🐆آرتور🐆عصبی و با بغض لب زد:
آرتور تو میدونستی استرس برای من و بچه خوب نیست اما به فکر خاموش کردن عصبانیتت بودی!آهی کشیدم و گفتم:
باشه آران...باشه عزیزه من...قبول من اشتباه کردم...دست روی سینه اش گذاشتم و خوابوندمش روی تخت و گفتم:
یکم آروم بگیر...بخواب و استراحت کن...بچه ام از دست رفت از بس حرص خوردی!اخمی کرد و دراز کشید و با لبخندی با عشق پتو رو روی شکمش گذاشتم که چشم غره ای بهم رفت و گفت:
بیا اینجا...به بغلش اشاره کرد که لبخندم عمیق تر شد و انگار که مجبور بود با وجود قهر بودنش و تنها بخاطر ویارش به من این نزدیکی رو قبول کنه!
سمتش رفتم و کنارش دراز کشیدم و توی آغوشم کشیدمش و روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
عروسکم حالا راحت بخواب!سر روی سینه ام گذاشت و چشاش رو بست و حس کردم که لباش نامحسوس روی سینه ام نشست و بوسید و غرق آرامشم کرد!
دستم رو سمت شکمش بردم و آروم انگشتم رو روش کشیدم و نوازشش کردم.
واقعا این برجستگی زیباترین برجستگی از اعضای بدن انسان میتونست باشه که معنی عمق عشق و زندگی رو میداد!