پارت ۱۲

616 191 121
                                    

گی:

ییبو دوباره نگاهش کرد و صداش زد: جان.... بهتره راستشو بگی ؟!
چرا میخوای از اینجا بری؟!
 
جان سرشو تکون داد و اصرار کرد: باور کن چیز خاصی نیست ،فقط از لحظه ای ‌که وارد این عمارت شدیم ، حس خوبی ندارم ، بهتره ....
 
ییبو که کمی عصبی شده بود، با تحکم جواب داد: باشه.... میریم یه جای دیگه!
 
جان بلافاصله سرشو بالا گرفت و دستپاچه جواب داد: اوه ...نه ... میخوام تنها برم!
و لبشو گزید!!
 
ییبو با صورتی که کاملا اخم کرده بود ، ازش پرسید: منظورت چیه؟! چرا تنها؟!
 
بعد با شک به طرفش خم شد و ادامه داد: کسی ...چیزی بهت گفته؟! از دست کسی ناراحتی؟!
 
جان باز هم سعی کرد جواب درستی بده و گفت: نه....نههه... این چه حرفیه! باور کن چیزی نشده .... فقط نمیخوام بیشتر از این مزاحمت باشم !
انگار فراموشی من باعث دردسر زیادی شده ... دوهفته ی تمام زندگیتو رها کردی و منو همراهی کردی....
اما...ما که نمیدونیم این مساله چقدر طول میکشه ... نمیتونم اینجوری آویزون تو و زندگیت بمونم!
 
 
ییبو نفسشو بیرون داد ، و گفت: منو ترسوندی  پسر خوب!
آخه چند بار باید بهت بگم که تو هیچ مزاحمتی واسم نداری!
 
جان با اعتراض جواب داد: بهرحال تو هم یه زندگی شخصی داری، حتی... حتی... ممکنه دوست دخترت از اینهمه غیبت و دوری کلافه بشه ...و من نمیخوام مزاحمت باشم!
 
ییبو با شنیدن این حرف با تعجب نگاهش کرد ‌...برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لبخند جواب داد: و کی گفته که من دوست دختر دارم؟!
 
جان با اخم جواب داد: مگه میشه کسی مثل تو، با این همه ثروت و توی این سن و سال دوست دختر نداشته باشه! درسته که فراموشی گرفتم ،ولی احمق نشدم!
 
ییبو با دیدن صورت اخموی جان ناخواسته لبخندش عمیقتر شد ،با شیطنت سرشو جلو تر برد و گفت: ولی این بار کاملا اشتباه کردی.... من در تمام این زندگی پرزرق و برقم هیچوقت دوست دختر نداشتم و نخواهم داشت!
 
جان با شنیدن این حرف سرشو بالا اورد و با تعجب نگاهش کرد و پرسید: چرا؟!
 
ییبو همچنان که در چند سانتیمتری لبهای جان متوقف شده بود، نگاهی به اون صورت بانمک و زیبا کرد و به آرامی لب زد: چون ... من گی هستم !
 
 
جان که اصلا انتظار همچین جوابی رو نداشت ، با تعجب هین کوتاهی کشید و خودشو عقب کشید و دستشو روی لبش گذاشت !
 
ییبو با دیدن واکنش جان با صدای بلند خندید ، عقبتر رفت و دوباره روی تختش نشست!
بعد از خنده ی کوتاهی که حتی برای جان شوکه شده هم بسیار دلنشین  و زیبا بود، سرشو تکون داد و گفت: شوخی کردم!
 
و با دیدن چشمهای گرد شده ی جان لبخند زد و گفت: نمیخواستم سربسرت بزارم ...فقط میخواستم از این حال و هوای دلگیر بیرون بیای!
 
جان که حالا کمی از هیجان و شوک خارج شده بود، اخم کرد و با شک نگاهش کرد و گفت: یعنی منو سرکار گذاشته بودی؟!
 
ییبو با لبخندی که هنوز هم از روی لبهاش پاک نشده بود، سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت: آره!!!
 
جان با حرص داد کشید: یاااا....وانگ ییبو .... به چه حقی .....؟!!
 
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که سردرد بدی گرفت ، فریاد آخش بلند شد و با هر دو دست سرشو چسبید و روی زانوهاش سقوط کرد!
 
ییبو با دیدن این وضعیت بلافاصله جلو رفت و وحشتزده صداش کرد: جان ...جان.... چی شده؟!
 
جان با درد نالید: سرم ...سرم داره ... از درد ... میترکه!!!
 
و قبل از اینکه ییبو بتونه چیزی بگه توی آغوش ییبو سقوط کرد و از حال رفت!
 
ییبو وحشتزده تنشو تکون داد و داد زد: جاااان؟! چی شد؟! بیدار شو!!! جاااان!
 
با عجله تنشو بغل کرد و روی تخت گذاشت ،با وحشت به طرف در دوید و خانم سو رو صدا زد: خانم سو .... کمک! زودتر پزشک خبر کنید!
 
خانم سو بلافاصله خودشو به پله ها رسوند و با نگرانی پرسید: آقا ...چی شده؟!
 
ییبو کلافه غرید: جان ....بیهوش شده ! لطفا با پزشکم تماس بگیرید!
 
خانم سو بلافاصله تعظیم کرد و رفت !
ییبو چرخید و به طرف جان اومد ... بدن بی حس جان روی تختش بود و روح از تن یببو خارج شده بود، با ترس کنارش نشست و دستشو به طرف نبض گردنش برد ، با تردید لمسش کرد و منتظر شد ،نبض ضعیفشو زیر دستش حس کرد و آه کشید: آههه..... خدا رو شکر ....
بعد با ناراحتی دستشو گرفت و صداش زد: جان ...چی شده ... بیدار شو!
 
چند دقیقه ی بعد پزشک رسید ، با عجله شرح حالی از وضعیت قبلی جان بهش داد و در همون حال اضافه کرد: داشتیم با هم حرف میزدیم، یهو سرش درد گرفت و جیغ زد و غش کرد!
 
پزشک یه آمپول بهش زد و قند خون و ضربان قلبش رو چک کرد ، بعد با تکون دادن سرش جواب داد: فکر نمیکنم مشکل خاصی باشه.... شاید یه شوک بوده ،اما برای اطمینان خاطر ،لطفا بعد از اینکه بهوش اومد ببریدش بیمارستان و یه عکس و نوار مغزی بگیرید!
 
ییبو با نگرانی سرشو تند تند تکون داد و گفت: پس الان .... حالش خوبه ؟!
پزشک با لبخند جواب داد: بله ...نگران نباشید ،خیلی طول نمیکشه ،کم کم بهوش میاد...
 
بعد وسایلشو جمع کرد و رفت!
 
ییبو دوباره کنار جان نشست و دستشو گرفت و به آرامی لب زد: متاسفم ... همش تقصیر منه ... منو ببخش!
 
در همین حال آقای لین  هم که این خبر رو از خانم سو شنیده بود ،با عجله وارد اتاق شد و با دیدن جان که توی تخت ییبو بود، با نگرانی جلو رفت و پرسید: اینجا چه خبره؟! جان چش شده؟! توی تخت تو چکار میکنه؟!
 
 
ییبو کلافه نگاهش کرد و گفت: اومده بود با هم حرف بزنیم ... میگفت دلش نمیخواد مزاحمم بشه و این حرفها....
میخواست از اینجا بره ...‌
داشتم قانعش میکردم که مزاحم من نیست، که  یهو حالش بد شد!
 
 
آقای لین با نگرانی نگاهش کرد و گفت: یهو غش کرد؟! چرااا؟! قبلا هم سابقه داشته؟!
 
 
ییبو سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه ...در تمام دو هفته ی گذشته ، حالش کاملا خوب بود، هیچ مشکلی نداشت! نمیدونم یهو چی شد؟!
 
آقای لین باز هم ازش پرسید: میشه بهم بگی دقیقا چی بهش گفتی؟! با هم بحث کردید؟!
 
ییبو با تعجب برگشت و نگاهش کرد ، دست جان رو رها کرد و با اخم جواب داد: میشه اینقدر سوال پیچم نکنی؟! منکه بهت گفتم ....
و با دیدن صورت نگران آقای لین نفسشو بیرون داد و گفت: تقصیر من نبود، همش اصرار میکرد که نمیخواد مزاحم زندگی من باشه و اینکه ممکنه دوست دخترم از این مساله ناراضی باشه!
 
آقای لین با شنیدن این حرف با تعجب نگاهش کرد و پرسید: چیی؟! کدوم دوست دختر ؟! نکنه همچین دروغی بهش گفتی؟!
 
ییبو با حرص صداشو کمی بالاتر برد و گفت: بس کننن! مگه دیوونه ام ! خودت میدونی که من هیچوقت همچین ....
آقای لین بیحوصله حرفشو قطع کرد و پرسید: میدونم ...میدونم ... متاسفم !
اما چرا جان باید همچین حرفی بزنه؟!
 
ییبو سرشو تکون داد و گفت: نمیدونم... منهم نمیدونم چی شده؟! فقط وقتی خیلی اصرار کرد بهش گفتم اصلا من گی هستم...‌
و وقتی قیافه ی برزخی آقای لین رو دید ، بلافاصله ادامه داد: اونجوری نگاهم نکن.... باور نکرد ... یعنی بلافاصله بهش گفتم که این یه شوخی بود و سربسرش گذاشتم ...‌
 
یکمی از دستم دلخور شد که سربسرش گذاشتم که یهو سر درد بدی گرفت و غش کرد! 
 
آقای لین  با ناراحتی نگاهی به صورت جان کرد ، و زیر لب ادامه داد: ولی اینکارت درست نبوده ... نباید حتی به شوخی در مورد گرایش جنسیت حرفی بزنی!
 
ممکنه بدش بیاد یا دیگه مثل قبل باهات راحت نباشه !
و با دیدن صورت ییبو ادامه داد: اونجوری نگاهم نکن.... خودت خوب میدونی که منظورم چیه! کمتر کسی میتونه با این مساله کنار بیاد ، بخصوص اینکه مدتی باهات زندگی کرده باشه و تو این  رو ازش پنهان کرده باشی!
مسلما بعد از فهمیدن حقیقت ، ازت دلخور میشه!
 
ییبو هم نگاهی به صورت جان کرد و با دلخوری لب زد: میدونم .....بهتره دیگه در این مورد حرف نزنیم !
بهر حال اون که مدت زیادی پیش من نمیمونه ... بعد از اینکه حافظه اش برگشت ، منو ترک میکنه ...
 
اقای لین بلافاصله این بحث ناخوشایند رو قطع کرد و ازش پرسید: دکتر چی گفت؟!
 
ییبو که کاملا  توی حس بدی فرو رفته بود، بی حواس سرشو چرخوند و پرسید: چی گفتی؟!
 
آقای لین دوباره تاکید کرد: دکتر معالج!! چی گفت؟!
 
ییبو سرشو تکون داد و گفت: آهااا... هیچی .... یه آمپول بهش زد و گفت بزودی بهوش میاد ....
و اینکه باید ببریمش بیمارستان تا وضعیت مغزیش  کنترل بشه !
 
بعد با نگرانی به آقای لین نگاه کرد و گفت: بهتره از یه بیمارستان خوب وقت بگیری.... باید بفهمیم که چرا غش کرده!
 
آقای لین سرشو تکون داد ، کمی سکوت کرد و گفت: میخوای ببرمش توی اتاقش؟!
ییبو سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه... بزار بمونه ... بهتره بری سراغ وقت بیمارستان!
منهم میرم به خانم سو بگم تا واسش یه سوپ مقوی بپزه !
 
و بعد از این حرف ، هر دو نفر به آرامی اتاق رو ترک کردند تا جان کمی استراحت کنه!
 
بعد از اینکه در بسته شد ،جان که از دقایقی قبل به هوش اومده بود، به آرامی پلکهاشو باز کرد و با نگاهی عجیب به در بسته ی اتاق زل زد و زیر لب با خودش گفت: پس واقعا ییبو هم گیه؟! اما ...چرا بهم دروغ گفت؟! چرا ....
 
و در همین حال تکون خورد تا از تخت بیرون بیاد که در باز شد و ییبو برگشت!
 
با دیدن جان با عجله جلو رفت و گفت: اوه خدای من ... تو بهوش اومدی؟!
حالت خوبه ؟!

maniaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora