اعتراف:بعد از گذشت دقایق پرهیجان و دیوانه واری که بسرعت سپری شده بود، حالا روی تختخوابش نشسته و در بهتی دردناک فرو رفته بود...
مرتب با خودش حرف میزد و خودشو سرزنش میکرد ، تمام اون چیزهایی که ازش وحشت داشت ....
تمام اون چیزهایی که در طی روزهای گذشته با تمام تلاشش ازشون فرار میکرد، فقط با یه لحظه غفلت اتفاق افتاده بود...تا صبح توی تختخوابش غلت زد و بارها و بارها خودشو سرزنش کرد: وانگ ییبو تو یه احمق به تمام معنایی! گند زدی ...گندی که دیگه نمیشه جبرانش کرد ....
سرشو توی دستهاش گرفته بود و صورتشو توی بالشتش فرو میبرد...
انگار با ندیدن اطرافش میتونست از همه چی فرار کنه ...
اما حتی در تاریکی خفقان آور نیمه شب ساکت تابستان هم ، همه چیز کاملا واضح و روشن بود....تمام اون دقایق پرهیجان و اون بوسه ی دیوانه وار بارها و بارها توی ذهنش تکرار میشد ...
و هیچ راهی برای توقف این جریان نداشت!تا صبح بیداری کشید و از تصور رویارویی دوباره با جان و دیدن نگاه پر از سوال و سرزنشگرش ...
بارها و بارها خودشو لعنت کرد!میدونست ...خوب میدونست که اینکار اشتباهه .... دوست داشتن جان یه حماقت محضه....
نباید بهش نزدیک میشد ...
نباید احساساتشو درگیر میکرد....
اما قلب احمق و بیقرارش اینو نمیفهمید!و وقتی بالاخره از خستگی زیاد بیهوش شد که نور خورشید هوای تاریک بیرون رو کم کم روشن میکرد!
دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بود که با کابوسی وحشتناک از جا پرید....
جان رو میدید که با صورتی خون آلود مقابلش ایستاده و لبهای سرد و بیروحش رو به لبهای داغ ییبو چسبونده....
با وحشت خودشو عقب کشید...
با ترس نگاهش کرد و زیر لب نالید: جااان؟! تو .... تو ....چرا اینقدر سردی؟!و جان با چشمهایی که هیچ نوری نداشت .... با
دو گوی تیره و مرده بهش زل زد ....
لبهای سرد و بیرنگش به آرامی از هم باز شد و لب زد: تو .... منو .... کُشتی.... یادت رفته؟!ییبو وحشتزده به گریه افتاد و گفت: نه... تو نمردی.... این دروغه!
من خودم پیدات کردم.... توی بیمارستان بودی...
حالت خوب شد .. خوب خوب!و جان دوباره با صدایی سرد و بیروح جواب داد: من دوباره مُردم !
با اون بوسه ی مرگ ....
تو .... روحم رو نابود کردی!
تو منو دوباره از بین بردی!و بعد عقب رفت ... درست مثل یه برگ خزان زده ... در تاریکی مطلق معلق شد و عقب رفت....
ییبو با وحشت فریاد کشید ... دستشو به طرفش دراز کرد و سعی کرد مانع از رفتنش بشه...
اما انگار پاهاش به زمین چسبیده بود... و نمیتونست تکون بخوره ...
با وحشت گریه میکرد و التماسش میکرد تا اینکارو نکنه....
اما جان ازش دورتر و دورتر میشد!
YOU ARE READING
mania
FanfictionMania تمام شده📗📕 داستانی از عشق وشیدایی جنون و گناه و پشیمانی ژانر: درام، بی ال ، انگست *هپی اندینگ * ییبو تا