پارت ۵

644 182 83
                                    

جدایی:

یک هفته ی کوتاه: تنها فرصتی که داشت تا در مورد پیشنهاد پدربزرگش فکر کنه!!

ییبو در تمام این مدت کوتاه بارها و بارها با خودش کلنجار رفت، نمیتونست بدون احساس گناه تصمیم درستی بگیره، نمیتونست مادرشو رها کنه و بره!

و از طرفی این میتونست تنها فرصت زندگیش باشه و شاید دیگه هیچ شانسی برای این تجربه ی فوق العاده بدست نمیآورد!

بعد از چند روز ،بالاخره تصمیم گرفت تا به دیدن مادر بره و ازش کمک بخواد، شاید در اون لحظه فکر میکرد که این بهترین کاره ، اما در واقع بازهم با خودخواهی تمام به خودش فکر میکرد، و دلش میخواست مادر هم اونو به این کار تشویق کنه!

با افکار آشفته و دلی پر از شرمندگی به سراغ مادر رفت ، و روی مبل کنارش نشست !

مادر که نسبتا بهتر شده بود، سرشو به طرفش چرخوند و لبخند زیبایی تحویلش داد !

ییبو دست ظریف مادرشو توی دستهای خودش گرفت و با نگاهی آرام به چشمهای سیاه رنگ مادر زل زد!

مادر با نگرانی صورت پسرک شیرینش رو به دقت نگاه کرد و درحالیکه کم کم اخمی کمرنگ بین ابروهای باریکش مینشست ، لب زد: پسرکم ! چی شده؟!

ییبو نگاهشو به زمین دوخت ، لبشو گاز گرفت و سعی کرد با آرامش حرف بزنه: میخواستم .... در مورد یه مساله ی مهم باهاتون حرف بزنم!

مادر با نگرانی دستشو فشار داد و به آرامی پرسید: چی شده؟!

ییبو لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: خبر بدی نیست ....
راستش پدر بزرگ چند روز پیش یه پیشنهادی بهم کرده ....
و وقتی صورت منتظر مادر رو دید ، ادامه داد: میخواد بهم یه فرصت دو ساله بده ،تا برای یادگیری موسیقی و رقص به آلمان برم !

و بعد نگاه غمگینش رو به صورت مادر دوخت!

مادر برای چند لحظه بدون هیچ حسی نگاهش کرد ،و بعد از درک جملاتی که یببو تند و پرشتاب به زبون آورده بود، کم کم اخم بین ابروهاش باز شد و لبهای باریک و بیرنگش با لبخندی غمناک نقش گرفت....

چشمهاشو توی صورت ییبو چرخوند و دستشو فشار داد و به آرامی ازش پرسید: این .... اینکه عالیه !
همون چیزیه که همیشه آرزوشو داشتی، مگه نه؟!

ییبو لبخندی کوتاه زد و سرشو به آرامی تکون داد!

مادر دستشو جلو برد ،گونه ی پسرکش رو نوازش کرد و ادامه داد: ییبو ؟!....
چی شده ؟! پس چرا ناراحتی؟!

ییبو لبخند تلخی زد و لبشو گاز گرفت ، سرشو به سمت مخالف چرخوند و زیر لب ادامه داد: پس ...پس تو چی؟!
نمیتونم ...اینجا تنهات بزارم !

مادر با شنیدن این حرف ، کمی مکث کرد ، نگاهش کرد و به آرامی جواب داد: پسر خوبم !
من هیچ مشکلی با این مساله ندارم !

maniaWhere stories live. Discover now