🐆آرتور🐆
وقتی صدای محافظ بیرون در رو شنیدم نگران شدم.
میترسیدم از این تنش هایی که هی به آران وارد بدنش میشه بچه رو از دست بدیم.به محافظ اجازه ی ورود دادم که یهو آبتین وارد شد و گفت:
داداش تمومش کن...میدونی که با کشتن آرتینا هیچی نصیبت نمیشه جر عذاب وجدان...آران هم حالش خوب نیست...نزار دوست کوچولوم حالش بدتر بشه...منم عین تو دوستش دارم!راست میگفت اما من پر بودم از نفرت و خشم!
وقتی کیان وارد شد نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
کی بهت اجازه داد پات رو سر خود بزاری اینجا؟!سمتم اومد و گفت:
منم سهم دارم توی این خونه و این خانواده...هر چیزی هم که توی این عمارت پیش میاد منم مسئولشم...از یقه اش گرفتم و گفتم:
هه کی میره این همه راه رو...اون وقت به اجازه ی کی اینقدر زبونت دراز شده؟!عصبی هولم داد و چسبوندم به دیوار و با نفرت گفت:
آرتور نزار اعصابم نفت بشه و بریزه روی تموم دار و ندارت و آتیشش بزنه...مشتی توی صورتش کوبیدم و غریدم:
خفه شو...کی بهت اجازه داد آرتور رو تهدید کنی...هان؟!به سمتم حمله ور شد و مشتی توی صورتم کوبید که بدون مکث دومی رو هم زدم.
آبتین هر چی جیغو داد کرد و از محافظ ها کمک خواست تا جدامون کنه دست بردار نبودیم.
آرتینا هم گریه میکرد و خواهش میکرد که تمومش کنیم.تنها با صدای آشنایی لحظه ای دست از همه چیز کشیدم و به سمتش برگشتم.
آران با عصبانیت نگاهمون کرد و گفت:
آرتور من میخوام از اینجا برم!نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
تو الآن چی گفتی؟!