پارت ۱۷

675 182 218
                                    

آیو آن

(پارت فوق العاده .... اینهم واسه تشکرات بیشمار از کامنتها و ووتهای پارت قبلی...‌
امیدوارم همیشه همینطور فعال باشید ....
منکه عاشقتونمم🥰🥰
وو آی نیییی💚❤)

با رفتن ییبو ، جان نفسشو با صدا بیرون داد، برای چند ثانیه به در بسته ی اتاق زل زد و بعد با هیجان سرشو توی بالشتش فرو برد و جیغ های پر از هیجانش رو توی بالشتش خفه کرد!
باورش نمیشد ....
ییبو هم دوستش داشت....
بهش اعتراف کرده بود...
و حتی بیشتر از اون ...
ییبو عاشقانه اونو بوسیده بود....

جان هربار با تصور لحظات پرشوری که گذرونده بودند ، هیجانزده میشد و پای سالمش رو روی تختش میکوبید و ذوق زده تکرار میکرد: دوستم داره....
اشتباه نکردم....
ییبو هم منو دوست داره!

دقایق نه چندان کوتاهی به تخلیه ی احساساتش گذشت...
اما بالاخره آروم شد و کم کم به خودش اومد...
حالا دیگه خبری از اون شور و شوق اولیه نبود....
حالا که کمی آرومتر شده بود....
بلافاصله به یاد حرفهای ییبو افتاد ...
و التماسی که توی نگاهش دیده بود!
ییبو از قبول این عشق میترسید، اما چرا؟!

چه چیزی در گذشته ی ییبو وجود داشت که اینقدر آزارش میداد؟!

جان نمیدونست ماجرا چیه...و ممکنه با چه حقیقت تلخ و وحشتناکی روبرو بشه!

اما چیزی که در حال حاضر واسش اهمیت داشت، بدست آوردن قلب و روح ییبو بود!
کمی فکر کرد وبعد با خودش گفت: هر چی که بوده...
هر چی که باشه ....
باهم پشت سرش میزاریم!
من ... رهاش نمیکنم!
تنهاش نمیزارم!

اما گاهی کارما بدجنس تر و بیرحمتر از اون چیزیه که فکر میکنی!

یکساعت گذشته بود....
البته که در تمام این مدت جان تنها نبود!
بیست دقیقه بعد از خروج ییبو ، خانم سو پشت در اتاق بود و بهش خبر داد که نهار آماده است!
و اضافه کرد: ارباب جوان دستور دادند که واستون یه سوپ مقوی بپزیم و لطفا سینی غذا رو دست نخورده برنگردونید ، چون اینجوری ما هم توبیخ میشیم!

جان که از توجه ییبو غرق لذت شده و دیگه دلیلی برای این لجبازی بچگانه نمیدید، با لبخند جواب داد: اوه البته ....ممنونم!

و با خوشحالی قبول کرد !

آقای تانگ هم بلافاصله به اتاق جان اومد و از اینکه اونو سرحال و خوشحال میدید ، خیالش راحت شد!

جان که مشغول خوردن نهار دیر وقتش بود، با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و بهش گفت: متاسفم که باعث نگرانیت شدم!

بعد کمی سکوت کرد و با تردید ادامه داد: ییبو .... هنوز ... اینجاست؟!

آقای تانگ سرشو تکون داد و گفت: بله... ظاهرا یه قرار کاری با آقای لین دارند.... و هنوز توی اتاق کارشون هستند!

maniaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang