پارت ۱۵

632 204 157
                                    

پرستار جدید:

بالاخره مچ پاش گچ گرفته شد و بعد از یه ساعت هر سه نفر در سکوتی کامل و آزار دهنده به طرف خونه برمیگشتند....

آقای لین از وضعیت جدید بوجود اومده کاملا ناراضی بنظر میرسید ولی بدون اینکه چیزی بگه به راهش ادامه میداد!

جان و ییبو هم قبل از سوار شدن به ون یه بحث کوچیک داشتند و حالا هر دو نفر با دلخوری کامل از شیشه های ون به بیرون زل زده بودند و حرفی نمیزدند!

وقتی متخصص ارتوپد بهشون خبر داد که باید مچ پاشو گچ بگیره ، جان با ناراحتی سکوت کرد و به فکر فرو رفت !

اما ییبو کاملا عصبانی بود، و در همون دقایقی که جان با کمک پرستار به روی تخت منتقل شد تا کار گچ بستن پاشو شروع کنه، ییبو یهو منفجر شد: میشه.... یه چیزی بگی؟!
واقعا چرا .... چرا همچین کاری کردی؟!
چرا چیزی نگفتی؟ !

جان پلکهاشو روی هم فشار داد و حرفی نزد!

ییبو که از دیدن سکوت جان بیشتر عصبانی شده بود، پوزخندی زد و ادامه داد: واقعا که!
هیچ جوابی نداری ...درسته؟!
من....من تمام تلاشمو بکار میگیرم تا تو احساس خوبی داشتی باشی ....
اما تو.... اینجوری ....

کمی مکث کرد، و نگاهشو به طرف پنجره ی بیمارستان چرخوند ، صداشو پایینتر آورد و ادامه داد: متاسفم!

جان که از تغییر یهویی لحن ییبو تعجب کرده بود، سرشو بالا برداشت و با تردید لب زد: چی؟!.....

ییبو سرشو پایین انداخت، با پنجه ی کفشش به زمین ضربه زد و گفت: بخاطر اینکه دیروز نتونستم به قولم عمل کنم و زودتر برگردم متاسفم!
اما ...جان.... من ...تمام تلاشمو برای راحتی تو بکار گرفتم....
لطفا اگه چیزی ناراحتت میکنه ، بهم بگو!

جان کمی نگاهش کرد و بعد از چند لحظه سرشو تکون داد و گفت: تو لطف زیادی به من داشتی ... من واقعا نمیخوام آدم ناسپاسی باشم!

اما.... اما ... اگه میشه .... بزار همینجا بمونم!
میدونم که فعلا هزینه هام به دوش توئه .....
به محض اینکه خانواده ی احتمالیمو پیدا کردم ، میتونم تمام هزینه های بیمارستانم رو بهت برگردونم!
پس لطفا اجازه بده من همینجا بمونم!

ییبو با تعجب نگاهش کرد... برای چند ثانیه هر دو در سکوت بهم نگاه میکردند، اما بالاخره جان طاقت نیاورد و سرشو پایین انداخت!

ییبو با لحنی شوکه و متعجب ازش پرسید: چرا....
چرا میخوای بستری بشی؟!
تو چهار ماه تمام توی بیمارستان بودی و فکر میکردم از فضای اینجا خسته شدی!

جان سرشو تکون داد و گفت: درسته.... واقعا ازش خسته شدم ...
اما نمیتونم با این وضع پام به کارهای شخصی خودم برسم ، تو هم بیرون از خونه کار داری و نمیتونی مرتب کنارم باشی...
با این وضعیت جدید، بهتره چند وقتی همینجا باشم!
بعد نگاهی به پرستار کرد و گفت: بهر حال کارکنان اینجا برای همچین چیزی آموزش های لازم رو دیدند و میتونن بهم کمک کنند!

maniaWhere stories live. Discover now