پارت ۷

607 173 111
                                    

بودن یا نبودن :

در تمام بیست و چهار ساعت آینده ، ییبو با اضطراب فراوان منتظر یه خبر جدید بود و تا وقتی که هیچ خبری از کاراگاه خصوصی یا هیچ نامه ی تهدید آمیز جدیدی بدستش نرسید ، با نگرانی بارها و بارها با آقای لین حرف زد و هربار همین جواب رو ازش شنید که نگران نباش! همه چی تحت کنترله!

بالاخره خبر جدیدی رسید ، یه پاکت دیگه و یه تهدید جدید، آقای لین پاکت رو باز کرد و شروع به خوندن کرد: مستر وانگ ، فکر میکنم دیگه باورت شده ، درسته؟!
پس حالا بهت میگم که ازت چی میخوام: نصف ثروتت رو !
میدونم که خیلی پولداری، از حساب بانیکت بیخبرم ،اما میدونم خونه ،ویلا و عمارت شخصی داری ، و حتی
کارخونه ای که توش سهم داری!
پس به فکر کلک زدن نباش!
یک هفته بهت وقت میدم تا مبلغی رو که لازمه تهیه کنی ،یه هفته ی دیگه خبر میدم و بهتره تا اون موقع پولت حاضر باشه!

ییبو با بهت و حیرت به جملاتی که روی اون برگه ی لعنتی چسبونده شده بود گوش میکرد !
کمی بعد با تعجب سرشو بالا گرفت و به قیافه ی مبهوت آقای لین نگاه کرد، حتی آقای لین هم کاملا جا خورده بود و این رو میشد به راحتی از حالت صورتش حدس زد!

چند ثانیه گذشت ، بعد یهو صدای
خنده ی عصبی آقای لین رو شنید و برای بار دوم در عرض چند دقیقه ی گذشته چشمهاش از تعجب گرد شد و با لکنت ازش پرسید: چرا....میخندی؟!

آقای لین دستشو به طرف موهاش برد و با حالتی عصبی و بیقرار موهاشو عقب داد ،با حرص توی چشمهای ییبو نگاه کرد و با پوزخند جواب داد: باورم نمیشه، این ...این عوضیه فکر میکنه هر چی که بخواد ، ما بی چون و چرا قبول میکنیم؟!
واوووو.....باورم نمیشه!
و دوباره با حرص خندید!

ییبو نگاه درمانده و نگرانش رو توی صورت منیجرش چرخوند و با نگرانی ادامه داد: مگه ...میتونیم باهاش مخالفت کنیم؟!
دیدی که این عوضی از همه چی خبر داره!

آقای لین نگاهشو روی صورت ییبو متمرکز کرد و نفسشو با صدا بیرون داد و گفت: یادم نرفته .... میدونم که از ما آتو داره !
اما تو هم یادت نره که چی بهت گفتم، این آدم نمیخواد ما رو لو بده ....
وبا این پیشنهاد مسخره ای که امروز بهمون داده فهمیدم خیلی احمقتر از اون چیزیه که فکر میکردم.....
آخه کدوم آدم باجگیری همچین مبلغ بالایی میخواد.... مسلما اولین باریه که همچین غلطی میکنه، نگران نباش!

بزودی مچشو میگیریم و حقشو میزاریم کف دستش!

بعد سرشو تکون داد و در حالیکه از جاش بلند میشد ،ادامه داد: دیگه نگران نباش!
بهتره به ادامه ی برنامه ی کاریت مشغول بشی....
و وقتی صورت نگران ییبو رو دید ، سرشو تکون داد و گفت:
حتی اگه مجبور باشیم بهش باج بدیم ، مسلما با این مبلغ موافقت نخواهیم کرد ، پس اصلا نگران نباش!

دو سه روزی از این ماجرا گذشته بود ، ییبو با وجود تمام تذکراتی که از آقای لین میگرفت ، هنوز هم نگران و دستپاچه و مضطرب بود!

maniaWhere stories live. Discover now