند.و ویل مجبور نبود با پشیمونی زندگی کنه.
هانیبال سکوت رو شکست، پرسید "ازم انتظار داری بکشمت؟"
ویل به مرد خیره شد، چهره مرد بهطور خاصی خالی بود، انگار که احساساتش دیگه به اجزای صورتش متصل نبودند. ویل نمیدونست چی داره حس میکنه، و این باعث شد سرگیجه بگیره.
ویل جواب داد "این چیز منطقیایه برای تو که انجام بدی، فکر نمیکنی؟ تو میتونی با خوشحالی و راحتی زندگیت رو بکنی، و من مجبور به انجام کاری که ازش پشیمون میشم نیستم، این برای هردومون راحتتر خواهد بود."
هانیبال با موافقت سر تکون داد، اما اسلحهرو پایین اورد، اون گلولههارو دراورد و هردوشون رو روی یکی از صندلی ها انداخت.
ویل تماشا کرد، مطمئن نبود چه اتفاقی داره میفته.
هانیبال عنوان کرد "تو درست میگی، این نتیجه منطقیه سناریوییِ که تو برامون چیدی."هانیبال مقداری به سمت ویل قدم برداشت، تماشاش کرد انگار که انتظار داشت ویل یکدفعه ازش دور بشه.
"هرچند، من هیچ قصدی برای کشتن تو ندارم."
ویل اخم کرد.
پرسید "چرا نه؟" افکارش با گیجی شوکه شدهای تو سرش میچرخیدند.هانیبال همیشه منطقی بود، اون هرکاری میکرد تا به اهدافش کمک کنه، محافظت از خودش و ارضا امیالش، ویل تو هر تصمیمی که گرفته بود این رو دیده بود، نحوه رفتار با ادما و تابلوهاش،
ویل از هر زاویهای دیده بودش.اما اون میدونست هانیبال درواقعیت همیشه انجامش نمیداد.
نه وقتی قضیه میکو بود.
یا ویل.هانیبال با لحنی دور و نا اشنا گفت "من هیچوقت بهت دروغ نگفتم ویل، وقتی گفتم تاحالا کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم، اون حقیقت بود، وقتی گفتم قصد دارم از تو مثل جزئی از خانوادم محافظت کنم، اون حقیقت بود.هردو اونها هنوز حقیقتند، اگر تو امیدوار بودی من ساده ترین و منطقیترین راه رو انتخاب میکنم، متاسفانه تو محکوم به ناامیدی هستی."
ویل چشمهاش رو بست و نفس طولانیای بیرون داد.
احساس کرد امیدی نداره، پرسید "ازم انتظار داری الان چیکار کنم؟ الان که میدونم،
داری من رو تو یه وضعیت سخت لعنتی میزاری."هانیبال اه ارومی کشید.
به نرمی گفت "من هیچوقت قادر به پیش بینی تو نبودم ویل، و هیچ انتظاری ندارم که الان تو چه رفتار میکنی، من خیلی امید داشتم وقتی همه چیز روشن شد چیزای خیلی کمی تغییر کنه، برای همینه که برنامه نداشتم هنوز بهت بگم."
YOU ARE READING
Latrodectus Elegans (persian translation)
Fanfiction#hannibal #hannigram #gay couple