🐆آرتور🐆
نمیدونم چقدر درد کشیدم و چقدر پلک هام رو بزور باز نگه داشتم که بالاخره رسیدیم.
بادیگارد هام در هر شرایطی حاضر بودن.
با دیدن من توی ماشین به سمتم اومدن.
دوییدن و سمت مرد تفنگ کشیدن.
با دست اشاره دادم بیارنش تو.
مرد ترسیده لب زد:
هی من بهت کمک کردم چرا اینجوری میکنن اینا؟!یکی از بادیگارد هام سمتم اومد و از بازوم گرفت و گفت:
آقا نگران چیزی نباشین بچه ها پیغام فرستادن که ماشین هایی که دنبالتون بودن رو منهدم کردن!تنها سری تکون دادم.
با بی سیمی پزشک مخصوصم رو خبر کرد.
سمت اتاقم رفتم و روی تخت روی شکم بیهوش افتادم روش.
از درد ناله میکردم.
بدنم داغ داغ بود.
صداهای اطرافم گنگ بود.
وقتی در اتاق باز شد و پزشکم اومد.
بدون هیچ معطلی دست به کار شد.
چند تا وسیله گفت براش بیارن.
عادت داشت به این اوضاع و جراحت هایی که به بدنم وارد میشد!
پیرهنم رو با قیچی پاره کرد.
دور زخمم رو با دستملی پوشوند تا از بروز خون جلوگیری کنه.
وقتی انبورک ریزی برداشت تا تیر رو بیرون بیاره تموم وجودم از فرو رفتنش توی زخمم تیر کشید.
مشتم رو گاز گرفتم و به نفس نفس افتادم.دم گوشم لب زد:
نمیتونستم بیهوشت کنم...ممکنه بخاطر کمخونی نتونی زنده بمونی!بعد حرفش در اتاق باز شد و یکی از محافظ هام چند بسته خون آورد.
سریع به پرستار اشاره داد سرم خون رسان رو بهم وصل کنه!