پدر:
ییبوی ده ساله:
ییبوی ده ساله تفاوت خیلی زیادی با اون پسر کوچولوی پنج ساله داشت ، دیگه نمیترسید و خوب یاد گرفته بود که چطوری دروغ بگه....اگرچه هنوز هم بیشتر ساعاتشو در کنار معلم های جورواجورش سپری میکرد، اما حالا خوب میدونست چطور گاهی بپیچونه ، دروغ بگه و از کلاسهاش در بره وگاهی جرات بخرج بده و بر خلاف قولی که به پدرش داده به سالن رقص مادر سر بزنه!
و تمام اینها رو مدیون پدرش و سختگیریهای بیش از حدش بود!
در طی پنج سال گذشته ، مادر با مشکلات زیادی دست به گریبان شده بود، گاهی اونقدر سرکش و بی ملاحظه میشد که پدر و پدر بزرگ توی خونه حبسش میکردند ، ییبوی کوچولو نمیفهمید منظورشون از بی ملاحظگی چیه ، فقط میدونست که در این مواقع مادر بیش از حد فریاد میکشه ، اعتراض میکنه و گاهی با صدایی بلند میخنده .....تمام این رفتار های عجیب و غریب ییبوی کوچولو رو بشدت وحشتزده میکرد ....
در این مواقع ییبو از دیدن مادر محروم میشد ، روزها و گاهی هم یک هفته ی تمام مادرشو نمیدید، و تمام این روزهای تلخ و سرد و وحشتناکشو در کنار
معلم های سختگیرش که سالی یکبار عوض میشدند، سپری میکرد و در سکوت کامل منتظر می موند تا دوباره حال مادرش خوب شه و پیشش برگرده!ییبوی کوچولو حالا بیشتر از قبل میترسید ،شبها کابوسهای سرد و تاریک و وحشتناکی میدید ، کابوس رفتن مادر و از دست دادنش ....
ترس اینکه برای همیشه از دستش بده و دیگه نبینتش...یه دردسر جدید هم به سراغش اومده بود، گاهی که خیلی میترسید و با وحشت از خواب میپرید ، رختخواب کوچولوش خیس بود، نمیدونست این شیطون کوچولویی که وادارش میکرد شبها کارهای بدی انجام بده دقیقا کجای اتاقش پنهان شده و چطور توی خواب ییبو رو وادار میکنه تا این کارهای بد رو انجام بده ، اما هربار با وحشت از جا میپرید...
لباسهاشو عوض میکرد و لباسهای خیسشو توی حموم پنهون میکرد ، اما در اینکار هم خیلی موفق نبود.....
خیلی زود گیر افتاد....خیلی زود پرستارش به همه چی پی برد و بلافاصله پدرش از این دردسر تازه
با خبر شد....اما برخلاف تصورش ،پدر دعواش نکرد، فقط از دستش ناراحت شد ، فقط با تاسف نگاهش کرد ...
سرشو با ناراحتی تکون داد، پسر کوچولوشو توی بغلش کشید و ازش عذرخواهی کرد: پسرم ....متاسفم!و این تمام چیزی بود که از پدرش شنید...
هیچ سرزنش یا دعوایی در میون نبود،
هیچ سوال و جوابی هم نبود،
هیچ حرف دیگه ای گفته نشد و ییبوی کوچولو همونجا به خودش قول داد که دیگه همچین کاری نمیکنه، اما انگار قولش چندان بدرد بخور نبود، و چند شب بعد دوباره تکرارش کرد.اون شب یهو از خواب پرید و با دیدن رختخواب خیسش با ناراحتی غر زد: احمق ....قول داده بودی!
تو یه پسر بدرد نخوری ....
و این سرزنشها باعث شد تا مدت زمانی طولانی ییبوی کوچولو از خودش بدش بیاد...
از خوابیدن متنفر بشه ....
و از اینکه صبحها با لباسهایی خیس با پرستارش روبرو بشه از خودش خجالت بکشه!
VOUS LISEZ
mania
FanfictionMania تمام شده📗📕 داستانی از عشق وشیدایی جنون و گناه و پشیمانی ژانر: درام، بی ال ، انگست *هپی اندینگ * ییبو تا