نمیدونم چند ساعت بود که تو اون مکان بدبو با دوتا گاو شیرده نشسته بودم و به دست خونیم خیره شده بودم..
ذهنم خالی بود و فقط یه کلمه توش جولان میداد..لی..
مدام صداش تو ذهنم میپیچید که ازم میخواست مخفی بشم و زنده بمونم و منتظرش باشم..
تو این دنیا لی همه چیز من بود و اگه یه درصد احتمال داشت که مرده باشه من دلیلی برای زندگی نداشتم..
همش به این فکر میکردم که به خاطر اشتباهم لایق مرگم و خودمو سر به نیست کنم اما دوباره این فکر به سرم میزد اگه من مرده باشم لی پیداش بشه چی؟
بارها و بارها این تفکرات از ذهنم رد شد و در نهایت تصمیم گرفتم زنده بمونم..
میخواستم زنده بمونم و دوباره لی رو ببینم..اون موقع خونه و زندگی که دوست داشتیم با هم میساختیم..
بعد از به همچین اتفاق وحشتناکی ذهن من نیاز به کمی آرامش و امید داشت و این رویا میتونست همون باشه..
اما تصمیم به زنده موندن برای یکی مثله من به حرف راحته اونم با وجود آدمایی که تا از مردنم مطمئن نشن بیخیال نمیشن..پس باید حواسمو جمع کنم......
بعد از چندین ساعت سواری من که خوابم برده بود با یه تکون ریز از جا پریدم و متوجه شدم ماشین ایستاده..
فوری بلند شدم و خودمو مخفی کردم..در پشتی کامیون باز شد ..به محض اینکه در کاملا طاق باز شد مثل موشک از کامیون بیرون پریدم و راننده ی متعجب از حضور یه مسافر ناخونده رو پشت سر گذاشتم..
....
زمین به لرزش درومد و بعد از چند لحظه قطار از روی ریل روبه روم عبور کرد..
نزدیک ظهر بود و تعجبی نداشت که اون همه تو راه بودیم چون اینجا گوانگ یونگ بود..
گرسنه بودم و سردرگم..حالا باید چیکار میکردم درحالی که دارایی هام در اون لحظه لباس تنم و یه قطب نما بود..
مسلما با این سر و وضع آشفته و صورتی که یه طرفش خونیه نمی تونستم وارد یه مغازه بشم و قطب نما رو بفروشم و اول از همه باید یه فکری به حال پام میکردم چون یه لنگه کفش بیشتر نداشتم..
دوباره اهدافمو مرور کردم..
یک..من باید زنده بمونم چون لی میاد دنبالم..حتما میاد..
دو..باید مخفی بشم چون به جز لی کسای دیگه ای هم دنبالمن..
سه..هویت من به عنوان یه پسر باقی بمونه تا در امان باشم..
این سه تا جزو سختترین کار های دنیا تو اون لحظه بود چون پولی نداشتم و اگه نمی جنبیدم از گرسنگی تلف میشدم..
و یه نکته ی خیلی مهم..باید تا جایی که میشد از چشم مردم پنهان میشدم چون اگه برای خودم همش آزادانه بچرخم و در معرض دید باشم حداکثر یک یا دو هفته طول میکشه اوه سهون پیدام کنه اونم به وسیله ی مصرف کننده های زیادی که مثل یه شبکه ی بزرگ تو کشور به هم متصلند..
بلند شدم و لنگان لنگان به طرف ایستگاه قطار رفتم البته فقط نزدیکش شدم چون با این ظاهرم احتمالا بفرستنم تیمارستان..
پشت ایستگاه وایسادم تا فکری بکنم..پام و معدم بهم آلارم میداد و نمی گذاشتن تمرکز کنم..
یه سری دانش آموز با یونیفورم های مشابه تو ایستگاه بودن..خوش به حالشون حتما داشتن میرفتن اردو..
معمولا بچه ها فضولن..شاید ظاهراً هم سن باشیم ولی از نظر عقلی من مطمئنم بیشتر میفهمم..
هیچ دوست نداشتم درگیرشون بشم به خاطر همین کامل به طرف پشت ساختمون رفتم که....
به چه جالب..چی می بینم؟..یکی از دانش آموزا هم کلاسی اش رو خفت کرده..
سرتا پای پسره رو نگاه کردم.. مشخصاً از اونایی بود که دماغشو می گرفتی جونش در میرفت..
دختره فین فین می کرد و پسره رو هل میداد و پسره باید بگم که فقط خنگ نیست که آوردتش اینجا تا صداش به کسی نرسه همین..
چه دختر بی عرضه ای..یدونه بزن تو تخماش چشماش از کاسه درآد چرا آبغوره گرفتی؟..
" هووو..بچه ها منم هستم.."
با صدای من پسره یهویی از دختره جدا شد و جفتشون به من خیره شدن..دختره گریون بود اما پسره یه پوزخند زد و دست به صورتش کشید " واقعا که..از یه گدا ترسیدم؟..گمشو بذار به کارم برسم.."
رفتم جلوتر" هی جوجه از حرف زدنت خوشم نیومد..بابات گداعه فهمیدی؟..در ضمن اون بابای گدددات بهت یاد نداده نباید به زور به خانومی نزدیک بشی؟.."
فکر کنم خیلی عصبانی شد چون دندوناشو روی هم سابید و تند تند جلو اومد" یه عوضی بی سر و پا بهم فحش میده و سعی داره نصیحتم کنه؟..تو مردی بچه.."
بعد مشتشو به طرف صورتم آورد ولی جاخالی دادم و براش پشت پا گرفتم که با صورت رفت تو زمین..
" یه جوجه ماشینی میخواد منو بکشه؟.. تو مردی بزمجه.."
یه فحش بهم داد و از روی زمین بلند شد " مادر**"
به طرفم دوید به قدر کافی که نزدیکم شد با پایی که کفش داشت زدم وسطش ..وقتی از درد خم شد یه کله ی حسابی ام براش اومدم و ولش کردم..
روی زمین نشسته بود و نمی دونست تخماشو بچسبه یا دماغ لهیده اشو..
" نچ نچ نچ..فقط دراز شدی لندهور.."
اونجا آت و آشغال زیاد بود..یه تیکه شیشه گرفتم دستم و با لبخند کثیفی به طرفش رفتم " با این بی عرضه گی ات به هیچ جا نمیرسی..بیا صورتتو نقاشی کنیم لااقل لاتی ات رو پر کنی.."
فکر کنم منظره ی بس ترسناکی بود که یه دیونه با صورت خونی و یه تیکه شیشه با لبخند ظریفی به طرفت بیاد چون مثل جت از جاش بلند شد و در رفت..
شیشه رو پرت دادم و دستامو تکوندم " پسرای این دوره هیچی از مردیّت هالیشون نمیشه نچ نچ نچ.."
اوه..تازه متوجه دختره شدم که با یه لبخند سپاس گذار بهم خیره بود و جلو اومد" من ..خیلی ازت ممنونم..نمیدونم چطوری لطفتو جبران کنم.."
یه نگاه به سر و ریختش انداختم..اون الان فکر میکنه من ناجیش ام؟..
همون طور برای خودش زرت و پرت میکرد که پریدم وسط حرفش " کفشاتو دربیار.."
متعجب ساکت شد " چی؟.."
" گفتم کفشاتو دربیار ..من نجاتت دادم باید جبران کنی.."
همچنان با دهن باز نگام میکرد..
" چیه فکر کردی برای رضای الهی خودمو خسته کردم؟.."
مشتمو بردم هوا" زود درشون بیار تا تو رو هم مثل اون نزدم.."
فوری خم شد و بند کفشاشو باز کرد ..
کیف پسره رو برداشتم و خالیش کردم..یه سری وسایل به درد نخور..از بینشون پولاشو و ساندویچ اشو برداشتم..
دختره کفشاشو جلوم گذاشت و خواست بره..
" کجا..؟.."
برگشت طرفم و با ترس سرشو انداخت پایین" ک کفشارو گذاشتم اونجا دیگه.."
اشاره زدم بیاد جلو" بیا ببینم..کیفتو بده ببینم.."
کیف اونم خالی کردم و وسایلی که میخواستم برداشتم و انداختم تو کوله ی دختره..
ای جون یه لاک صورتی..گذاشتمش تو جیبم..
کیف پسره رو انداختم بغلش " بیا اینم برای تو.."
با حسرت به کوله ی گل گلیش نگاه کرد " اما.."
فوری برگشتم طرفش " چیه مشکلی داری؟.."
یهو صدای پسره از دور اومد" اونیه که اونجاست.."
ای وای مامور..ترسو رفته با بزرگترش اومده..با آخرین سرعتم جیم شدم..
YOU ARE READING
𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾
Actionسودام دختریه که توسط جانگ لی عضو مافیای مواد به فرزند خواندگی گرفته میشه.. یه مواد سازه ساده که به کوچکترین اشتباه ممکنه خودشو به کشتن بده.. سودام یک اشتباه میکنه..یک اشتباهی که حکم خودش و پدر خوانده اشو صادر میکنه فرار تنها راه زنده موندنه..اما س...