Part 13 : Remorse

115 39 26
                                    

چشماشو بست..لبشو به دندون گرفت در آخر با کلافگی به صورتش دست کشید..از همه ی حرکاتش استرس می بارید..طوری که متوجه نشد راننده ی شخصیش چی گفته اما با ساکن دیدن ماشین فهمید که رسیده..
پیاده شد و سعی کرد با قدم های محکم وارد شرکت بشه و حال درونی شو بروز نده..
وقتی از آسانسور بیرون اومد بدون حرفی به منشی اشاره زد تا حضورشو اعلام کنه..
زن جوان ورودشو اطلاع داد و با تعظیم بدرقه اش کرد..
تاعو با تردید و سربه زیر وارد شد..اینجا جایی بو که دیگه نمی تونست لرزش دستاشو کنترل کنه پس اونا رو پشتش قایم کرد..
تعظیم کرد و به چینی شروع به صحبت کرد "برادر..من اومدم.."
روی میز یه حکاکی کوچیک به اسم Wu YiFan به چشم میخورد..
کریس لبخندی زد و کف دستاشو بهم کشید " ببین کی اینجاست..خوش اومدی.."
تاعو آب دهنشو قورت داد" برادر راجع به..من توضیح میدم.."
کریس سرشو به طرفین تکون داد "اوه..نو..بیا اینجا.."
بعد آغوششو برای تاعو باز کرد..
تاعو به آهستگی جلو رفت و در آغوش مرد قد بلند جا گرفت..
تو یه لحظه چشماش گرد شد ، زانو زد و از درد زیاد شکمشو فشار داد..
لبخند کریس محو شد و صورتش به یه چهره ی جدی و عصبانی تغییر کرد..قدم برداشت و دقیقا کنار تاعو ایستاد..موهاش رو به چنگ گرفت و صورتشو بالا آورد"یه به دردنخور.. بهم بگو تاعو..چه طوری باید از شرت خلاص شم.."
چشمای تاعو لرزید و با صدای آرومی زمزمه کرد " برادر.."
کریس ولش کرد و در عوض کلت کمریشو بیرون کشید و روی پیشونی تاعو قرار داد و به طور متوالی با کلت به سرش ضربه زد " برادر برادر برادر..مهم نیست چند بار مغز کوچیکتو نشونه بگیرم هیچ وقت نمیتونم ماشه رو بکشم.."
بعد انتهای حرفش با خشم ته کلت رو به سر تاعو کوبید و تاعو با پیشونی خونی روی زمین افتاد..
با کلافگی دستی به صورتش کشید و کلت رو روی زمین انداخت..
" باورم نمیشه لانگ و چینجی رو با هم از دست دادی.. فکر کردی پیدا کردن آدم مطمئن مثل عوض کردن لباسه؟ با اون همه تدابیر امنیتی چه طور یه محفل رو به فنا دادی آشغال بی عرضه.."
کریس بالاخره دست از لگد کردن بدن تاعو دست برداشت و عقب کشید..
تاعو با درد آهسته آهسته ایستاد بدون اینکه زحمتی به پاک کردن خون سر و صورتش بده.. عصبانیت برادرش تا حدودی فروکش کرده بود و اوضاع امیدوار کننده بود..
کریس بعد از چند لحظه خودخوری برگشت و یقه اش رو تو چنگ گرفت و تو صورتش نگاه کرد..تاعو آب دهنشو قورت داد و چیزی نگفت..
" داداش کوچولو.. بیا و زحمت های چندین سالمو به باد نده خوب؟..بهتره ی دفعه ی بعد با خبرای خوش برگردی وگرنه پاهاتو از دست میدی.."
بعد ولش کرد و پشت بهش ایستاد..
تاعو تعظیم کرد " بله برادر..بهت قول میدم پیداش میکنم و اوضاعو درست میکنم.. "
" امیدوارم..واقعا نمیخوام بکشمت.."
.......
وای خدا باورم نمیشه..بعد از اولین روز تصمیم گرفتم این حرفایی که میگن من این کاره نیستم و نمی تونم رو بذارم کنار..چون کاری که دیگه نمی خواستم انجام بدم نظافت اونم به تنهایی بود..
به خاطر همین دفعه ی بعد مثل بقیه صدامو واقعنی انداختم پس کلم و تا جا داشتم داد زدم و جلب توجه کردم..
اما تا شروع کردم مردم جوری برگشتن سمتم که انگاری کسی داره کتکم میزنه..
شت‌..
داد و بیداد کردن ایده خوبی نبود به خاطر همین یه فکر دیگه کردم..هر کس از جلوم رد میشد رو تشویق میکردم به جنس هام نگاهی بندازه و امیدوار‌ کننده بود و حدود هفت تا فروش داشتم..اما هر چه قدر خودمو جر دادم تعداد فروش هام دو رقمی نشد که نشد..
با اینکه پیشرفت داشتم اما به دردم نخورد..
تنها کسایی که از این موضوع خوشحال میشدن بچه هایی بودن که همزمان با من برای فروش می رفتن..
هر روز تلاش بیشتری میکردم اما کافی نبود..ترجیح میدادم یه فصل کتک بخورم تا سالن غذاخوری به اون بزرگی رو به تنهایی طی بکشم یا کل ملافه ها رو بشورم..
چند روز به این منوال گذشت و من هر چی بیشتر سعی می کردم بیشتر ناامید میشدم..دیگه همه ی کارا رو دوش خودم بود طوری که یه روز دیگه هم که با ناامیدی برگشتم یکی از پسرا بهم لبخند زد " هیونگ امشبم روت حساب کنیم دیگه نه؟.."
دیگه بچه ها نگران این نبودن که فروش خوبی داشتن یا نه چون سودام بدبخت وجود داشت ..
دیگه تحمل نداشتم..از درد کمرم نمی تونستم بخوابم و گریه میکردم..یه بار دیگه آنقدر مصیبت روی سرم فرود اومد که به اشکام اجازه ی روون شدن بدم..
مثل همیشه که هر وقت کم می آوردم از لی شکایت می کردم ،رفتار کردم..
عوضی بیشعور.. کجایی؟..من یه خانواده دارم و اون تویی..من متعلق به اینجا نیستم پس برگرد و پیدام کن..لی..خواهش میکنم منو از اینجا ببر..
آنقدر با خاطرات لی غرق شدم که کم کم خوایم برد..
اون شب شب خوبی نبود اما یه نتیجه داشت..باعث شد یادم بیاد که من واقعا کی هستم..من پارک سودامم نه پارک سوبین..و..
پارک سودام بلده چه طوری این زندگی ظالم رو دور بزنه..
.....
یقشو گرفتم و به دیوار فشارش دادم..شاید تازه ده سالش میشد..زدم به گونه اش" هوی..اونور رو نگاه کن.."
ماسک زده بودم ولی محض اطمینان نباید صورتمو میدید.. بالاخره اون ماسک به دردنخور به درد خورد..
پسر بچه هق هق کرد " هیونگ ..بذار برم.."
چنگالی که دیشب از آشپزخونه کش رفتم گذاشتم کنار گلوش..اما اون که نمی دونست که یه چنگاله..از سرمای فلز چشماش گرد شد و عضلاتش منقبض شد" م‍..منو نکش.."
نیشخند زدم" مردت به دردم نمیخوره..فقط هر چی پول داری رد کن بیاد..."
فوری دست برد تو جیبش و کمی پول بهم داد "بیا..بیا همش برای خودت.."
چنگالو بیشتر فشار دادم" فکر کردی من احمقم؟.."
یهو گریش گرفت و روی پنجه ایستاد" آییی..آی باشه..باشه غلط کردم..تو کیفمه ..قسم میخورم تو کیفمه.."
جلو رفتم و تو گوشش غریدم"دروغ گفته باشی جیگرتو برای نهار کباب میکنم.."
تند تند سر تکون داد .‌.
"بهم نگاه نمی کنی فهمیدی؟.."
سر تکون داد..ازش فاصله گرفتم..آنقدر ترسیده بود که بدون اینکه بهم نگاه کنه یه دسته پول از کیفش درآورد و بهم داد و بعد گذاشتم که بره..
خوب..این شد پنجمی..و من تا حالا هفتاد هزار وون جمع کردم..این یعنی ده تا دریم کچر فروختم..وایسا ببینم ..دریم کچرا که تو کیفن..یعنی باید بندازمشون دور؟..
...
دختره خواست جیغ بزنه که با فشار چنگال خفه شد..گریه میکرد ..می لرزید..رسماً داشت خودشو خیس میکرد.." هر..هرچی بخوای بهت میدم..ولم کن.."
صورتشو به طرف چپ چرخونده بودم و منو نمی دید..
" پول میخوام..پول.."
دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد" باشه باشه.."
کیف پولشو درآورد و هر چی پول داشت گرفت بالا..
گرفتن و گفتم " همون طوری میمونی..تکون نخور.."
به حرفم گوش داد و همون طوری فریز شد..
پول رو شمردم..۲۵ هزار وون..چهارتاشو پس دادم" بگیر.."
" نه..نه..نمی‌خواد.."
"گفتم بگیر.."
بعد سه تا دریم کچر از کیفم درآوردم و با یه گیره سر گذاشتم کف دستش.." بیا.."
با تعجب تو دستشو نگاه کرد.. خواست سرشو بیاره بالا بهم نگاه کنه که زدم تو سرش" سرت پایین.."
معلوم بود به عقلم شک کرده..
" هی بچه گوش کن..من دزدی نکردم فقط سه تا دریم کچر بهت فروختم فهمیدی؟این اسمش دزدی نبود.."
بعد گردنشو گرفتم" چی بود؟..
فوری ترسید " عا باشه.. باشه..دزدی نبود من سه تا دریم کچر ازت خریدم.."
"آها آفرین..بدو برو خونتون.."
بعد با یه در کونی بدرقه اش کردم..
همینه..این سودام واقعیه..نه اونی که مثل آدمای درست کار با رنج و مشقت زندگی می‌کنه..
وقتی خندان به موسسه برگشتم پوزخند بقیه رو می میکردم..اصلا اهمیتی نداشت چون اونی که در آخر می‌خنده منم..
وقتی همه تو یه ردیف ایستادیم و همه نتایج شون رو گفتن و با خیالی آسوده منتظر گندکاری من بودن سرمو بالا گرفتم" ۷۱ فروش..۴۹۷ هزار وون.."
تونستم قیافه های زار و صورت متعجب خانوم کوانگ رو ببینم" اوه..پس بالاخره یاد گرفتی.."
لبخند عریضی زدم" همین طوره خانوم.."
روز بعد بی هیچ نگرانی از اونجا زدم بیرون..نکته ای که بهش رسیدم این بود که بساط پهن کردن و منتظر موندن یه اشتباه محض بود..
باید می‌گشتم و مشتری جدید پیدا میکردم..
فکر کردم شاید بتونم همین طوری و بدون نیاز به دور و کلک به آدمای بالغ هم چیزی بفروشم..
درست بود و تو چند مورد هم نتیجه داشت اما کافی نبود..و من مجبور بودم به زور متوسل بشم..
نزدیک یه استادیوم ورزشی بودمو باید خودمو لعنت کنم که صورت افراد زود از ذهنم پاک میشه..چون پسر بچه ای که خفت کرده بودم تا ازش پول بگیرم تکراری بود و قبلا هم دیدمش..
اون گریه میکرد و من کلافه بودم..
"هیونگ..باور کن دیگه چیزی ندارم..اون پول تو جیبی یه هفته ام بود..پدرم حسابی دعوام کرد که همشو دیروز خرج کردم..لطفا بذار برم.."
"اوهو..یعنی باور کنم بابات توی مامانی رو بدون خرجی ول کرده تو خیابونای وحشی؟.."
"باور کن راست میگم.."
یقه اشو محکم گرفتم و بدن کوچیکشو تکون دادم " مثل اینکه تنت میخاره نه؟..پول میدی یا یه فصل کتک خوشمزه مهمونت کنم؟.."
چیزی نگفت و بدتر گریه کرد..
" خفه شو سرم رفت..پول رد کن بیاد"
"کمک..کمکم کنید.."
داد بیداد..شروع کرد کمک خواستن..
دستمو بابا بردم تا بزنمش" صداتو ببر بچه ی نکبت‍.."
اما یه دست مچمو گرفت و کسی کنارم ظاهر شد که اصلا انتظارشو نداشتم..بیون بکهیون با یه جفت چشم به خون نشسته..شاید هر کس دیگه ای بود الان می ترسید یا هول می کرد ولی من اصلا..
بدون اینکه تماس چشمی اش رو با من بهم بزنه خیلی خشک و جدی پسر بچه رو خطاب داد "برو.."
بچه انگار فرشته ی نجاتشو دیده باشه فوری خودشو آزاد کرد و در رفت..مهم نیست..به هر حال چیزی ازش عایدم نشد..سوال اصلی این بود که این جونور اینجا چیکار میکرد؟
سوالمو بلند پرسیدم" داری چیکار میکنی؟.."
انگار می خواست با چشماش سوراخ سوراخم کنه" من باید اینو بپرسم..داشتی چه غلطی می کردی؟.."
اخمام رفت تو هم.." به تو ربطی نداره.."
"بازم دزدی؟.."
" به تو ربطی نداره.."
فشار دستشو بیشتر کرد " از یه بچه زورگیری می کردی؟.."
دستمو با ضرب آزاد کردم" به تو ربطی نداره..سرت تو کون خودت باشه.."
خواستم برم که یقه ام تو مشتش اسیر شد و تو صورتم غرید " درموردت اشتباه می کردم..نه تنها فوق العاده بی ادبی بلکه بیشعور و عوضی هم هستی..آنقدر عرضه و غیرت نداری که حداقل از هم قد خودت اخاذی کنی نه یه بچه ی کوچیک.."
پوزخند زدم " واو حسابی به وجناتم برخورد.."
هلش دادم و لباسمو آزاد کردم " حالا هم برم سرکارم..ممنون برای نصایح ارزشمندت آقای بیون..همشون به پشمم.."
در برابر چشمای بهت زده اش به راهم ادامه دادم..
" حتی سگا هم یه جور جوانمردی دارن..با اینکه بین آشغالا میخوابن و کثافت میخورن..تو معلوم نیست کجا شباتو صبح کردی و زیر دست کی قد کشیدی که از حیوون هم کمتری.."
سر جام سیخ شدم..زیر دست کی قد کشیدم؟
راه رفته رو برگشتم و تو یه لحظه با پیچوندن بازوش محکم به زمین کوبیدمش و دستشو فشار دادم..
" نمی دونی زیر دست کی بزرگ شدم و در حدی نیستی که بدونی.. ویرونه ی من شرف داشت به صد تا قصری که مردم توش یاد میگیرن هر کی تمیزه و جیبش پر آدمه و هر کی نه سگه..حق نداری راجع بهش این طوری حرف بزنی.. هر کاری میکنم به خودم مربوطه.."
از روش بلند شدم..با تعجب نگاهم کرد و دستشو بغل گرفت..
اشک دیدمو تار کرده بود..من هر غلطی کنم هیچ ربطی به لی نداره..اون احمقی بود منو از این کارا منع میکرد اما من مجبورم برای زنده موندن این طوری باشم..
"در ضمن آقای بیون..جوانمردی و کلی مصخرفی که بهشون اعتقاد داری برای اینه که یه روزم به این فکر نکردی ممکنه شب چیزی برای خوردن نداشته باشی..من کاری رو کردم که باهام رفتار میشد..جای خوشحالیه که تا حالا از قوی تر از خودت زور نشنیدی..برعکس که من بهش عادت دارم..وقتی بچه باشی جای مشت بیشتر درد داره..نهایت جوانمردیم این بود که تظاهر کردم میخوام بزنمش ولی آسیبی بهش نرسوندم..شرمنده..ما سگا همین قدر ازمون برمیاد.."
صورت خیس از اشکمو برگردونم و دویدم..
من هیچ وقت جایگاهی که بودمو نخواستم..
زندگی مثل انگل..
بیشتر از هر چیزی عادی بودن رو آرزو داشتم‌‌..
یه دختر معمولی با کفشهای قشنگ ..زندگی کنار لی..
نه یه دزد ولگرد که منتظر تنها کسیه که براش باقی مونده..
من..حال بهم زنم..
در حین دویدن به طور ناگهانی لباسم از پشت کشیده شد و گرمای مطبوعی منو احاطه کرد..
به قدری شوکه شدم که صدایی ازم در نیومد..
اون..فقط فشار دستاش دور بدنم حس میشد و پوست لطیف گردنش روی پیشونیم..
بیون بکهیون یه پسر سر و مر گنده بود ..اما بغل کردنش مثل عروسک بود..نرم و خواستنی..با بوی بچه..
......
خمیر اصلاح رو برداشت و به صورتش مالید..
روی آینه شوره برداشته بود و حتی درست خودشو نمی دید..فرسودگی فقط شامل آینه نمیشد..لوله های پوسیده و کاشی های جرم گرفته و در زنگ زده و کل اون خونه ی داغون چند متری عوض پول کمی بود که برای یه جا خوابیدن داشت..
ثمره ی اون آینه ی منفور ایجاد خط قرمزی روی صورتش بود..هیسی کرد و تیغ رو روی روشویی کثیف انداخت..
شیر رو باز کرد و آب با خرخر با رغبت از لوله درومد..هنوز صورتشو کامل نشسته بود که گوشش تحریک شد..
فوری اسلحه اشو برداشت و به طرف در دستشویی شلیک کرد..
چفت و اساس در اونقدر کهنه بود که بعد چند ثانیه با صدای قیژی زمین افتاد..
چیزی اون پشت نبود..
قدم برداشت و با احتیاط حرکت کرد..بعد از بیرون اومدن از دستشویی روی تک صندلی خونه کای رو دید..
" به نظر نمیاد دیگه بشه تعمیرش کرد..نظرت چیه نقل مکان کنی؟.."
اسلحه اشو پایین آورد و به طرف حوله ی کوچیکی که روی لباساش بود رفت " اینجا چی میخوای؟.."
کای با بی میلی دماغشو چین داد و نگاهی به اطراف کرد " اینجا چیزی نیست که بخوام..ولی یه چیزی واسه تو دارم.."
و برگه ای رو از جیب بیرون آورد..
سوهو حوله رو کناری پرت کرد" اون چیه؟.."
" بلیط برگشتت.."
سوهو بهش پشت کرد و کتری آب رو روی گاز کوچیک خونه گذاشت " فکر کردم خیلی وقت پیشا اینو گرفتم.."
کای دستاشو باز کرد " آره ده دوازده سال پیش..ولی می دونی دوره زمونه عوض شده آدم به سایه ی خودشم شک می‌کنه.."
بعد جلو رفت و برگه رو روی طاقچه کنار سر سوهو گذاشت " باید بری گوانگ یونگ..پیداش کن.."

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now