کیا منتظر پارت جدید بودند؟ اعلام حضور کنید.
_______________درحالیکه رانندگی میکردند، موسیقی فضای ماشین رو پر کرده بود، و برف از اسمان اروم میریخت، میکو داشت درحالیکه بیرون رو تماشا میکرد همراه با موزیک زمزمه میکرد، و ویل با احساس اینکه قلبش با رضایت پر شده، لبخند زد.
ویل معمولا به خودش اجازه نمیداد احساس کامل بودن و خوشحالی کنه، اما فکر کرد شاید الان بتونه به خودش این اجازهرو بده، هانیبال و میکو افرادی بودند که باعث میشدند احساس کنه زندگیش کامله، اون نیاز نبود به یک خونه خالی برگرده و با احساس سرما بیدار شه، اون نیاز نبود تقریبا نصف قبله زمانیکه اون تو زندگیش اومد پرسه بزنه، الان اون احساس گرما و کامل بودن با اونها داشت، و حتی سگهاش قرار بود بمونند.
اما احساس خوب داشتن، چیزی بود که ویل هرگز وقت پیدا نکرد بهش عادت کنه، نه حتی یکبار در زندگیش.
لاستیکها به تکه یخ برخورد کردند و ویل کنترل ماشین رو از دست داد، اونها برای لحظهای چرخیدند قبل ازینکه به درخت برخورد کنند و ناگهان متوقف بشند.
ویل گیج بود، و نیاز داشت چند دقیقهای صبر کنه و چند بار پلک بزنه قبل ازینکه دوباره بتونه درست فکر کنه.
ایر بَگها باز نشده بودند، که خوب بود، میکو توی صندلی جلو بود، و اونها میتونستند براش خطرناک باشند.
میکو از پنجره با چهرهای شکه خیره شده بود، و تکون نخوره بود و یک کلمه نگفته بود، این نگران کننده بود.
ویل گفت "میکو" و باعث شد پسر بپره و با چشمهای شیشهای به سمتش برگرده. "من میخوام به پدرت زنگ بزنم، اما ازت میخوام تا وقتی خسارت رو بررسی میکنم اینجا بمونی، چند پتو رو صندلی عقب هست، قبل ازینکه سردت بشه دورخودت بپیچش، تا سردت نشه."
میکو سر تکون داد، اما پلک نمیزد و احساسی نشون نمیداد، ویل اه کشید، دربارش نگران بود اما سر محکمی تکون داد و سوئیچ رو از موتور دراورد و از ماشین بیرون رفت.
هانیبال گفت "ویل؟ مشکلی هست؟"
ویل اه کشید، کاپوت رو بلند کرد تا اسیب موتور رو چک کنه.
ویل خم شد تا بهتر بتونه به داخل نگاه کنه،گفت "خب، ماشین تصمیم گرفت تا با یک درخت دعوا کنه، و درخت برنده شد، هردومون خوبیم، اما برای الان گیر کردیم، من دارم روی این کار میکنم که ببینم کاری هست که بتونم برای ماشین بکنم، پنج دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم، و میزارم بدونی نقشه چیه، زیاد نگران نباش، برای اینکه من میتونم هرچیزی رو درست کنم، فقط خوشحالم که اینجا انتن دارم که تونستم بهت زنگ بزنم."
هانیبال سفت و نگران بنظر میرسید، گفت "ویل، میام پیدات کنم، هوا بنظر میرسه قراره بدتر شه و من نمیتونم فکر این که تو توش سرگردانی رو تاب بیارم "