🐆آرتور🐆
عصبی داد زد و گفت:
اگه نزاری و نبریم خودم میرم...به سمت پله ها رفت که سمتش دوییدم و از مچ دستش گرفتم و گفتم:
کجا داری میری واسه ی خودت؟!تو الآن همسر منی و بچه ی من توی شکمته و یه هرزه نیستی که بخوای با سیر شدنت ازم بری...سیلی که توی گوشم خوابید کاملا قابل پیش بینی بود!
بریده بود و خسته شده بود از این همه تنش!
حق هم داشت و حق هم بهش میدادم!بعد سیلی که روی صورتم نشست همگی ساکت شدن و آران با گریه و کلافگی و دلخوری لب زد:
خسته شدم...هق...آرتور نمیتونم دیگه...از بچگی تا حالا دارم درد میکشم...اصلا...هق...اصلا دیگه نمیخوام زنده باشم...حالم از همه چیز بهم میخوره...از اینکه همه به چشم هرزه دیدنم...هق...صورتش از درد جمع شد اما خوددار وایساد و لب زد:
من رو از خونه ببر...من و بچه ام اینجا امنیت نداریم...سیلی که توی صورتم خوابوند خیلی آرومم کرد!
عین آبه روی آتیش بود!
دیگه عصبی نبودم و تنها از خودم و از کارهام عصبانی بودم!نفسی گرفتم و سری تکون دادم و گفتم:
باشه...بیا بریم...میبرمت به یه عمارت دیگه!خم شدم و بغلش کردم تا از پله ها بالا نره و حتی توجهی به پشت سرمم نکردم.
وقتی به بالای پله ها رسیدم دستور دادم وسایلمون رو جمع کنن و به محض اینکه به عمارت رسیدیم توی اتاق جدیدمون بچینن.
خودمم نیاز به آرامش داشتم و میخواستم تا به دنیا اومدن بچه کنارش باشم و بهش عشق و آرامش بدم!