🍁30🍂

569 49 3
                                    

🐕آران🐕

کیان هم با دلهوره به آرتور خیره شد.
خیلی سریع اومد سمتش و چند بار ارون زد روی صورتش اما تکونی نخورد.
رو به آبتین گفت:
دکتر توی اتاق مهمانه برو بیارش عزیزم!

آبتین سریع رفت.
برگشت سمتم و با دیدنم لبخندی محو زد و گفت:
برو یه چیزی تنت کن ممکنه به بچه سرما بخوره!

با دیدن وضعم از خجالت سرخ شدم.
رفتم سمت کمد و یکی از سوییشرت های آرتور به چشمم خورد که تا روی رون هم میرسید و پوشیدمش.

دکتر رسید و سریع مشغول شد.
پانسمانش رو عوض کرد و سرم خونی بهش زد تا خونی که ازش رفته بود جبران بشه.
با هشدار اینکه نزاریم روی کمرش بخوابه از اتاق خارج شد.

رو به کیان و آبتین گفتم:
شماها برین من حواسم بهش هست!

با لبخندی نگاهمون کردن.
خوشحال بودن که با هم خوبیم!

بعد رفتنشون روی تخت کنارش دراز کشیدم.
دستم رو سمت صورتش بردم.
آروم به سمت پانسمانش برد و نوازشش کردم.
آروم لب زدم:
چرا بهم نگفتی بدجنس؟!

دستم رو سمت شکمم بردم و لب زدم:
بابایی بزرگت خیلی بدجنسه همیشه به بابایی کوچیکت هیچی نمیگه از درد هاش!

نمیدونم چقدر بهش خیر بودم و روی صورتش رو نوازش کردم چشم باز کرد.
با دیدنم لبخندی با ضعف زد.
صورتم رو بهش نزدیک تر کردم و پیشونی به پیشونیش تکیه دادم و با دستم روی صورتش رو نوازش کردم و لب زدم:
آران دیگه دوستت نداره...

لب روی پیشونیش گذاشتم و بوسیدم و لب زدم:
عاشقته...برات میمیره!

آروم خندید.
دستش رو روی صورتم گذاشت و سرم رو نزدیک تر کرد و خیره به چشام لب زد:
وقتی قرار بود تموم انگیزه ام برای زندگی رو کنار بزارم و برم...یه جفت چشم دلبرا و زیبا نجاتم داد...فکر کردن به اینکه اون کیه سخت نیست...

لب روی لبام گذاشت و عمیق بوسید و لب زد:
میتونه صاحب همین لبایی باشه که هر وقت که میبوسمشون توی یه خلا از آرامش فرو میرم!

لبخندی با بغض و ذوق بهش زدم که آروم خندید و آروم خندیدم!

🍂پایان فصل اول🍂

king💔slaveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant