تهدید:
با صدای آقای لین از خاطرات گذشته بیرون اومد ،با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: باشه ...باشه ...سعی میکنم !
آقای لین مشکوک نگاهش کرد و بی اونکه حرفی بزنه سرشو تکون داد و از آپارتمان بیرون زد!
روز بعد جلسه ای که با دنسرهای همگروهیش داشت ، به خوبی برگزار شد و بعد از اون میتینگ دوم مشترک با برند نوشیدنی برگزار شد .....
و در تمام این مدت آقای لین شش دونگ حواسشو به ییبو داده بود تا دست از پا خطا نکنه!
یکماه تمام به همین منوال و با مراقبتهای بیست و چهار ساعته ی آقای لین سپری شد ، با رسیدن ماه دوم کم کم اوضاع آرومتر شده بود، حالا ییبو کاملا ساکت بنظر میرسید ،هرچند هنوز هم شبها کابوس میدید و به کمک داروی خواب آور میخوابید ، اما در طی روز کمتر بیقراری میکرد و تمرکز بیشتری روی کارش داشت!
آقای لین که از بیخوابی ها و کابوسهای شبانه ی ییبو مطلع بود، با تمام وجود تلاش میکرد تا به هر روشی بهش کمک کنه تا به آرامشی نسبی برسه ، و ییبو هم در شرایط فعلی اونقدر آسیب پذیرو ضعیف شده بود که بدون هیچ مخالفتی با تمام پیشنهادات جدیدش کنار میومد ،تا بلکه کمی از بار غم و گناهی رو که روی دوشش احساس میکرد ،کم کنه!
کمکهای مالی متناوبش به خانواده ی اون خبرنگار بیچاره ، و دریافت گزارشاتی از بهبود نسبی شرایطشون باعث میشد که کمی احساس آرامش داشته باشه ، هرچند این آرامش کاملا کوتاه مدت و موقت بنظر میرسید!
در طی ماههای بعدی ، هر دو کم کم به روال زندگی عادی برگشتند، ییبو طبق معمول همیشه ، کم حرف و گوشه گیر بود، اما دیگه شبها کابوس نمیدید و روزها بی حوصله ، نگران و مضطرب نبود!
اون شب ، درست چهار ماه از اون اتفاق وحشتناک گذشته بود، و ییبو باید در یه مراسم رسمی تلویزیونی شرکت میکرد ، بعد از نهار با استایلیستش قرار داشت ،و بارها و بارها به سلیقه ی اون مرد جوان چرخیده و رنگ عوض کرده بود، و بالاخره با رضایت کامل و تیپی خیره کننده از سالن بیرون زده و سوار ون شد تا به استودیوی ضبط برسه، آقای لین هم با خوشحالی کنارش نشسته و برنامه های اون شب ییبو رو کنترل میکرد و نکات لازم رو بهش گوشزد میکرد!
با رسیدن به محل استودیو ، بادیگاردهای ییبو یه صف دو طرفه ی محکم تشکیل دادند تا بتونه در هجوم طرفدارای پر انرژی و پر سر و صدایی که گاهی بشدت مزاحم بودند ،بدون دردسر وارد استودیو بشه !
فریاد بی وقفه ی طرفدارها تمام محوطه رو اشغال کرده بود و در بین تمام اون افراد ، مردی که در ردیف اول ایستاده بود، و یه ماسک سفید رنگ به صورت داشت ، بدون هیچ حرفی نگاهشو به صورت درخشان ییبو دوخته بود و در سکوت بهش زل زده بود!
ییبو با عجله از بین طرفدارا عبور کرد و گاهی بنا بر شرایط لبخندی کوتاه میزد و واسشون سر تکون میداد تا جواب شور و شوق فراوان اونها رو داده باشه ، و در بین این شلوغی بدون اینکه متوجه نگاههای خیره ی اون مرد جوان بشه ، وارد سالن شد!
YOU ARE READING
mania
FanfictionMania تمام شده📗📕 داستانی از عشق وشیدایی جنون و گناه و پشیمانی ژانر: درام، بی ال ، انگست *هپی اندینگ * ییبو تا