🌹آران🌹
به آرومی از روی تخت بلند شدم.
بعد پوشیدن تن پوشی نازک و مشکی رنگ روی تاپ و شلوارکم از اتاق خارج شدم.به سمت پله ها رفتم.
وسط های پله بودم که خسته شدم و کمی مکث کردم که آرتور پایین پله ها پیداش شد و با دیدنم اومد سمتم و عصبی و بدون مکثی بغلم کرد و از پله ها پایین اومد و گفت:
مگه نگفتم برای پایین اومدن از پله ها از آبتین یا من کمک بخوای؟!با بغض نگاهش کردم و گفتم:
خب میخواستم بیا پیشت!لبخندی میون اخم هاش زد و سمت مبلی رفت و نشوندم روش و روی پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت:
بخاطر خودت میگم کوچولوی من...یه وقت ممکنه از روی پله ها بیوفتی و بلایی سره خودت و بچه بیا!چشمی گفتم که روی لبام رو بوسید و گفت:
خوشگله من چیزی هوس نکرده براش بیارم؟!با ذوق سر تکون دادم و گفتم:
فعلا بستنی وانیلی و توت فرنگی!لوپم رو نرم کشید و گفت:
اوخ به چشم عسلکم!با ناز خندیدم و خواست سمت آشپزخونه بره که یهو صدای جیغ بلندی اومد!
با ترس لرزیدم و به آرتور نگاه کردم.
آرتور اخم بدی کرد.
از جام بلند شدم و با وحشت گفتم:
اون صدای آرتینا بانو...اومد سمتم و دست روی لبم گذاشت و گفت:
بیا بریم تو اتاقت باشه؟!میترسیدم بخاطر کاری که باهام کرده بلایی سرش بیاره و عذاب وجدانش گریبان گیر زندگیمون بشه!
سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
نه...آرتور میدونم داری شکنجه اش میکنی...آرتور عصبی خواست بغلم کنه که نزاشتم و گفتم:
آرتور خواهش میکنم اذیتش نکن...هق...من میترسم آهش زندگیمون رو بگیره...آییی...استرس و تنش برام سم بود و حالا میفهمیدم برای چی دکتر اینقدر تاکید داشت توی فضای آرومی باشم!
دردم گرفت و قابل تحمل نبود.
نفسم رفت!
آرتور نگران بغلم کرد و سمت اتاقمون برد و با فریاد رو به خدمه ای گفت:
زود باش دکتر رو خبر کن!