پارت ۹

575 194 82
                                    

پیشنهاد احمقانه:

برای چند لحظه سکوت برقرار شد ، بعد با پوزخندی آشکار سرشو بالا گرفت و درحالیکه سعی میکرد ترسشو پنهان کنه، جواب داد: که چی ؟! ....
نمیتونید هیچ کاری بکنید! این من نیستم که اون بلا رو سرش آوردم ، این شما بودید که اون شب اون جوری تو یه چمدون ولش کردید کنار جاده و در رفتید!

ییبو برای چند لحظه رنگش پرید ،هنوز هم از یادآوری اون شب فراری بود،و واقعیتی که حالا توی صورتش کوبیده شده بود ،بشدت دردناک بود!

اما آقای لین اهمیتی به این تهدید نداد، همونطور که تکیه شو از روی میز برمیداشت ، نگاهشو به صورت آقای یانگ دوخت و با آرامش جواب داد: اگه ما اون بلا رو سرش آوردیم، شما هم ادامه دادید!

و وقتی با چشمهای سوالی آقای یانگ روبرو شد ،نیشخندی زد و ادامه داد: مگه دروغه..... شما اون شب نجاتش دادید....
درسته .... اما چرا بلافاصله به پلیس خبر ندادید؟!
چرا چهار ماه تمام اینجا پنهانش کردید؟!
مگه غیر از این بوده که از همون
لحظه ی اول میخواستید از این قضیه به نفع خودتون استفاده کنید؟!

نگید نه ....که باورم نمیشه!
شما میخواستید اون پسر بهوش بیاد و با کمک اون از ما اخاذی کنید!
اما وقتی فهمیدید حافظه شو از دست داده، تیرتون به سنگ خورد و بعد یه نقشه ی دیگه کشیدید، اینکه ما رو تهدید کنید و با ترسوندن ما اَزَمون حق السکوت بگیرید!!! درسته؟!

ییبو که کمی عقبتر ایستاده بود، با تعجب به آقای لین نگاه میکرد ، و آقای یانگ هم با شنیدن هر جمله رنگ پریده تر از قبل میشد!

چند لحظه سکوت کرد و بعد با اعتراض جواب داد: تو هیچ مدرکی برای این اراجیف نداری....
من .... من فقط میخواستم کمکش کنم!
تمام کارکنانم اینجا شاهد هستند که من در طی این چند ماه چطور ازش مراقبت کردم و تمام هزینه های درمانیشو به عهده گرفتم ، من ... هیچ قصد بدی نداشتم!
اون شب اگه من دیر وقت از خارج شهر برنمیگشتم ... و اگه حالم بد نمیشد و ماشینم رو متوقف نمیکردم ، شاید هیچ کسی متوجه اون چمدون بزرگ نمیشد ،و با توجه به خونریزی شدیدش و بیهوشی عمیقش .... شاید زنده نمیموند!

آقای لین که از بین همین حرفها متوجه اوضاع شده بود، با آرامش سرشو تکون داد و گفت: درستههه... اینهم از خوش شانسی ماست که حالا ییبو قاتل نیست!

اما این وضعیت هیچ تاثیری در قصد فعلی شما نداره!
شما با اون نامه های تهدید آمیز که علنا به قصد باج گیری بوده ، خودتون رو در وضعیت بدی قرار دادید!

آقای یانگ با حرص از جاش پرید و از پشت میزش بلند شد و به طرفش اومد ،صاف روبروی آقای لین ایستاد و جواب داد: من ....نیازی به اینکار ندارم! بهتره منو الکی تهدید نکنید!

اما آقای لین بلافاصله حرفشو قطع کرد و گفت: اما من اینطور فکر نمیکنم!
و با توجه به بدهی بالایی که دارید، این باجگیری کاملا توجیه خواهد شد!

maniaWhere stories live. Discover now