🐕آران🐕
وقتی در اتاق باز شد با وحشت به زن گرگ صفت مقابلم خیره شدم.
به سمتم گام برداشت و محکم از بازوم گرفت و پرتم کرد کف اتاق.
به پهلو روی زمین افتادم و از درد به خودم پیچیدم.
اشک هام جاری شدن.
حساس تر و زودرنج تر از قبل شده بودم!به سمتم اومد و بالای سرم ایستاد و با چشای گرگ مانندش لب زد:
حق نداری به دنیا بیاریش فهمیدی؟!بهتره تا آرتور نرسیده همکاری کنی...بعد حرفش دو نفر وارد اتاق شدن.
رو پوش سفید تنشون بود.
با ترس از روی زمین بلند شدم و خواستم از اتاق خارج بشم که بادیگاردی که دم در بود در رو محکم بست.
پشت در چند تا مشت زدم و داد کشیدم اما جز درد دست هام هیچی نصیبم نشد!به بادیگاردی که توی اتاق بود علامت داد بگیرتم.
اومد سمتم و هر چی مقاومت کردم و جیغ و داد کردم فایده ای نداشت و بالاخره من رو روی تخت خوابوند و دست هام رو به تاج تخت بست.چسبی روی لبام زد.
زن و مردی که رو پوش سفید تنشون بود سمتم اومدن.
یکی دستش آمپولی بود.
آمپول رو سمت شکمم برد.
از شدت وحشت خودم رو تکون دادم.