پارت ۱۱

599 178 82
                                    


عمارت وانگ:

با رسیدن به اتاق نفس راحتی کشید ، بلافاصله و با عجله لباس عوض کرد و به طبقه ی پایین برگشت تا شام بخوره!

ییبو هم میز شام رو چیده و منتظر نشسته بود، و با رسیدن جان با لبخند ازش دعوت کرد تا هر چه زودتر شروع کنه!

هر دو نفر در سکوتی که سعی میکردند همچنان پایدار بمونه غذاشونو تموم کردند و بعد از جمع کردن میز با شب بخیری کوتاه به اتاق خوابشون پناه بردند!

جان که از بودن در یه محیط تازه و ناشناخته کاملا هیجان زده بود، مدت نسبتا زیادی روی تخت بزرگش دراز کشید و به تماشای تاریکی شب پرداخت، صداهای نامفهوم و عجیبی که از دل جنگل به گوش میرسید ، جالب و درعین حال کمی ترسناک بود، اما جان همچنان مقاومت میکرد و بدون بستن پنجره ی اتاقش به هوای تاریک بیرون زل زده بود!

و بعد از مدت زمان زیادی که غرق در محیط شده بود، کم کم خوابش گرفت و پلکهای سنگین شده اش روی هم افتاد!

ییبو اما بعد از اینکه به اتاقش برگشت با آقای لین تماس گرفت و ازش درخواست کرد تا به اتاقش بیاد، آقای لین که اون شب در کلبه ی چانگ مونده بود، بعد از چند دقیقه به سراغ ییبو اومد!
ییبو مدتی با آقای لین در مورد اوضاع فعلی صحبت کرد و ازش خواهش کرد تا هر گونه خبری در مورد برادر جان رو بلافاصله بهش اطلاع بده!

آقای لین هم با تمام صبوری و تحملی که به خرج داده بود، تعظیم کوتاهی کرد و در انتها قبل از رفتن از ییبو خواهش کرد تا مراقب اوضاع باشه و اگه هر تغییری در رفتار جان دید ، بلافاصله بهش خبر بده!

روز بعد اولین حضور جان و ییبو در ویلای جنگلی بود، ییبو سر میز صبحانه به جان خبر داد که در طی این مدت میتونه به گردش های کوتاه صبحگاهی در اطراف ویلا بره و البته که بهش تاکید کرد نباید از ویلا دور بشه و همیشه باید بیسیم ارتباطی شو روشن نگه داره!

جان که از دیدن بیسیم هیجانزده شده بود، بلافاصله از جا پرید و لباس پوشید و از ویلا بیرون زد!
ده دقیقه ی بعد ....این صدای تماسهای مکرر جان بود که خانم چانگ رو به خنده واداشته بود، و دیدن قیافه ی
کلافه ی ییبو که با هر تماس جان نفسشو با حرص بیرون میداد و برای چند دقیقه به حرفهای جان در مورد یه گل جدید، یا منظره ی جالبی که دیده بود گوش میداد؛ چیزی نبود که هر کسی بتونه براحتی از خیر دیدنش بگذره!

و درست چهل دقیقه ی بعد بالاخره ییبو صبرش تموم شد و در حالیکه سعی میکرد همچنان روی کارش متمرکز بمونه و در عین حال با جان هم با عصبانیت حرف نزنه ، لبهاشو از هم باز کرد و با کلماتی شمرده که هر بار از دهنش بیرون میومد جواب داد: شیائو جان.... اگه ...قراره ...هر لحظه .... باهام ...تماس بگیری و ...گزارش ...بدی.... بهتره همین حالا برگردی ....

maniaWhere stories live. Discover now