🌈راوی🌈عین دو تا بچه به جون هم افتاده بودن.
آران کلافه از این بحث جیغی کشید و گفت:
بسه دیگه مگه بچه هستین؟!آرتان پوزخندی زد و دست به سینه وایساد و گفت:
والا اونی که هی دعوا راه میندازه من نیستم...آرتور خندید و رو بهم گفت:
این پدرسوخته و این رفتارش به کسی جز تو نرفته...هم مظلومه هم شیطون!
خندیدم و تایید کردم.روی صورتش رو بوسیدم.
پسر بالغی شده بود و تولد بیست سالگیش رو همین چند روز پیش گرفتیم.
چهره اش شبیه آرتور بود اما تموم خلق و خویش شبیه من بود.
مهربون و شیطون و مظلوم!از پشت بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید.
قدش از من بلندتر بود اما از آرتور کوتاه تر بود و یه تضاد زیبایی رو توی خانواده شکل داده بود!
بعد بوسیدنم لب زد:
قربون ددیم بشم که اینقدر خوبه...اصلا چی بهتر از اینکه شبیه ددی خوشگلم بشم!آرتور لبخندی زد و دست هاش رو باز کرد و گفت:
بیا اینجا ببینم توله...حسودیم شد!خندیدیم به حرفش.
میدونستم حتی بیشتر از من جونش برای آرتان درمیره.آرتان با خنده رفت توی بغلش که محکم روی پیشونیش رو بوسید و گفت:
آخخخ گل پسره بابا!آرتان خندید و گفت:
دوستت دارم بابا!رفتم نزدیکشون که آرتور با اشتیاق بغلم کرد و حالا دو تایی توی بغل محکم و بزرگش بودیم.
بالاخره تلخی به خوشی رسید و قلم زندگی با هر بار فرو رفتن درون جوهری طرحی از زندگی را کشید و بعد شکل گرفتن درختی از زندگی به کارش پایان داد!
🍂پایان🍂
بالاخره به پایان این داستان رسیدیم🤩
امیدوارم از خوندنش نهایت لذت رو ببرین😘
نظر یادتون نره😉دوستتون دارم💋👑#Miss_Aylar👑