🍁33🍂

452 46 0
                                    


🐆آرتور🐆

وقتی فهمیدم برگشته با خشم سمت اتاقش رفتم.
وقتی در رو باز کردم حتی کوچیک ترین شوکی هم به بدنش وارد نشد و با غرور نگاهم کرد.
الحق که عین اون پدر بی همه چیزمونه!

با گام های بلند سمتش رفتم که سمت اسلحه کشید!

تعجبی نکردم.
توی چشاش خیره شدم و لب زدم:
باشه...خودت خواستی!

تو یه حرکت دستش رو گرفتم و محکم کشیدم جوری که صدای شکستن استخوون هاش رو شنیدم و جیغی که کشید.
افتاد روی زمین و با درد دستی که اسلحه به سمتم کشید رو گرفته بود و با خشم غرید:
میکشمت آرتوررر...نمیزارم یه روز خوش ببینییی...

لگدی بهش زدم و از مو هاش گرفتم و کشیدم و خیره به چهره ی پر دردش لب زدم:
فقط ببین قبلش من چه بلایی سر کسی که قصد داشت بچه ام و عشقم رو بکشه میارم!

بعد حرفم سمت اتاق پنهانی که زیر ساختمون بود بردمش!
دیگه نمیخواستم رحم کنم!

بعد عبور از پله های رو به سالنی تاریک و بعد از باز کردن در اتاق انتهای سال و پرت کردنش داخل اتاق در رو قفل کردم و رو به محافظم گفتم:
به صندلی ببندینش و بزارین جنازه های اون دکتر های عوضی رو ببینه تا بفهمه من با کسی شوخی ندارم!

تایید کرد که فعلا از اونجا خارج شدم!

king💔slaveWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu