پارت ۱۸

909 201 120
                                    

خونه :

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ....
آیوآن با دیدن بدن لمس شده ی جان با فریاد جلو رفت و صداش زد!
 
آقای لین هم بسرعت جلو رفت و صداش زد!
 
و بعد از اینکه جان تکونی نخورد، با ناراحتی لب زد: دوباره بیهوش شد!
 
 
آیوان با تعجب و نگرانی پرسید: دوباره؟! اینجا چه خبره؟! چرا جان گه اینطوری شده؟!
 
و در همون حال با در آغوش گرفتن و تکون دادن تن برادرش سعی میکرد اونو بهوش بیاره!
 
آقای لین با تاسف جواب داد: فعلا فرصتی برای توضیح ندارم، بهتره برسونیمش به اورژانس!
و بدون اینکه به آیوان اجازه ی مخالفت بیشتری بده، جلو رفت و تن بیهوش جان رو در آغوش گرفت   و در همون حال ادامه داد: دنبالم بیا!
 
آیوان که هنوز هم کاملا گیج   و آشفته بود...به دنبال آقای لین براه افتاد ،
جان رو به داخل ون منتقل کردند و بعد از اینکه آیوان کنارش نشست و تن بی حسشو بغل کرد، با بیشترین سرعت خودشونو به نزدیکترین بیمارستان
رسوندند!
جان بلافاصله به اورژانس منتقل شد و پزشک بعد از شنیدن شرح حال مختصری که آیوان براش تعریف کرده بود، دستور عکسبرداری از سر رو صادر کرد تا علت این بیهوشی بررسی بشه!
 
در تمام این دقایق پر التهاب آیوان به تخت جان چسبیده بود و یه لحظه هم ازش دور نمیشد ...
اما وقتی جان برای عکسبرداری به اتاق ام آر آی منتقل شد، آیوان بناچار بیرون اتاق منتظر شد و در این فاصله کمی به خودش اومد، اطرافشو نگاه کرد و وقتی آقای لین رو ندید با تعجب بدنبالش گشت....
نگهبان دم در بهش خبر داد که مردی به اسم اقای لین چمدان وسایل آیوان رو به اون سپرده و یه یادداشت کوچیک واسش گذاشته ... با تعجب پاکت یادداشت رو گرفت و به داخل بخش برگشت و روی صندلی نشست، داخل پاکت یه کارت بانکی و یه یادداشت چند خطی بچشم میخورد که خطاب به آیوان نوشته شده بود: متاسفم که اینجوری ترکتون میکنم، اما حالا که جان داره حواسشو به دست میاره ، بهتره کنار خودتون باشه!
این کارت بانکی از طرف رییسم صادر شده ، میتونید تمام هزینه های بیمارستان رو بدون نگرانی پرداخت کنید....
اصلا نگران بازپرداخت پول نباشید ...
این کمترین کاریه که میتونیم در برابر جان انجام بدیم!
 
امیدواریم هر چه زودتر حافظه شو بطور کامل بدست بیاره ...
 
باز هم متاسفیم ...خدانگهدار!
 
آیوان نمیفهمید چه خبره.... و این آدم خیّر کیه و چرا بهشون کمک میکنه....
توی همین افکار بود که صدای زنگ گوشیشو شنید...
با عجله توی جیب شلوارش رو گشت و گوشیشو بیرون کشید ، یوبین بود که باهاش تماس تصویری میگرفت!
به سرعت تماسو وصل کرد و با چشمهایی گریان جواب داد: خدای من ... گه گه!
 
یوبین که میخواست بابت تاخیر آیوآن سرش غر بزنه، با شنیدن صدای هیجان زده اش و گریانش ، با تعجب ازش پرسید: هییی....چی شده؟! حالت خوبه؟! اتفاقی واست افتاده؟!
 
آیوان تند تند سرشو تکون داد، مابین اشکهایی که بی اختیار از چشمهاش پایین میریخت ، لبخند زد و بریده بریده جواب داد: پیداش کردم.... جان گه ... جان گه .... حالش خوبه!
 
یوبین که از حرفهای آشفته ی آیوان چیز زیادی نفهمیده بود، دوباره ازش پرسید: چی گفتی؟! کی؟! جان ؟! ...
جان چی شده؟!
درست حرف بزن!
 
آیوان نفسی گرفت و سعی کرد با آرامش حرف بزنه و ادامه داد: میگم جان رو پیدا کردم... برادرم حالش خوبه... زنده است!
و لبخند بزرگی زد!
یوبین برای چند ثانیه سکوت کرد ، و بعد یهو شروع به داد و بیداد کرد: اوه.... خدای من .... راست میگی ؟!
اوه خدایااا.... باورم نمیشه!
کجاست... الان کجاست... گوشی رو بده بهش ... میخوام ببینم تا حالا کدوم گوری بوده که ما ها رو نصفه جون کرده!
 
 
آیوان لبخند زد و جواب داد: فعلا اینجا نیست...
راستش داستانش طولانیه...
فقط بهت بگم که انگار اتفاقی واسش افتاده و چهار ماه تمام توی کما بوده !
بعد از اینکه بهوش اومده هم فراموشی داشته و چیزی رو به یاد نداشته!
 
فین فین کرد و دوباره ادامه داد: یه آقایی که این مدت مراقبش بوده،  امروز صبح توی فرودگاه به دیدنم اومد...
وقتی  منو برد پیشش...
اوه خدایا...
دوباره اشکهاش جاری شد و هق هق کرد: خیلی بد بود... اصلا ...اصلا منو نشناخت... باورت میشه؟!
 
یوبین با شنیدن این حرف با وحشت هین بلندی کشید و گفت: اوه خدای من!
چطور ممکنه؟!
بعد با ناباوری نگاهی به صورت خسته و آشفته ی آیوان کرد و گفت: الان کجاست؟!
 
آیوان سرشو تکون داد، نگاهی به در اتاق کرد و گفت: با دیدن عکسی که توی کیفم بود، یهو حالش بد شد و از حال رفت...
فکر میکنم چیزی  رو به یاد آورده...
اما متاسفانه بیهوش شد...
الان توی بیمارستانیم و دارن از سرش عکس میگیرن...
میخواستم وقتی بهوش اومد و باهاش حرف زدم ، بهت خبر بدم!
متاسفم ولی ... اصلا حواسم نبود که بهت خبر بدم  بسلامت رسیدم!
 
یوبین که هنوز هم کاملا شوکه بود، ناباورانه سرشو تکون داد و با کلماتی بریده جواب داد: مهم ...نیست .... فعلا ..فعلا....باید بفکر جان باشیم!
 
بعد یهو صداشو بالاتر برد و گفت: من امشب برمیگردم...
 
آیوان با تعجب داد زد: چییی؟! نههه!
نباید اینکارو بکنی!
پس لیزا چی میشه؟! و دادگاهت؟!
 
 
یوبین با ناراحتی روی صندلی وا رفت و با لب و لوچه ی آویزون جواب داد: اوه... درسته!
 
ولی ... تو اونجا دست تنهایی!
نمیتونی بتنهایی از پس اینهمه مشکل بربیای!
 
آیوان سعی کرد لبخند بزنه و با صدایی قویتر و محکمتر جواب داد: میتونم...
نگران من نباش!
من دیگه بزرگ شدم!
تمام این سالها جان گه مراقبم بوده ...
و حالا من برای مدت کوتاهی ازش مراقبت میکنم!
 
یوبین سرشو تکون داد، لبخند کمرنگی زد و جواب داد: درسته ... یوان کوچولوی ما دیگه مرد شده!
مطمعنم که میتونی....
در تمام این مدت قوی بودی و تنهایی و نگرانیتو پنهان کردی!
 
اما دیگه لازم نیست از چیزی بترسی!
جان برگشته .... هرچند فعلا کمی ناخوشه... اما اون مرد فوق العاده ایه!
بهت قول میدم که خیلی زود حالش خوب میشه و دوباره میشه همون جان پرشر و شوری که میشناختیم!
 
منهم خیلی زود برمیگردم ... متاسفم که نمیتونم در این لحظه کنارت باشم ، اما بهت قول میدم که خیلی زود برمیگردم!
 
آیوان اشکهاشو پاک کرد، تند تند سرشو تکون داد و گفت: مطمعنم که همینطوره... جان گه ی من بهترینه!
 
در همین حال در اتاق باز شد و برانکارد حامل جان بیرون اومد، آیوان با شتاب از جاش بلند شد و گفت: گه! متاسفم ... اما باید برم پیش جان گه... بعدا بازهم باهم حرف میزنیم!
 
یوبین هم بلافاصله جواب داد: باشه!
مراقب خودت باش و هر وقت کاری باهام داشتی بلافاصله باهام تماس بگیر!
 
 
آیوآن با قطع تماس تلفنی به دنبال تخت جان براه افتاد و از مردی که تخت رو به جلو هول میداد پرسید: چی شد؟!
 
مرد جوان با خوشرویی جواب داد: فعلا باید بستری بشه تا بهوش بیاد، دکتر تا چند دقیقه ی دیگه میاد و باهات حرف میزنه ... نگران نباش!
 
 
آیوان تند تند سرشو تکون داد و تشکر کرد !
با رسیدن به بخش دوباره تن نحیف و لاغر جان به تخت اصلی منتقل شد و آیوان درحالیکه دستشو توی دستهای لرزان خودش گرفته بود، کنارش نشست و با بغضی که توی صداش بود، لب زد: گه گه ! بیدار شو!
گه گه .....نمیخوای که باز منو تنها بزاری ....تو رو خدا...داری منو میترسونی!
 
چند دقیقه ی بعد پزشک معالج رسید ، معاینه ی کوتاهی کرد و  چشمهای جان رو بررسی کرد و بعد از دیدن عکس های آماده شده، رو به آیوان کرد و گفت: به خاطر ضربه ی شدیدی که خورده...
و به دلیل  کمای نسبتا طولانی و فراموشی ثانویه، امواج مغزی ناپایداری توی سطح مغزش بوجود اومده که باعث شده در اثر شوک بیهوش بشه!
 
بهتره منتظر بمونیم تا بهوش بیاد تا از وضعیت هوشیاری و حافظه ی بیمار مطلع بشیم ...
اما براساس اون چیزی که میبینم ، مشکل خاصی نیست!
یکی دو ساعتی طول میکشه تا بهوش بیاد... دوباره برای معاینه برمیگردم!
بعد دستورات لازم رو به پرستار مراقب جان داد و رفت!
 
آیوان با نگرانی فراوان به صورت جان زل زد، چیز زیادی نفهمیده بود، فقط در مجموع  اینطور فهمیده بود که باید منتظر باشه!
و انتظار سختترین  درسی بود که یوانِ تنها در این چند ماه متوالی یاد گرفته بود!
 
آه کشید ، دوباره کنار جان نشست و دستشو توی دستش گرفت!
سردرد بدی گرفته بود...
به خاطر پرواز طولانی، و هیجان فراوانی که در چند ساعت گذشته تجربه کرده بود، کاملا بیحال شده و توانش رو از دست داده بود!
سرشو روی تخت و کنار دست جان گذاشت، بوسه ی سبکی به انگشتهای کشیده ی برادرش زد و گفت: دلم واست تنگ شده بود!
 
و بدون اینکه بفهمه از خستگی زیاد ، کم کم به عالم خواب فرو رفت!
 
 
جان دو ساعت بعد بهوش اومد...
به آرامی پلکهای سنگینش رو تکون دادو بعد از چند بار پلک زدن بالاخره دیدش واضح و شفاف شد!
روی تخت بیمارستان بود...
و دستش توی دست پسر جوانی بود که کنارش به خواب رفته بود!
 
این موهای سیاه رنگ پرپشت ، این تن کوچولو و مچاله رو خیلی خوب میشناخت....
به زحمت لب زد: یوآن ؟!
 
 
آیوان که توی خواب و بیداری بود، با شنیدن صدای ضعیف جان از جا پرید و با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
 گه گه؟!  حالت خوبه؟! منو ... منو... شناختی؟!
 
 
جان لبخند کمرنگی زد، درحالیکه هنوز هم سرش گیج و منگ بود و احساس میکرد مغزش  از هر دو طرف در حال فشرده شدنه...
نگاهش کرد و با ضعف جواب داد: مگه ... میشه ...خرگوش کوچولومو... یادم نیاد!
 
 
آیوان با شنیدن لقبی که برادرش همیشه بهش میداد، یهو از جا پرید ، خودشو روی تن جان پرت کرد و تنشو محکم بغل کرد و با گریه نالید: اوه ....
گه گه! خوشحالم... خیلی خوشحالم!
خیلی خیلی خوشحالم....
 
جان سعی کرد نفس بگیره و با اخمی ساختگی لب زد: خفه ام کردی... یواشتر!
 
 
آیوان با ترس عقب رفت، با نگرانی نگاهش کرد و گفت:  اوه ...متاسفم ... حواسم نبود!
 
و با دیدن چشمک پر از شیطنت جان دوباره بغلش کرد و با اعتراض جواب داد: گه گههههه!
منو ترسوندی!
 
جان با لبخند دستشو بالا اورد و دور تن برادر کوچیکش پیچید، بوسه ای روی موهاش زد و همزمان ازش پرسید: تنهایی؟! پس ... پس مامان و بابا کجا هستن؟!
 
دستای آیوان با شنیدن این حرف شل شد، با نگرانی خودشو عقب کشید و نگاهشو به صورت جان دوخت و با لکنت لب زد: کی؟! ...... منظورت چیه ؟! جان گا.... والدین ما که پنج سال قبل فوت کردن....
 
و هنوز  جان از شنیدن این خبر  جا خورده و مبهوت بود و آیوان هم با ترس و گیجی تمام ،   نگاهش میکرد که  در اتاق باز شد و پزشک معالج برگشت!
با دیدن چشمهای باز جان ، لبخند زد و بهش گفت: میبینم که بهوش اومدید! حالتون چطوره؟!
 
اما قبل از اینکه جان بتونه جوابی بده، آیوان با نگرانی بطرفش چرخید و لب زد: چه خبر شده؟! چرا جان گه اینجوری شده؟!
 
پزشک جوان با دیدن قیافه ی اون دو نفر جلوتر رفت و پرسید: چیزی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟!
 
جان ناباورانه لب زد: پدر و مادرم .... مردن!
 
پزشک جوان با ناراحتی نگاهش کرد و خواست بهش دلداری بده !
اما با دیدن قیافه ی مبهوت آیوان برای چند لحظه سکوت کرد و پرسید: چه خبره؟!
 
آیوان با شنیدن این حرف به طرفش چرخید  و با نگرانی  جواب داد: والدین ما ۵ سال قبل و در اثر یه تصادف فوت کردن ، اما  انگار جان گه .... اینو بیاد نداره!
 
پزشک جوان با شنیدن این حرف کمی بفکر فرو رفت و بعد از مکثی کوتاه جواب داد: که اینطور!
 
بعد جلو رفت و شروع به معاینه ی جان کرد...
و سوالاتی ازش پرسید: میتونی بگی اسمت چیه؟!
+ شیائو جان!
 
×چند سالته؟!
+۲۰ سال....
 
آیوان با شنیدن این جواب با ترس نگاهش کرد و بلافاصله جواب داد: خدای من... گه گه ! تو بیست و پنج سالته!
 
جان با وحشت نگاهش کرد و برای چند لحظه سکوت کرد!
 
پزشک جوان باز هم سوالاتی در مورد محل زندگی و شغل و وضعیت زندگی فعلیش ازش پرسید!
 
و تمام جوابهای جان به همون وقایع گذشته مربوط میشد!
 
انگار جان تمام ۵ سالی رو که بعد از مرگ پدر و مادرش سپری کرده بود، به فراموشی سپرده و از صفحه ی ذهنش پاک کرده بود!
 
آیوان ناباورانه روی صندلی ولو شد و با ترس لب زد: خدایا! ..... این .... این  دیگه چه بلاییه؟!
 
پزشک معالج نگاهی به صورت نگران آیوان و چهره ی سردرگم جان انداخت و با مکثی کوتاه جواب داد: نگران نباشید!
 
توجه هر دو مرد جوان با این حرف بهش جلب شد!
پزشک جوان  لبخندی زد و ادامه داد: این عارضه موقتیه....
نمیخواد نگران باشید و دست و پاتونو گم کنید!
این یه جور آشفتگی موقت در خاطرات قدیمیه و به خاطر بیهوشی یا کمای طولانی بوجود اومده!
و بعد از توضیحات کوتاهی اضافه کرد: بهترین کار اینههه  که هرچه زودتر به خونه برگردین ...
بودن در یه محیط آشنا میتونه به بهبود هر چه سریعتر این عارضه کمک کنه!
 
 
آیوان با گیجی سرشو تکون داد و جان با نگرانی  ازش پرسید: چند ... چند وقت طول میکشه ؟!
 
پزشک لبخند زنان جواب داد: نمیتونم جواب مشخصی بهتون بدم ، اما خیلی زود .... با توجه به اینکه اولین شوک باعث شده بخش زیادی از خاطراتتون برگرده، امیدوارم بقیه ی خاطرات و اطلاعات محو شده ی مغزیتون هم خیلی زود بازیابی بشه!
 
بعد نگاهی به پای جان کرد و گفت: فکر میکنم قبل از رفتن باید وضعیت پاتون رو هم مشخص کنید!
و با خداحافظی از اون دو نفر از اتاق خارج شد!
 
آیوان بلافاصله به طرف جان چرخید و بهش گفت:  راستش....وقتی برای عکسبرداری رفته بودی ، ازشون خواستم از پای آسیب دیده ات هم یه عکس فوری بگیرند، انگار آسیب دیدگی پات ترمیم شده  و میتونیم گچ پاتو باز کنیم!
این عالیه ‌... مگه نه؟!
 
جان با یادآوری این مساله ناگهان به یاد ییبو افتاد...
نمیدونست چرا ...
در تمام ساعات گذشته  از ییبو خبری نداشته ؟!....
با نگرانی نگاهی به آیوان کرد ....
نمیدونست به چه شکلی میتونه در این مورد حرف بزنه ....
 
کمی سکوت کرد و بعد از مکث کوتاهی با نگاهی مبهم بهش زل زد و با تردید ازش پرسید: چطوری منو پیدا کردی؟!
 
آیوان لبخند زد و جواب داد: فکر نمیکردم به این زودی به این بخش از ماجرا برسیم ...‌‌...
راستش .... از طریق آقایی به اسم لین،
گویا منو شناخته بود .... و بهم خبر داد که تو حالت خوبه ....
 
جان با شنیدن این حرف سرشو تکون داد و ازش پرسید: پس  خودش ... الان کجاست!
 
آیوان سرشو تکون داد و گفت: نمیدونم... وقتی منتظر عکسبرداری از سرت بودم ، رفته بود!
 
بعد با تعجب نگاهش کرد و ادامه داد: مشکل خاصی هست؟!
 
جان تند تند سرشو تکون داد و گفت: نه... نه .... مشکل خاصی نیست!
 بهر حال  این شرایط نه فرصت مناسبی بود و نه جان میتونست به همین راحتی در مورد خودش و ییبو حرفی به برادرش بزنه!
 
 
بعد از اینکه متخصص اورتوپد هم بهبود آسیب دیدگی پای جان رو تایید کرد، اجازه ی بریدن و بازکردن اون گچ مزاحم صادر شد!
 
و بیست دقیقه ی بعد بالاخره از شر اون  همراه سنگین وزن  خلاص شد!
 
با دیدن مچ پای چروک شده و بد رنگش با تعجب سرشو بالا آورد ، اما مرد جوانی که کمکش میکرد ، بلافاصله لبخند زد و بهش گفت: نگران نباش!
چون مدتی توی گچ بوده این شکلی شده!
کافیه کمی حرکت کنی و  نرمش های لازم رو اجرا کنی.... خیلی زود به حال عادی برمیگرده!
 
بعد کمکش کرد تا به آرامی از لبه ی تخت پایین بیاد و وزنشو روی پاش بندازه و راه بره!
 
جان در ابتدا میترسید که اینکارو بکنه و بازهم اون درد وحشتناک رو تجربه کنه .... اما بالاخره به خودش جرات داد و به آهستگی از تخت پایین اومد و یکی دو قدم راه رفت!
 
آیوان که کنار دیوار ایستاده و نگاهش میکرد، با لبخند جلو رفت و زیر بازوشو گرفت و اونو به آرامی به طرف اتاقش برد و بهش گفت: همینجا بمون تا  حساب بیمارستان رو تسویه کنم و برگردم!
 
جان با لبخند سرشو تکون داد و روی تخت نشست و به  مالش مچ پاش مشغول شد!
 
 
 
 
بعد ازاینکه آیوان به بخش حسابداری مراجعه کرد و هزینه های بیمارستان رو پرداخت کرد ، یه تاکسی گرفت و با برداشتن وسایلش از دفتر نگهبانی دم در و به همراه شیائو جانی که هنوز هم کاملا گیج میزد به طرف خونه براه افتاد!
جان در تمام مسیری که  به طرف آپارتمان کوچیکشون میرفتند، سکوت کرده بود و بیرونو تماشا میکرد!
 
همه چی واسش عجیب و غریب بنظر میرسید ... درست مثل اینکه  یه  شب به یه خواب عادی و معمولی بری و چند سال بعد بیدار بشی ....
و همه چی واست ناشناخته وگنگ باشه!
 
والدینشو از دست داده بود....
بیست و پنج ساله شده بود...‌
تنها سرپرست برادر کوچیکترش بود...
و ....
با تعجب به طرف آیوان چرخید و نگاهش کرد ! با لبخندی که سعی میکرد واقعی بنظر برسه ، به آرامی لب زد: من .... من ... شاغلم ؟!
 
آیوان آه کشید و سرشو به نشانه ی مثبت تکون داد و گفت: هر دو مون تو یه شرکت خبرنگاری کار میکنیم!
 
 
جان با تردید سرشو تکون داد و گفت: که اینطوررر!
 
و دوباره از شیشه ی تاکسی به خیابون زل زد!
 
بالاخره به آپارتمانشون رسیدند!
 
جان بی هیچ حرفی به دنبال آیوان وارد آسانسور شد و بعد از رسیدن به
طبقه ی سوم به همراه آیوان خارج شد!
 
و فقط در این لحظه بود که متوجه چمدون و کوله ی سنگین برادرش و تقلایی که برای بردن اون ها داشت شد....
با تعجب ازش پرسید: جایی بودی؟!
 
آیوان دسته ی چمدون رو کشید و درحالیکه لبخند میزد جواب داد: فکر میکردم هیچوقت نمیپرسی!
 
جان با شرمندگی سرشو تکون داد و گفت: متاسفم ! هنوز خیلی گیجم !
ولی ...بزودی .... قول میدم که بزودی حالم خوب میشه !
 
آیوان سرشو تکون داد و دسته ی چمدونشو کشید ....

maniaWhere stories live. Discover now