پارت ۸

638 198 103
                                    

حقیقت:

بعد از رسیدن به اتاق ،با عجله نفسی گرفت و ماسکشو مرتب کرد و کنار بقیه ایستاد ، آقای لین و سرپرست بخش وی آی پی هم بلافاصله از اتاق خارج شدند، آقای لین زیر چشمی نگاهش کرد و با دیدن رنگ و روی ییبو فهمید که خبر جدیدی شده ، سعی کرد هرچه سریعتر حرفشو به اتمام برسونه، با لبخندی ساختگی به طرفش نگاه کرد وگفت: ممنونم...فکر میکنم بزودی باهاتون تماس میگیرم .... من باید برای یه سفر مهم تجاری تا هفته ی بعد از کشور خارج بشم و دلم میخواد تا قبل از این سفر کار اسکان مادرم رو به اتمام برسونم !

بعد دستشو دراز کرد و گفت: از این جلسه و وقتی که به من اختصاص دادید ، ممنونم! بزودی باهاتون تماس میگیرم !
و در حالیکه به گرمی باهاش دست میداد ، رو به بادیگاردها کرد و گفت: بهتره زودتر برگردیم، جلسه ی مهمی دارم و نمیتونم تاخیر کنم!

با خروج از محوطه ی بیمارستان ، بلافاصله کنار ییبو قرار گرفت و با صدایی آهسته ازش پرسید: دیدیش؟! پیداش کردی؟!

ییبو که هنوز هم از استرس دقایقی که گذرونده بود ،کاملا هیجان زده بود، دستشو به بازوی آقای لین رسوند ،و زیر لب جواب داد: آرهه!! و یه خبر جدید دارم، که باورت نمیشه!!!

آقای لین با ابروهایی بالا داده نگاهش کرد ،آسانسور به پارکینگ رسید و متوقف شد ،هر چهار نفر خارج شده و به طرف اتومبیل رفتند، ییبو روی صندلی عقب و کنار آقای لین نشست ، و در حالیکه نفسی عمیق میگرفت ،ماسکشو از روی صورتش برداشت!

دیگه درامان بود،شیشه های دودی ماشین مانع از هرگونه مزاحمتی میشد و آقای لین هم در کنار ییبو نشست وبا نگاهی کنجکاو ازش پرسید: چی شده؟!

ییبو سرشو تکون داد، نفسشو با صدا بیرون داد و گفت: بزار برسیم خونه....
هر دو سکوت کردند ، چون در حضور اون دو نفر دیگه نمیتونستند به همین راحتی حرف بزنند و ییبو تا رسیدن به آپارتمان فقط سکوت کرد و غرق در افکار مختلفی شد که توی سرش میچرخید!

آقای لین هم با استرس و کنجکاوی تمام سکوت کرد ، هرچند گاهی نگاهش میکرد و با نگرانی تمام انتظار میکشید!

با ورود به آپارتمان ، ییبو خودشو روی کاناپه ولو کرد ،سرشو بین دستهاش گرفت و با ناامیدی نالید: باورم نمیشه!
این ...این .... تاوانیه که باید بدم!
این تاوان گناه منه.... اوه خدای من!

آقای لین بسرعت کنارش نشست و با نگرانی ازش پرسید: چی شده؟! حرف بزن!

ییبو نگاهشو به صورت نگرانش دوخت و با ناراحتی لب زد: نشناخت ..... منو نشناخت!

در واقع هیچکسی رو نمیشناسه!

آقای لین با تعجب جواب داد: هااان؟! منظورت چیه؟!
نکنه..... نکنه ....

ییبو سرشو تکون داد و گفت: آره ....حدست درسته!
به خاطر بلایی که من ...سرش آوردم ... فراموشی گرفته!
اوه خدایااا..... این ... وحشتناکه!

maniaWhere stories live. Discover now