خاطرات:به آرامی جلو میرفت ،و با هر قدمی که به اون ساختمان سرد و منحوس نزدیکتر میشد ،نفسش تنگتر میشد !
با ورود به ساختمان به طرف پله های طبقه ی دوم رفت و بعد از مکثی کوتاه، دستشو به لبه ی نرده ها گرفت و به سختی بالا رفت!
هنوز به انتهای پله ها نرسیده بود که صدای قدمهای آرام کسی وادارش کرد تا بایسته و بالا رو نگاه کنه!زن میانسالی که دستهاشو توی هم قفل کرده و طبقه ی بالا ایستاده بود، با نگاهی گرم بهش لبخند زد و به آرامی بهش گفت: خوش اومدید آقا!!
مادرتون بیدار هستند و وقتی بهشون خبر دادم که اینجا هستید ، برای دیدنتون بیقراری میکنند!ییبو سرشو تکون داد، پله های باقی مونده رو یک نفس بالا رفت و پشت سر خانم پرستار براه افتاد!
وقتی به انتهای سالن و دم اتاق رسید ، برای چند لحظه مکث کرد و نگاهشو به زمین دوخت .....
بعد به آرامی ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر پاسخی بمونه، در رو باز کرد و وارد اتاق شد و در رو پشت سر خودش بست!زن تکیده و لاغری که روی صندلی راحتی کنار پنجره نشسته بود ،با چشمهایی غمگین و نگاهی لرزان بهش زل زده بود و بعد از چند لحظه دست لرزانش رو کمی به طرفش دراز کرد و لبخند نصف و نیمه ای روی لبهای بیرنگش نشست!
میدونست که مادرش چند وقتیه قدرت تکلم نداره ..... یا دیگه تلاشی برای حرف زدن نمیکنه ....
با ناراحتی نگاهش کرد ...
این زن ضعیف و ناتوان ، مادری که در تخیلاتش میدید ،نبود!
با ناراحتی نگاهش کرد....
و زن بیچاره که واکنشی از طرفش ندید، با تاسف و ناامیدی نگاهش کرد، لبهاش لرزید و دست ناامیدش پایین افتاد!ییبو برای چند لحظه همونجا ایستاد ....
بعد ناگهان برگشت ، در رو باز کرد و با عجله بیرون زد!
پرستار بیچاره که انتظار همچین چیزی رو نداشت ، با باز شدن ناگهانی در ،با تعجب عقب رفت و نگاهشو به صورت ییبو دوخت و با لکنت و نگرانی ازش پرسید: اتفاقی افتاده ؟! چرا ...اینقدر ... زود....
ییبو سرشو تکون داد و لب زد: نمیتونم ، متاسفم ...بهش بگید بعدا بهش سر میزنم!و قبل از اینکه زن بیچاره بتونه جوابشو بده ،با عجله قدمهاشو به طرف پله ها تندتر کرد و پایین رفت و از ساختمان خارج شد!
زیر لب به خودش فحش داد و تکرار کرد: من یه احمقم ....آخه ...به چه دلیلی اومدم اینجا؟!
بسرعت به طرف عمارت اصلی رفت ، با ورود به ساختمان با سرپیشخدمت و آشپز خونه روبرو شد ، با ناراحتی اخم کرد و بهش گفت: با منیجرم تماس بگیر،بیاد منو از اینجا ببره !
و با سرعت از پله ها بالا رفت!
باشتاب وارد اتاقش شد و دستپاچه و سراسیمه مشغول جمع آوری وسایلش شد.
یکساعت بعد آقای لین رسیده ، و بدون گفتن هیچ حرفی ساک وسایلشو به داخل ون منتقل کرده بود، ییبو قبل از خروج مبلغی روی میز گذاشت و رو به سرپیشخدمت کرد و گفت: اگه باز هم لازم بود، باهام تماس بگیرید!!
و بدنبال آقای لین از ساختمان بیرون زد!
YOU ARE READING
mania
FanfictionMania تمام شده📗📕 داستانی از عشق وشیدایی جنون و گناه و پشیمانی ژانر: درام، بی ال ، انگست *هپی اندینگ * ییبو تا