🐕آران🐕
وقتی چشام رو باز کردم...
توی وان بودم...
آرتور با اخمی نگاهم کرد...
🐆مگه بچه ای که جات رو خیس میکنی؟!:/متعجب و ترسیده نگاهش کردم...
🐕من...من...شامپویی رو توی وان ریخت و آب رو بست...
🐆نه په من!میخوای بری روی تخت رو ببینی؟!:/دلخور نگاهش کردم...
🐕خودت من رو میترسونی...به من چه اصلا!:/دست به سینه روم رو برگردوندم اونور...
پوزخندی زد...
دم گوشم لب زد...
🐆چطوره از این به بعد برات مای بیبی بگیرم هوم؟!:)برگشتم سمتش و اخمی بهش کردم...
🐕آرتوررر!:/روی لبام رو بوسید...
🐆شیشش!:)خنده ام گرفت...
لبخندی هر چند سخت اما روی لباش نقش بست...
لیف رو برداشت و افتاد به جون بدنم...
میخواستم سرتق بازی دربیارم...
دستم رو خواست بگیره نزاشتم...
دوباره سعی کرد نزاشتم...
صدای خنده ام توی حموم اکو شد...
کل لباسش خیس شده بود از آب پاشیای من...
میخواستم حرصش رو دربیارم...
آخر سر آهی کشید و لباسش رو درآورد و با باکسر بلندی که تنش بود اومد توی وان و پشتم نشست و نزاشت فرار کنم و من رو بین پاهاش نشوند و چسبوند به سینه اش...از ترس و هیجانی که قبلا بارها تجربه اش کرده بودم لرزیدم...
پوزخندی زد و دم گوشم جوری که گرمای نفساش به پوست حساسم برخورد میکرد...
🐆میدونی وقتی بازیگوشیت رو میبینم داغ میکنم؟!:)♡اخمی کردم...
از چونه ام گرفت و خیره توی چشام...
🐆دلت بازی میخواد مگه نه؟!:)چیزی نگفتم و فقط توی چشای سبز و وحشیش خیره شدم...
به جسارتم خندید با انگشت شست روی لبام رو نوازش کرد...
🐆بلندشو تا بهت بگم چجوری سرگرم بشی!:)با بغض بهش نگاه کردم...
لبخندی زد و با انگشت روی گونه ام رو نوازش کرد...
از جام بلند شدم...
هنوز زخمای گذشته درد میکرد و میسوخت...
صورتم جمع شد...
از درد و آه!:/:(با دست اشاره کرد به روی رون پاهاش...
رفتم سمتش که از دستم گرفت و نشوندم روش...
البته دقیقا روی پایین تنه اش نشسته بودم و آلتش زیر باسنم دفن شده بود...
از تماسش با پایین تنه ام لرزیدم و بدنم منقبض شد...
چون چیزی توی تنم نبود بهتر میتونستم برآمدگی و داغیش رو حس کنم...
به باسنم چنگ زد...
لبام رو گاز گرفتم...
🐕من...نمیتونم...نمیخوام...از فکم گرفت...
نزدیک لبام لب زد...
🐆چطوره اون خوشگلا رو تکون بدی تا یکم اربابت حال کنه هوم؟!:)♡با بغض و چشای مظلوم بهش چشم دوختم...
اما میدونستم هر تصمیمی بگیره کوتاه بیا نیست...
دستام رو روی شونه اش گذاشتم...
لبخندی زد و ساعدم رو به دندون گرفت و بوسید...
وقتی پایین تنه ام رو روی پایین تنه اش کشیدم...
دستاش سمت لوپهای باسنم رفت و توی مشتاش فشرد...
آهی از میون لبام خارج شد...
دستاش از پهلوهام گرفت و بدنم رو روی عضو سفت شده اش حرکت داد...
چشاش خمار شده بود و رگهایی از خون توی طبیعت چشاش نقش بسته بود و پوست برنزش عین یاقوت قرمز شده بود...
خودمم حالم پر از حس حرارت بود...
اونقدری به حرکت ادامه داد که اول من و بعد خودش به کام رسیدیم...
بیجون روی سینه اش افتادم...
کمی بعد که حال و هوامون سرد شد من رو از روی خودش بلند کرد و بعد درآوردن باکسر خودش...
رفت سمت دوش و من رو هم با خودش برد...
اول من رو و بعد خودش رو شست...
حوله ای برداشت و بدنمم رو خشک کرد...
همه کاراش برام تعجب برانگیز بود...
اون قبلا اینقدر مهربون نمیشد...
اون گذاشت اول من به کام برسم...
من طعم لذت رو بچشم...🐆آرتور🐆
نمیدونم چرا میخواستم یکم باهاش ملایم تر برخورد کنم...
ولی میتونستم حدس بزنم که دارم بابت عشقم بهش تغییر میکنم!♡وقتی از حموم اومدیم بیرون...
روی تخت نشوندمش و گفتن یه چیز مقوی بیارن براش تا بخوره...
چند روزی بود که چیزی نخورده بود و رنگ پریده اش نشون از بیحالی و بیجونیش میداد!:/وقتی خدمه سینی پر از غذا روروی تخت گذاشت...
با احترامی از اتاق خارج شد...
رفتم سمت تخت...
🐆همش رو تموم میکنی...اوکی؟!:/اخمی کرد و عقب کشید...
🐕نمیخوام...اصلا سیرم!:/به لجباز بودن همیشگیش پوزخندی زدم...
🐆باشه هاپو کوچولو...خودم بزورم که شده میکنم توی دهن خوشگلت!:)چشم غره ای بهم رفت...
🐕آرتور گفتم نمیخوام!:/روی تخت نشستم...
بغلش کردم و بین پاهای خودم نشوندمش...
🐆آرتور نه و ارباب...بعدشم کی تونسته روی حرف من نه بیاره که تو دومیش باشی...هوم؟!:/شونه ای بالا انداخت...
🐕خودتم میدونی هر چقدر دعوام کنی و بزنیم بهت نمیگم ارباب...بعدشم من حرف زور رو قبول نمیکنم!:/به سرتقیش توی دلم خندیدم...
گوشش رو به دندون گرفتم...
🐆چقدر تو انرژی داری بچه...کم مقاومت کن و بخور!:)ریزخندید...
چقدر شیرین میخندید...
چقدر ساده بود و زود فراموش میکرد من کیم و باهاش چیکار کردم...
چقدر مهربون و بخشنده بود که با قاتل جونش هم صحبت میشد و توی بغلش مینشست!:/:(♡با گفتن بیخیالی به افکارم کاسه ی سوپ رو برداشتم و یه قاشق پر کردم و نزدیک لبای باریک و سرخش بردم...
🐆زود باش بخور تا نخوردمش!:)خندید و دهنش رو باز کرد و خوردش...
🐕آرتور بدجنس؟!:/خندیدم...
🐆چشمم روشن...هاپو کوچولو به اربابش میگه بدجنس!:)اخمی کرد و با ناز...
🐕تازه بهت رحمم کردم وگرنه کمتر از شیطان یا اژدهای سه سر حقت نیست!:/خندیدم...
گردن ظریفش رو گاز گرفتم...
آخی گفت و مالیدش و زد به سینه ام...
🐕بیا میگم که بیرحمی میگی نه...گردنم بوف شد!:(روی گردنش رو با مکشی بوسیدم...
🐆خوب شد حالا؟!:)♡لبخندی زد...
سری غمگین تکون داد...
متوجه غم درونش شدم...
قلبم فشرده شد...
اون چشای دلبرش داشت میگفت میتونه عشق بهم داشته باشه...
من هر جوری که بوده بزرگش کرده بودم و حتی عین پدرش بودم خیلی جاها...
هر چند زخم میزدم اما بعدش یه جوری جبران میکردم...موهاش رو نوازش کردم...
🐆هی هاپو کوچولو غذات رو باید تموم بکنیا...وگرنه تا صبح توی بغلم میشینی!:)سری تکون داد و تایید کرد...
🐕باشه!:(تقریبا چند وعده غذایی که آورده بودن رو بهش دادم...
معده اش درد گرفته بود اما من نمیزاشتم و مجبورش کردم و اون باید برای تقویت شدنش همش رو میخورد پس راهی دیگه ای نداشت!