🐆آرتور🐆بیحال توی بغلم بود...
وقتی قطره اشکی روی سینه ام چکید...
آهی کشیدم و از چونه اش گرفتم و سرش رو از روی سینه ام بلند کردم و به چشاش خیره شدم...
توی چشام با معصومیت نگاه کرد...
🐕آرانی دردش اومد بوفش کردی!:(به لحن کیوتش تکخندی زدم...
🐆آرانی غلط کرد دردش اومد...مگه نه اینکه کارش رضایت اربابشه؟!:)فینی کرد و اشکای دیگه ای از دو طرف صورتش چکید...
🐕اصلا دیگه دوستت ندارم...اصلا خودم رو میکشم...هق...هق!:(عصبی نگاهش کردم...
میدونست از تهدید متنفرم...
میدونست از این حرفش متنفرم...
یه آن روش خیمه زدم و از گردن ظریف و بوریش گرفتم و به تخت میخکوب کردم...
ترسیده نفساش رو حبس کرده بود و توی چشام خیره بود...
نزدیک لبش لب زدم...
🐆فکر کردی مرگ و زندگیت دست خودت یا خداته؟!هه...خدای تو منم و حق نداری بدون میلم غلط اضافی بکنی توله فهمیدی؟!:/چشاش بی حس شد...
میدونستم این نگاه یعنی اعلام جنگ...
اون هر چند ضعیف اما گاهی مبارز نترسی بود!
آروم لب زد...
🐕میدونی چیه؟!قدرت دست توهه اما زودگذره...من با دلم مبارزه میکنم تو با جایگاه و ثروتت...یه روزی که مقابل هم قرار بگیریم میشه داراییت رو آتیش داد و از بین برد...اما دل بعد سوختن قویتر ظاهر میشه چون میفهمه به هر کسی اعتباری نیست!:/حرفاش تکان دهنده بود...
حتی باورم نمیشد یه روزی اینقدر بزرگ بشه...
سختی زندگی خب ساخته بودش...
لبخندی به پسر کوچولوم که گه گاهی بزرگی میکرد زدم...
روی لباش تک بوسه ای زدم...
از روی تخت بلند شدم...
تن پوش مشکیم رو تنم کردم و سمت تراس رفتم...
به خدمه ای سپردم به آران توی حموم رفتن کمک کنه...
خب اونا کارشون همین بود...
در نبود من عین یه پرستار از آران محافظت میکردن!☔راوی☔
پسرک جلوی آینه وایساده بود...
به تیپ و ظاهر جدیدش نگاه میکرد...
لباسی طلایی رنگ...
براق و اکلیلی و چشمگیر بود!☆~♡آستین بلند حریری که تا روی روناش رو میپوشوند...
روی یقه اش گلهای طلایی حریری و اکلیلی کار شده بود...
از نخهای طلا برای دوخت لباسش استفاده شده بود...
موهایش لطیف و صاف شونه خرده بود و کمی از اکلیل روی سرش ریخته شده بود تا طلایی موها رو بیشتر به رخ بکشه...
گل سر پروانه ای از جنس طلا گوشه ی سرش نزدیک گوشش نقش بسته بود... گردنبند و گوشواره و دستبند و حلقه ی طلایی و به طرح پروانه اش زیباییش رو روی تنش به هر کسی نشون میداد...
میکاب ملایمی که روی صورتش دیده میشد...
از گونهای صورتی رنگ ملایم و مژهایی که ریمل مشکی و لبهای سرخی که برق لبی به رنگ خودش خورده بود!
گوشه ی گونه اش برچسب طلایی به طرح گل و پروانه بود...
کفشهای طلایی رنگ و عروسکیش ساق پای از جنس برفش رو زیباتر کرده بود و همه چیز به طور خاص و دلبرانه ای برای اربابش طراحی شده بود!☆~♡آرتور ارباب و مهماندار عمارت بود...
جشن تولدش بود و هنوز در سن سی سالگی به سر میبرد!
همه کنارش بودن...
خواهر و برادر و فامیلای پدر و مادر...
دوستان و آشنایان دور و نزدیک...
اما هیچکس جای اون برایش نبود...
عزیز دوردونه ی قلبش بود...
اگه نباشه یه روز اونم نیست!♡وقتی از پلها به سمت پایین قدم برداشت...
همون چند پله ی اول بود که همگی به پسری زیباییش که همانند طلاهایی که به تن کرده میدرخشید خیره شدن...
نگاه آرتور هم به اون نگاه ها اضافه شد..
حتی باورش نمیشد انتخابی که برای لباس و طلاهاش کرده اینقدر به تنش بشینه...
حتی از کار خودش بدش اومد...
عصبی شد و دلخور...
برای لذت و هوس خودش اون بچه رو آزار داده بود...
حال پسرک باید تا انتهای جشن زیر نگاه های بقیه روی زیباییهاش بسوزه!:/به سمتش گام برداشت...
میدونست پسرک معصومش کمتر از چند دقیقه نمیتونه دووم بیاره و اشکهاش جاری میشه...
به سمت پلها رفت...
دستش رو گرفت و به سمت بالا کشید...
توی اتاقی نزدیک پلها بردش...
فرستادش داخل و خودشم وارد شد و در رو بست...
پسرک احساس سرما کرد...
لباس حریری زیادی خنک بود و برای تن ظریفش که همیشه سردش بود باعث آزار بود!:(آرتور پشت بهش بود و رو به در...
آروم لب زد...
🐆مجبور بودم اینکار رو بکنم...به همه باید ثابت میشد کل دخترای فامیل و دخترای بالا مقام رو برای چی پس زدم...من...درست میشنید؟!
اون آرتور بود؟!
وقتی به سمتش گام برداشت...
پسرک ترسیده خواست پا به سمت عقب ببره...
اما یهو پا به پاش گیر کرد...
چشم بست و بدنش تن به افتادن داد...
اما در میون زمین و هوا بود که اسیر دستای قوی مرد شد!چشم در چشمش غرق شد...
سبز و آبی در سبز و عسلی نگاهش!
نمیتونست حرفی بزنه...
لباش قفل شده بود و اجازه ی کمک خواستن نمیداد...
مرد خمار اون همه زیبایی از گردنش گرفت...
به لباش خیره شد...
سرختر از همیشه جلوه میکرد...
دلرباتر شده بود پسرک همیشه زیباش!♡دل از همه چیز کند...
حتی جشن و شک کردن بقیه براش مهم نبود...
لب روی لباش کوبید...
از زیر روناش گرفت و بغلش کرد و به سمت تخت بردش و روی تخت خوابوندش و گرم و با ولع مشغول بوسیدنش شد!♡