پارت ۱۴

616 178 102
                                    

دردسر:

یک ساعت بعد شام آماده شد و ییبو همونطور که قول داده بود، برگشت ،کنار جان نشست و کمکش کرد تا سینی غذاشو روی پاش بزاره!

جان بدون هیچ حرفی کارشو تماشا کرد ، و در انتها قاشق رو از دستش گرفت و مشغول خوردن شد!

ییبو هم شامش رو توی اتاق جان خورد، به خانم سو دستور داده بود که شامشو به اتاق جان بیاره و هر دو نفر در سکوتی عجیب مشغول خوردن شدند!

بعد از شام ، مستخدم و خانم سو برای بردن ظرفهای کثیف برگشتند و ییبو ازش خواهش کرد تا در طی چند روز آینده غذاهای مقوی رو توی منوی غذایی بزاره تا جان هر چه زودتر بهبود پیدا کنه!

بعد از رفتن اون دو نفر ، نگاهی به صورت جان کرد و پرسید: چیزی شده؟!

جان بی حواس جواب داد: چی؟! ....

ییبو کمی سکوت کرد و بعد با آرامش ادامه داد : پس .... چرا اینقدر ساکت شدی؟! معمولا سر میز غذا مدام در حال شوخی و خنده هستی ...
اما امشب کاملا ساکت بودی!
حالت خوبه؟!

جان سرشو تکون دادو گفت: آره .... خوبم!
فقط از اینکه بازهم مجبورم برای چند روز توی تختم بمونم دلخورم!

ییبو نگاهشو به صورت جان دوخت و ادامه داد: میخوای بعدا  ببرمت کنار پنجره؟!
میتونی بیرونو ببینی ....
یا ببرمت توی محوطه ی باغ عمارت!

جان بلافاصله سرشو تکون داد و گفت: نه ...نیازی نیست!
فقط ...اگه ایرادی نداره یه عصا لازم دارم....برای .... انجام کارهای شخصیم!

ییبو که تازه متوجه منظور جان شده بود، با ناراحتی جواب داد: اوه خدای من!!!
متاسفم .... باید زودتر بهم میگفتی!

همین حالا به آقای لین خبر میدم تا واست یه عصا بگیره....
راستش من فردا صبح یه قرار کاری دارم ....
متاسفم ...ولی مجبورم یکی دو ساعتی تنهات بزارم!

سعی میکنم بلافاصله برگردم ، ولی قرار فردا رو نمیتونم کنسل کنم!

جان با دیدن صورت غمگین ییبو ،بلافاصله جواب داد: اوه ...نه... این چه حرفیه؟!
نمیخوام به خاطر من اینکارو بکنی!
من مشکلی ندارم، توی تختم می مونم و کتاب میخونم!

ییبو لبخند زد و ادامه داد: میخوای کمکت کنم تا بری دستشویی و مسواک بزنی؟!

جان با شرمندگی سرشو تکون داد و لبخند زد!

ییبو جلو رفت و سعی کرد به جان کمک کنه تا از روی تخت پایین بیاد ،بدون اینکه فشاری به پای آسیب دیده اش وارد بشه!
کمی نگاهش کرد ،خم شد و خواست دستشو بگیره ،
زیر لب با خودش گفت: اینجوری.... .... باید دستتو بگیرم....
شاید باید زیر بغلتو بگیرم....
کلافه سرشو تکون داد و نگاهشو به صورت جان دوخت و با درماندگی بهش گفت: نمیدونم ...
چکار کنم!

maniaWhere stories live. Discover now