🍁16🍂

570 54 4
                                    

🌈راوی🌈

از هر طرف تیراندازی بود.
از هر چی میگذشت از حق خودش نمیگذشت!
یاد نگرفته بود از همون بچگی!
از همون دوران تا الآن حتی از یه شی ناچیز هم نگذشته بود!
چیزی که برای خودشه یعنی برای خودشه!

توی کارگاهی خرابه از هر سمت صدای گلوله میومد و گه گاهی یکی از سرباز های اونا و گه گاهی یکی از افرادی خودشون روی زمین میوفتاد!

تعدادشون کم شده بود اما امید نشد و دویید و تیر اندازی کرد و خودش رو رسوند به ماشین اما قبل رسیدنش تیری به پشتش اصابت کرد.
پاهاش بی جون شد از شدت ضربه و سرش به سمت جلو خم شد و خونی بالا آورد اما با همین درد و خون در رو باز کرد و سوار شد.

برای یه لحظه هم تموم زندگیش از جلوی چشاش کنار نمیرفت!
پسرکش و فرشته کوچولوشن منتظرش بودن!
با درد دستش رو سمت دو سیم زیر فرمون برد و با هر سختی که بود ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی گاز گذاشت!

چند ماشین دنبالش بودن.
با نفس نفس زدن از درد پشتش گاز داد.
اونقدری گاز داد که کنترل ماشین براش سخت بود.
برای لحظه ای پاهاش رو روی ترمز گذاشت اما کار نکرد!
دوباره فشارش داد اما کار نکرد!
به پشتش نگاه کرد که داشتن همچنان دنبالش میومدن.
به جلو نگاه کرد که دره ای بود!

قطره اشکی خونین از چشاش چکید!
شاید این جواب تموم بدبختی هایی بود که سر اون پسر کوچولوش آورده بود!

شاید واقعا حقش نبود با اون همه آدمی که کشته بود زنده بمونه و زندگی کنه!

king💔slaveWhere stories live. Discover now