پارت ۱۰

637 188 129
                                    


ویلای جنگلی:

ییبو باورش نمیشد، دیگه نمیتونست عقب بکشه ، دیر شده بود!
سرشو با لبخندی کمرنگ بالا آورد و نگاهش کرد و پرسید: موافقی؟!

جان با لبخندی شرمگین جواب داد: میدونم که این نهایت سواستفاده است، اما... من فعلا ...فعلا جایی ندارم ،و با توجه به شرایطم ....

ییبو بلافاصله سرشو تکون داد و گفت: اصلا ایرادی نداره، من خوشحال میشم که بتونم بهت کمک کنم!

بهر حال این پیشنهاد احمقانه ی خودش بود ،و نمیتونست به همین راحتی جا بزنه، یا حس بدی به جان بده!
بازهم لبخند زد و بهش اطمینان داد که هیچ مشکلی نیست !

مقدمات ترخیص جان بسرعت انجام شد و ویلای کوهستانی هم آماده شد!

آقای لین هنوز هم با اینکار مخالف بود، اما از اونجایی که به ییبو قول داده بود در اینکار دخالتی نکنه، فقط سکوت کرده و مقدمات این سفر رو فراهم میکرد!

قبل از هر کاری برنامه ی دو هفته ی بعدی ییبو رو خالی کرد ، البته بجز یه مصاحبه ی کاری ، فعلا
برنامه ی خاصی نداشت و میتونست توی ویلا هم روی متن آهنگ جدیدش کار کنه ، و بعد از برگشت کارهای عملی مربوط به اجرا رو دنبال کنه!

دو روز بعد همه چی آماده شد ، آقای لین صبح زود و بعد از برداشتن وسایل لازم و سوار کردن ییبو ، به دنبال جان رفت ، جان هم از صبح زود لباس عوض کرده و با هیجان توی لابی بیمارستان منتظر رسیدن ییبو بود، و به محض دیدن ون سیاهرنگ به طرفش رفت و با خوشحالی سوار شد!
با دیدن ییبو لبخند زد و بهش گفت: روزت بخیر!

ییبو هم با لبخند جوابشو داد و بهش گفت: روز تو هم بخیر ، لطفا روی اون صندلی بشین و راحت باش!
وسایل زیادی نداری ، درسته؟!

جان بلافاصله نشست و کمربندشو بست و با لبخند جواب داد: نه ...راستش لباس یا وسایل خاصی ندارم ، ولی یکی دو دست لباس خریدم تا اونجا مزاحمت نباشم!

ییبو با شنیدن این حرف سرشو تکون داد و گفت: اصلا مزاحمتی نیست، قبلا به آقای لین گفتم که واست لباس راحتی بگیره و با اشاره به کاوری که کنار جان آویزان بود،ادامه داد: اوناهاش ، امیدوارم از مدل و استایلی که انتخاب کردم ، راضی باشی! چون
سلیقه ی تو رو نمیدونم!

جان سرشو تکون داد ، لبخند زد و گفت: اوه ....این چه حرفیه.... ممنونم! لطف کردی!

بعد نگاهشو به صورت آقای لین دوخت که پشت فرمان نشسته و بدون گفتن هیچ حرفی رانندگی میکرد ،سرشو خم کرد و بهش گفت: از شما هم متشکرم ،ببخشید که باعث زحمت شما شدم!

آقای لین بدون هیچ حسی سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد: کار خاصی نکردم ، این دستور رییسم بوده ، راحت باشید!

جان در تمام دقایق طولانی بعدی در سکوت به تماشای منظره ی بیرون مشغول شد ، در واقع جان اصلا نمیتونست ساکت و بی حرکت باشه، اما حضور آقای لین که با اخمی غلیظ در حال رانندگی بود، باعث بوجود اومدن این سکوت آزار دهنده شده بود، سکوتی که گویا برای ییبو چندان مهم بنظر نمیرسید!

maniaWhere stories live. Discover now