Part 10:ChanBaek?

166 51 24
                                    

پشت سر اون مرد قد بلند و گوش بلبلی خانوم کوانگ وارد شد و همه ناخودآگاه سرجاشون سیخ شدن..خانوم کوانگ یه لبخند مهربانانه بر خلاف ذات واقعیش زد و بهمون نگاه کرد " روزتون به خیر بچه ها..ایشون آقای پارک هستن حامی جدید این موسسه..ازشون تشکر کنید و ادای احترام کنید.."
همه تا کمر خم شدیم " ازتون متشکریم.."
"حالتون چه طوره بچه ها..ما قراره با هم دوست باشیم.."
جیسو دم گوشم زمزمه کرد " چه قد بلند و خوشگله.."
اما من حواسم به بکهیونی بود که با حرفای خانوم کوانگ اول متعجب شد و بعد اخم غلیظی کرد و برگشت و حواسشو دوباره به بچه ها داد.
آقای پارک لبخند زد و خیلی دوستانه وسط بچه ها رفت و بسته ها رو زمین گذاشت" خوب کی گشنه اس؟.."
اوه محض رضای خدا..بچه های این موسسه همیشه ی خدا گرسنه ان..این طور که معلومه آقای پارک خیلی دست و دلباز تره چون برامون پیراشکی گوشت آورده بود..
یه چیز خیلی عجیب بود..یعنی ذهن کثیف من که بهم اینو می‌گفت..اون مرد شوخ و باحالی به نظر می‌رسید اما بکهیون اصلا محلش نمی داد و هر وقت هم پارک نگاهش می کرد بکهیون بد تر بهش پشت می کرد..
قضیه چیه؟..ما یه کاپل داریم اینجا؟‌؟؟..
........
" اَه ساکت شو سرم رفت جغجغه.."
خوب انتظاری هم نمی ره که گریه های بچه‌ی تو بغلم ساکت شه..اون فقط شیش ماهش بود..جیسو اونو بهم سپرد و گفت کاری داره وگرنه من که بچه داری بلد نیستم..اون می گفت رفتار کارکنا با بچه ها خوب نیست و دلش نیومد از اونا کمک بخواد..
بچه همون‌طور گریه می کرد منم با تکون دادنش سعی می کردم آرومش کنم..
ای وای توروخدا ساکت شو..اصلا بکهیون کجاست؟ اون که از بچه ها خوشش میاد بیاد بگیرتش..کجا غیبش زد یهو..
قسمت مضخرف ماجرا هم اینجا بود که اگه نمی جنبیدم و ساکتش نمی کردم سایر شیرخواره ها هم تشویق میشدن باهاش هم خونی کنن..
یهو جیسو با یه سبد گنده از لباس ظاهر شد " اینجا چه خبره؟.."
بعد به بچه ای که تو بغلم داشت خودشو می کشت اشاره کرد " بده ببینم کشتیش..این چه وضعشه؟.."
بچه رو از خدا خواسته دادم بهش " بیا بگیر برای خودت..من نمی فهمم یعنی دیگه دختر پیدا نشد تو ازش کمک بخوای؟.."
" اونا کار داشتن.."
نفسمو دادم بیرون..اینم شانس مایه..
به سبد لباسا اشاره کرد" بچه با من ..اینا رو ببر بیرون پهن کن.."
خوب..این یکی بهتر بود..سبد لباسای خیس رو برداشتم و به طرف حیاط حرکت کردم..البته که لباس نبود یه عالمه ملافه ی سفید بود و خیلی هم سنگین.. مخصوصاً برای یکی مثل جیسو..
با زور زیاد و حرکات کند تونستم اون بار سنگین رو به حیاط پشتی برسونم..رو تختی ها هر دو هفته یکبار باید شسته می شدن تا مثلا مریض نشیم..این موسسه نه پول و نه وقت برای بچه های مریض نداشت..
ملافه ها رو می تکوندم و روی بند ها پهن می کردم..
هر چیز اینجا بد باشه بازم انگار خانوم رئیس اهمیت زیادی به گل و گیاه میده چون انصافا اینجا فضای سبز عالی ای داره..
دونه دونه اون ملافه ها رو پهن کردم و سبد رو برداشتم تا برم که اون جونور رو دیدم..عه..فکر کردم رفته..
یه جای دنج و خلوت از این فضای سبز که البته..تنها نبود..با همون آقای پارک..
بیا..دیدین گفتم اینا یه سر و سری با هم دارن..
از اونجایی که ذاتا فضولم پنهانی نزدیکشون مخفی شدم تا حرفاشون رو بشنوم..
بکی طلبکارانه دست به سینه به دیوار تکیه داده بود درحالی که آقای پارک خیلی رمانتیک به گل ها چشم دوخته بود و لمسشون می کرد..یه عکس بگیریم؟..خیلی لاکچریه..
" چندین و چند بار..خیلی واضح گفتم نمی خوام چشمم بهت بیوفته.."
بکهیون خیلی جدی و سرد گفت اما پارک چانیول با لبخند محوی به طرفش برگشت " اینجا که ماله تو نیست بکهیون.."
وات دِ فاخ؟!! £¥¥×π√✓^π√$¥..
چی دارم می شنوم؟..
بکهیون چیزی نگفت اما از دستای مشت شده اش معلوم بود داره حرص میخوره..
چانیول با همون آرامش اعصاب خوردکنش کمی سرشو خم کرد "اوه..الان میخوای چیکار کنی بک؟..مثل بچه ها قهر کنی و این کوچولوها رو که خیلی بهت وابسته شدن به خاطر من رها کنی؟.."
بعد خنده ی نخودی کرد "یا بازم میخوای مثل بچه ها دعوا کنی که اینجا رو من پیدا کردم برو یه جا دیگه اعمال خیر خواهانت رو انجام بده؟.."
بکهیون با عصبانیت غرید " خفه شو.."
چانیول از جاش بلند شد "نه بک..من خفه نمیشم..تا زمانی که تو گوش بدی من نباید خفه شم.."
وقتی به بکهیون رسید بک مجبور شد کمی سرشو بالا بگیره تا تو صورتش نگاه کنه..
" تو یه خیانت کاری..حالم ازت بهم میخوره.."
بعد یه تنه ی محکم بهش زد و رفت..
من اون گوشه با دهن باز و پشمای ریخته کپ کرده بودم حتی نفهمیدم پارک چانیول کی رفت..
عالی بود.. جایزه ی اسکار بهترین فیلم در ژانر برومنس می رسید به این دوتا..لعنتی با دراماها مو نمی زد..
خفه شو نمیخوام ببینمت..نه تو باید گوش بدی..
دستامو روی صورتم گذاشتم و گونه هامو وحشیانه ماساژ دادم..ای خدا ای خدا..من فکر می کردم جناب لی با اون اعمال قشنگش حسابی چشم و گوش منو باز کرده ولی اشتباه بود..
بقیه ی روز رو هم علامت تعجب بودم..موقع کار کردن، شام خوردن،مسواک زدن، روی توالت..
حتی سرجام خیره به روبه رو بودم..این حالت های احمقانه‌ وقتی در من به وجود می اومد که یا از چیزی تعجب می کردم یا درکش نمی کردم..و حالا جفتش با هم اتفاق افتاده بود..
اینا دو تا همو دوست دارن؟.. عشق بین دو پسر؟..
کلافه تو جام غلت زدم و موهامو کشیدم تا این افکار از سرم بپرن بتونم بخوابم..اما نمیشد..ذهنم مثل یه لباس شویی می چرخید و به هم میخورد..
سرجام نشستم..لعنتی این نمیشه..
بکهیون و..چانیول..باهم؟...چانبک؟؟!!!..
..............................
روز بعدشم علامت تعجب بودم..روز بعد ترش هم همینطور..
طوری که مرتبا تو ذهنم سناریو می‌ساختم بعدش میگفتم یعنی میشه؟..نه بابا نمیشه..
بعضی وقتا هم نمی فهمیدم بلند فکر کردم جیسو میزد تو پهلوم " کجایی تو؟ چیه هی میشه نمیشه راه انداختی کارتو بکن.."
اون وقت به خودم میومدم..خیلی دلم میخواست افکارمو از کله ام در بیارم و با جیسو مطرح کنم اما اون بچه بود و نمی تونستم ذهنشو مشغول کنم..
بعداً یه کاری کردم..هر موقع بک یا پارک چانیول به اینجا سر میزدن من برخلاف همه کاملا ناخودآگاه از اون مکان خارج می شدم و به آشپزخونه می رفتم..
خودمم نمی دونستم چرا و بی هیچ دلیل خاصی ازشون دوری می کردم..
برای اینکه خانوم بین منو از اونجا نندازه بیرون میرفتم سراغ دیگ های گنده و سیاه و شروع می کردم به شستنشون..باید یه دلیل موجه برای غیبتم جور می کردم دیگه..
جیسو همیشه برام سهم غذا رو می آورد گرچه اگرم نمی آورد مهم نبود من فقط نمی‌خواستم اونجا باشم..
خانوم بین دفعه ی اول با بدبینی نگاهم کرد ولی دفعه های بعد نرم شد " وای چه پسر خوبی وای چه مسئولیت پذیر .."
حسابی باهام مهربون شد..
تو زندگی یه سری آدما هستن آرزو می کنی هیچ وقت باهات صمیمی نشن یا ازت خوششون نیاد.. مثل خانوم بین..
چون از اونجایی که من خیلی مسئولیت پذیر و کاری ام تصمیم گرفت وقت هایی که به خرید می‌ره من رو هم تو این پروژه ی جذابش همراه کنه..
هر قدر از من انکار از اون اصرار..نه خانوم بین لازم نیست لطفا از این لطف ها به من نکنید..آیگو تو چه قدر خجالتی..
انگار بچه ها این کارو دوست داشتن..تعجب می کنم اگه آنقدر بیرون رفتن رو دوست دارن چرا وقتی نوبت فروش بهشون میوفته ناراحت میشن؟..
مهم نیست ..من نمیخوام از اینجا برم بیرون..اگه برم بیرون تا چه حد شانس میارم پیدام نکنن؟..
...............................
انگار این اتفاق رد ناپذیر بود..من باید می رفتم..اما خوب هر مشکلی بالاخره یه راه حلی داره..به سختی یه کمک کوچیک‌ از جیسو گرفتم..
خانوم بین با تعجب به صورتم اشاره کرد " این ماسکه دیگه چی میگه؟.."
" اهم..آجوما من پوست دماغم خیلی به آفتاب مستقیم حساسه.."
با کمال تعجب لبخند مهربونی زد و یه کلاه سرم گذاشت" پس بیا..دیگه آفتاب سوخته نشی.."
دمت گرم..
.......
بیرون رفتن خیلی خوبه اما بدون ترس..شاید به نحوی استتار کرده بودم ولی همچنان استرس داشتم..
شرایط فقط یه تعریف کلی داشت..مسخره و مضخرف..یه ماسک تو این هوای گرم..تازه با فک خانوم بین که حسابی گرم شده و داره از خاطرات جوونیش تعریف می کنه..آنقدر کلافه بودم که هیچی ازش نفهمیدم..
ما یه مسیر تقریبا طولانی رو پیاده رفتیم و من تازه فهمیدم چرا اکثر اوقات سوپ سبزیجات داریم..
پناه بر خدا.. اون عاشق سبزی فروشه شده..
........
من خیلی وقته از دیگ شوری کشیدم بیرون ولی لامصب خانوم بین از من نمی کشه بیرون..برای اینکه دیگه منو با خودش بیرون نبره و همچین با دو تا خَیّر عزیزمون رو به رو نشم زدم تو کارای دیگه..هر کاری..گاهی خودمو با باغچه مشغول می کنم گاهی هم دستشویی میشورم ولی خانوم بین همچنان چسبیده به من..چون اولاً می تونه تو مسیر کل بار و بندیلشو بندازه به من که پسرم دوماً مطمئنه که من خنگ تر از این حرف هام که بفهمم چرا آنقدر تو خریدن سبزیجات وسواس به خرج میده..
اون خیلی به فکر ماست..
درسته خوب..خنگم دیگه..کدوم عاقلی داوطلبانه می‌ره دیگ شوری؟..
...................
یک ..دو...سه...شترق..
تو فروشگاه همین طوری وایساده بودم و پشه هایی که روی سیب ها می نشستن رو می کشتم..اینم تفریح سالم ما..
خانوم بین هم که درحال چونه زدن درمورد کیفیت محصولات بود..البته با ناز و عشوه..ایششش..
آه خدایا..یه آدم سالم نشونم بده لطفاً..
یدونه سیب برداشتم و تو دستم پرت کردم..رنگ قرمزش بدجور وسوسه انگیز بود..کاش میشد با یه گاز به همه ی آرزو ها رسید ولی می دونستم با یه گاز به این سیبه فقط یه کرم نصفه و اسهال و دل‌پیچه گیرم میاد..
سیب قرمز رو هوا ناپدید شد و در عوض اون جونور عوضی جلوم ظاهر شد..
" بچه تو باز زدی تو کار دزدی؟.."
شت..الان آخرین کسی که دلم میخواستم ببینم بیون بکهیون بود..
به یه طرف دیگه نگاه کردم " آره.."
ولی اون انگار بیشتر میخواست حرف بزنه "اوه..خوب دیگه چی میدزدی؟.."
خندم اومد..بازیش گرفته انگار..
" تشت طلا.."
" یاااااا...!.."
به اعتراضش گوش ندادم اما یهو حواسم جمع شد و با ترس بهش نگاه کردم " تو منو شناختی؟.."
یه نگاه مسخره به سرتاپام کرد " کدوم اسکلی به جز تو توی این هوا آنقدر خودشو می پوشونه بچه؟.."
اصلا تیکه ای که بهم انداخت واسم مهم نبود از یقش گرفتم و به خودم نزدیکش کردم " منظورم اون نبود شل مغز..بگو ببینم با این ماسک و کلاه بازم قابل تشخیصم یا نه؟.."
از برخوردم متعجب شد و چند بار پلک زد " خوب آره.."

وت و کامنت پلیز^^

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now