پارت ۴

653 185 96
                                    

پدر:

ییبوی ده ساله:
ییبوی ده ساله تفاوت خیلی زیادی با اون پسر کوچولوی پنج ساله داشت ، دیگه نمیترسید و خوب یاد گرفته بود که چطوری دروغ بگه....

اگرچه هنوز هم بیشتر ساعاتشو در کنار معلم های جورواجورش سپری میکرد، اما حالا خوب میدونست چطور گاهی بپیچونه ، دروغ بگه و از کلاسهاش در بره وگاهی جرات بخرج بده و بر خلاف قولی که به پدرش داده به سالن رقص مادر سر بزنه!
و تمام اینها رو مدیون پدرش و سختگیریهای بیش از حدش بود!
در طی پنج سال گذشته ، مادر با مشکلات زیادی دست به گریبان شده بود، گاهی اونقدر سرکش و بی ملاحظه میشد که پدر و پدر بزرگ توی خونه حبسش میکردند ، ییبوی کوچولو نمیفهمید منظورشون از بی ملاحظگی چیه ، فقط میدونست که در این مواقع مادر بیش از حد فریاد میکشه ، اعتراض میکنه و گاهی با صدایی بلند میخنده  .....

تمام این رفتار های عجیب و غریب ییبوی کوچولو رو بشدت وحشتزده میکرد ....

در این مواقع ییبو از دیدن مادر  محروم میشد ، روزها و گاهی هم یک هفته ی تمام مادرشو نمیدید، و تمام این روزهای تلخ و سرد و وحشتناکشو در کنار
معلم های سختگیرش که سالی یکبار عوض میشدند، سپری میکرد و در سکوت کامل منتظر می موند تا دوباره حال مادرش خوب شه و پیشش برگرده!

ییبوی کوچولو حالا بیشتر از قبل میترسید ،شبها کابوسهای سرد و تاریک و وحشتناکی میدید ، کابوس رفتن مادر و از دست دادنش ....
ترس اینکه برای همیشه از دستش بده و دیگه نبینتش...

یه دردسر جدید هم به سراغش اومده بود، گاهی که خیلی میترسید و با وحشت از خواب میپرید ، رختخواب کوچولوش خیس بود، نمیدونست این شیطون کوچولویی که وادارش میکرد شبها کارهای بدی انجام بده دقیقا کجای اتاقش پنهان شده و چطور توی خواب ییبو رو وادار میکنه تا این کارهای بد رو انجام بده ، اما هربار با وحشت از جا میپرید...

لباسهاشو عوض میکرد و لباسهای خیسشو توی حموم پنهون میکرد ، اما در اینکار هم خیلی موفق نبود.....

خیلی زود گیر افتاد....خیلی زود پرستارش به همه چی پی برد و بلافاصله پدرش از این دردسر تازه
با خبر شد....

اما برخلاف تصورش ،پدر دعواش نکرد، فقط از دستش ناراحت شد ، فقط با تاسف نگاهش کرد ...
سرشو با ناراحتی تکون داد، پسر کوچولوشو توی بغلش کشید و ازش عذرخواهی کرد: پسرم ....متاسفم!

و این تمام چیزی بود که از پدرش شنید...
هیچ سرزنش یا دعوایی در میون نبود،
هیچ سوال و جوابی هم نبود،
هیچ حرف دیگه ای گفته نشد و ییبوی کوچولو همونجا به خودش قول داد که دیگه همچین کاری نمیکنه، اما انگار قولش چندان بدرد بخور نبود، و چند شب بعد دوباره تکرارش کرد.

اون شب یهو از خواب پرید و با دیدن رختخواب خیسش با ناراحتی غر زد: احمق ....قول داده بودی!
تو یه پسر بدرد نخوری ....
و این سرزنشها باعث شد تا مدت زمانی طولانی ییبوی کوچولو از خودش بدش بیاد...‌
از خوابیدن متنفر بشه ....
و از اینکه صبحها با لباسهایی خیس با پرستارش روبرو بشه از خودش  خجالت بکشه!

maniaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant