Part 16 : Alone

131 42 15
                                    

‌یه جا شنیدم آدم و حوا از دستور خدا نافرمانی کردن و خدا برای تنبیه اونا رو به زمین تبعید کرد..
ما هم الان داریم چوب اشتباه اونا رو می خوریم..ولی خدا هم واقعا خداست ها..عجب جایی رو برای تبعید انتخاب کرد..بی شک تنبیهی از این بالاتر وجود نداشت..
زمین طوریه بتونی در اون لحظات خوبی رو داشته باشی و به زیبایی هاش عادت کنی و جاییه که در عرض یه ثانیه زیبایی هاش جلو چشمات نابود بشن و فقط جای خالی شود برات باقی بمونه...
مسلماً جایی که باید مثل سگ کار کنی تا به چیزی برسی در مقایسه با مکانی که کنار رود شیرعسل نشستی و حوری ها خودشونو می اندازن بغلت یه شکنجه گاهه..
همه ی ما تو این شکنجه گاه حبس شدیم..تنها فرقمون با هم میزان زجریه که می کشیم..
من..ما..آدمای فقیر زجر بیشتری می کشیم..
بعضی ها هم میگن بهشت و جهنم واقعی همین جاست ولی دروغه..هیچ بهشتی قابلیت اینو نداره که در یه لحظه به خاکستر تبدیل بشه..اینجا فقط جهنمه..
جهنم من بدون لی..
چی آنقدر دست و پای منو بسته که نمیدونم چند ساعته بی هدف با کوله ی تو بغلم یه جا نشستم و کاری نمی کنم..و حتی نمی تونم یه گوشی بزنم تا تکلیف خودمو روشن کنم..
نمی دونم..هر چی که هست ازش متنفرم..
سرمو روی زانو هام گذاشتم و حالم آنقدر گرفته بود که دلیلی برای ریزش اشک هام نداشتم..فقط گریه کردم..
گریه کردن به آدما کمک می‌کنه اما حالمو بدتر کرد..
سرم نوازش شد..
صورتمو که بالا آوردم یه بیسکوئیت شکلاتی جلوم تاب میخورد و پشتش صورت بیون بکهیون..
اصلا نمی فهمم اون چطوری پیدام کرده یا اینجا چیکار می‌کنه..فقط دوباره صورتمو روی زانوهام گذاشتم..
"از اینجا برو..من امروز اصلا حوصله اتو ندارم.."
کنارم نشست و دستشو روی پشتم گذاشت"چی شده سوبین؟چرا گریه می کنی؟.."
" به تو ربطی نداره.."
صورتمو گرفت و بالا آورد و با چشمای غمگین نگاهم کرد"بهم بگو چی شده..تو الکی گریه نمی کنی..بذار کمکت کنم.."
"کمکی ازت برنمیاد.."
"شاید بتونم.."
داد زدم" خفه شو.."
چند لحظه ساکت شد..گفتم ناراحت شده و دیگه حرف نمی زنه اما اشک هامو پاک کرد و خندید" می‌دونی..ترجیح میدم بی ادب بازی دربیاری و مثل همیشه بهم بگی جونور عوضی تا اینکه این شکلی آبغوره بگیری.."
با این حرفش دیگه نتونستم بیشتر از این باهاش بد حرف بزنم..اون تا حالا خیلی به من کمک کرده بود..
احتمالا از حرف زدن من ناامید شده بود چون برخلاف معمول که سرجاش بند نمیشه ساکت کنارم نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد..
به بیسکوئیت تو دستم نگاه انداختم..بازش کردم و نصفش رو به طرف بکهیون گرفتم..
با تعجب بهم نگاه کرد..
"بگیر تنهایی بهم مزه نمی‌ده.."
"ممنون.."
و هردو مشغول شدیم..
" بهتری؟."
" هوم..."
اون هنوز کمی سرد بود به خاطر همین فکر کردم بهتره کمی بهش توضیح بدم"من..من فقط..دلم برای گذشته ام تنگ شده بود.."
نگاهم کرد '' گذشته؟.."
" اون موقع هایی که خانواده داشتم.."
" آها..متاسفم.."
" نباش..این تقصیر تو نیست.."
اون هنوزم ساکت و کم حرف بود..از بیونه خشک خوشم نمیاد..کاش وراجی کنه و با حرفاش سرمو ببره..این طوری عادی تره..
به نیم رخش نگاه کردم"در مورد تو چی؟..خانواده ات؟.."
یه لبخند زد و به دستاش تکیه کرد" اممم..چطور بگم..به معنای واقعی کلمه عتیقه.."
چشمام گرد شد " اوهو..چه صریح.."
" آره من تک فرزندم..نه خواهری نه برادری..والدینم از اونایی بودن که یه شبه توسط خانواده هاشون باهم آشنا شدن و ازدواج کردن..بی هیچ علاقه ای.."
" یه شبه هم تورو ساختن..کلا همه کارشون یه شبه ای بوده نه؟.."
کجکی بهم نگاه کرد " بی تربیت.."
ولی بعد خندید و زد به پیشونی ام" آره..فقط منو به دنیا آوردن تا طبق معمول یه وارث وجود داشته باشه.."
"چه حوصله سر بر..پس بچه ننه ای"
پوکر نگام کرد و چشماشو تو کاسه چرخوند " نه خیر..
بنده نزد پدربزرگم یه مرد بار اومدم..یه مرد واقعی.."
"احتمالا آدم سرخوشیه..اگه الگوی زندگیته.."
" اون فوت کرده.."
لبخندم ماسید..اون غمگین شد..
به زیر چشمش دست کشید " اون تمام دنیای من بود..خانواده ی واقعی من..هم پدر و هم مادر حقیقی من.."
سرجام جمع و جور نشستم و با مکث گفتم " اوه متاسفم..معلومه مرد بزرگی بوده.."
اشکش رو پاک کرد و چیزی رو تو دست گرفت"این قطب نما رو اون بهم داد..همونی که تو ازم دزدیدیش.."
" ها..پس بگو چرا آنقدر دنبالش بودی.."
با حرص گفت " وقتی ازم دزدیدیش با خودم گفتم وقتی گیرش بیارم آنقدر میزنمش که مثل خمیر روی زمین پهن بشه.."
به پشت کلم دست کشیدم" هه هه..ببخشید دیگه..الان که دیگه باهم دوستیم.."
یه نگاه بهم انداخت " عالیه..فقط تو لیست دوستام یه جیب بر کم بود.."
خندیدم..مرتیکه نکبت..از اون مرد دراز که عجیب تر نیستم که..
" مشکلت با پارک چانیول چیه؟..آدم فکر می‌کنه طلاق گرفتید و اون اصرار بر رجوع داره.."
گوشم یهو درد گرفت و دقیق تو گوشم صداش اومد" کره خر فسقلی این حرفا به تو نیومده ما فقط با هم دوست بودیم فهمیدی ؟.."
خدایا کمک گوشم " آخ باشه باشه..چرا عصبی میشی؟.."
عملا شوتم کرد اون طرف..گوشمو ماساژ دادم و حرصی نگاهش کردم..با اخم محوی به روبه روش خیره بود..
نمی دونم مردم چشونه..دوست دارن فقط ریا و دروغ بهم ببافند برعکس من هر چی به ذهنم بیاد میگم و اصلا از این چیزا خوشم نمیاد..مشکلیه؟..
انگار تو فکر رفته بود..شایدم حسرت میخورد چون نفسشو با آه بلندی بیرون داد..
" ما با هم تیم فوق العاده ای بودیم..از اون بلایای طبیعی..آنقدر با هم صمیمی بودیم که گاهی باهم تلپلتی داشتیم باورت میشه؟.."
صداش اومد..با وجود اینکه این جملات قشنگ بودن ولی اون ناراحت بود..
"اگه این قدر باهم خوب بودین چه اتفاقی افتاد؟.."
آه کشید " آره..ما با هم خیلی صمیمی بودیم..تا جایی گاهی تصمیم می گرفتیم تا آخر عمر سینگل بمونیم و با هم..ولی بعدش اون طوری نشد..دل من لرزید و عاشق شدم..به چانیول گفتم..فکر کردم خوشحال میشه اما وقتی دوست دخترمو دید اخماش توهم رفت..می گفت مناسب من نیست و باید فراموشش کنم..اما من..هه..فکر می کردم حسودیش شده..فکر می کردم اون حرفایی که بهم زدیم و قولایی که بهم دادیم رو جدی گرفته..من با یری قرار گذاشتم و چانیول باهام سرد شد..
بعد یه مدت دوباره جلو اومد و راجع بهش هشدار داد..مرتبا می گفت اون دختر خوبی نیست به خاطر پولم بهم نزدیک شده و من اولین طعمه اش نیستم..
اما من این حرفا حالیم نبود..عشق کورم کرده بود..به جز یری هیچی رو نمی دیدم..فقط عاشق رابطه امون بودم..عاشق خودش بودم.."
دوباره به چشماش دست کشید..اما اشک هاش بند نمی اومد..گندش بزنن منم با موقعیت های احساسی اشکم درمیاد..
" وقتی یول صبح به اون زودی بهم زنگ زد ترسیدم..فکر کردم چی شده؟.. با آخرین سرعتی که از خودم سراغ داشتم رفتم خونه اش و.."
به موهای جلو پیشونیش چنگ زد و چشماشو بست "اون لعنتی از هر روشی استفاده می کرد تا حرفاشو بهم ثابت کنه اما هیچ وقت فکر نمی کردم..یری منو به تختش بکشونه..من اون روز..دو نفرو از دست دادم.."
و حالا اون بود که گریه می‌کرد..بیچاره..تنهایی حس بدیه وقتی که نتونی به کسی اعتماد کنی..
پشتش رو نوازش کردم تا بهش تسکین بدم..
راستش به ذهنم خطور نکرده بود اون لبخند‌ پت و پهن یه روز می تونه به این گریه ی سوزناک تبدیل بشه..
....
بعد از مدتی گریه و زاری صورت های هر دومون به طرز مسخره ای پف کرده بود..طوری که وقتی چشممون به هم افتاد ولی زدیم زیر خنده..انگار نه انگار قبلا یه تشت اشک ریختیم..
" هه هه بکهیون..زیر چشمات مثل دخترا سیاه شده.."
هول چشاش گرد شد " دروغگو..این ضد آبه‌.."
" جررررر.. آرایش می کنی؟."
" تو از دنیا عقبی بی ادب زشت‌.."
آنقدر ریخت همو مسخره کردیم که دیگه کم آوردیم..
بکهیون به کوله ی تو بغلم اشاره کرد" امروز چه کاره ای؟.."
" مثل همیشه بدبخت.."
" چرا..کار سختی نیست که.."
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و با لحن مسخره ای عشوه اومدم" بعله..برای شما سخت نیست چون با سواستفاده از اون چهره ی کیوتت دخترا رو می کشونی طرف خودت.."
با نیشخند به چونه اش دست کشید " هممم قشنگ بود..به عنوان تعریف ازت قبول میکنم.."
خودشیفته..یه آه سوزناک کشیدم" خدایا چی میشد سر من گل بازی نمی کردی و یکم دقت به خرج میدادی؟.."
بکهیون خندید" الان مثلا از قیافت پیش خدا گله کردی؟.."
جوابشو ندادم..آدم های خوشگل هیچ وقت بقیه رو درک نمی کنن فقط زر میزنن" کاش یکم خوشگل بودم.."
" معلومه که هستی..''
" چی؟.."
.....
وای خدا باورم نمیشه..اولین باره دارم این کارو میکنم..
" چیشد  چشمامو باز کنم؟.."
" نع یکم صبر کن.."
" اینارو از کجا یاد گرفتی؟.."
"چیزی نیست همه بلدن.."
کارش که تموم شد خواستم تو آینه ی ماشین خودمو نگاه کنم که سرمو گرفت و با موهام ور رفت" صبر کن اینارو هم درست کنم..واو ایول به خودم..بزرگ بشی خوشتیپ میشیا.."
"مگه چطور شدم؟.."
"الان می بینی.."
وقتی رفت کنار خودمو نگاه کردم..پشت چشمامو نامحسوس سیاه کرده بود و موهامو بالا داده بود..
چشمام از این‌ همه تغییر کرد شد..به معنی واقعی کلمه هلو..
" وای ببین چی شدم..چه قدر خوشگل شدم..بکی دمت گرم.."
" اولا بکی نه و هیونگ..دوما قابلی نداشت این یکی از هزاران توانایی مه.."
" حالا چی کار کنم؟ مخ بزنم؟.."
" آها..حالا رسیدیم به اصل مطلب..حالا که توام ناناس شدی یه کار می کنیم.."
" چی؟.."
کولمو گرفت " ببینیم کی بیشتر مخ میزنه.."
...
یه تجربه ی جالب و سرگرم کننده ی دیگه کنار بکهیون..
خیلی خنده دار بود که سعی می کردم مثل پسرا ژست بگیرم ،چشمک بزنم و دل ببرم...وای شد و در کمال ناباروری بالای هزار بار شنیدم " اومو..تو چه قدر کیوتی.."
اون روز یه چیز دیگه هم یاد گرفتم..برای اینکه این جهنم موقتا به بهشت تبدیل بشه سه اصل نیازه..
پسر باشی،خوشگل باشی ،پولدار باشی..بقیه اش مهم نیست..
مرتب به این طرف و اون طرف می رفتیم و به صورت جنتلمنانه با دخترا هم صحبت می شدیم و محصولاتمون رو بهشون کی فروختیم..هر یک ساعت هم پیش هم بر می گشتیم تا بفهمیم کی کمتر فروخته..
معمولا زنها روحیه ی لطیف تری دارن و به سمت این جور چیزا کشیده میشن..حالا اینکه مشتریت مرد باشه کلی عجیب هست چه برسه اینکه اون پارک چانیول باشه..
جلوم وایساد..با اون نگاه پر معنی اش..بکی بامزه بود اما پارک چانیول پر رمز و راز و ترسناک..
برای همین ۱۸۰ درجه مخالف رفتاری که با بکهیون دارم یه تعظیم کردم "ب‍.. بفرمائید.."
گوشه ی لبش کمی کش اومد" می بینم که حسابی تو دل بکهیون خودتو جا کردی.."
متعجب شدم..یعنی چی؟..خوب اصلا به تو چه..
هنگ همون‌طور وایساده بودم و پلک میزدم که پوزخند زد و کمی روم خم شد" می دونی..بکهیون دل ساده ای داره..از اینکه کسی فریبش بده بیشتر از هر چیزی متنفره ..متوجه ای؟..''
منظورش چی بود..قبل از اینکه بتونم حتی به معنیش فکر کنم دستی روی شونم نشست و صدای بکهیون اومد" اشتباه می کنی.."
بکهیون رو سرم بود..با یه اخم خفیف" بیشتر از هر چیزی از رفیق خراب بدم میاد.."
بعد با مهربونی به من نگاه کرد " بهتره بریم اون طرف پارک.."
بعد دستمو گرفت و چانیول رو تنها گذاشتیم..
" آره..من خودمو خراب کردم تا زندگی تورو نجات بدم بک..من از خودم گذشتم.."
بک ایستاد و دستم رها شد..
به طرفش دوید و یه مشت تو دهن چانیول زد و پهن زمینش کرد " اشتباهت همینجا بود احمقققق..چرا از خودت گذشتی؟چرا خودتو خراب کردی؟چرا خودتو از من گرفتی.."
چانیول سرشو بالا آورد و خون لبشو پاک کرد " بک.."
"یری پولمو میخواست؟ گولم میزد؟..میخواست زندگیمو خراب کنه؟.."
بعد بلند داد زد" می‌داشتی این کارو بکنه..به جهنم..می ذاشتی خودمم بفهمم..میذاشتی خودم ببینم..این طوری حداقل تورو داشتم که پیشش گریه کنم..کسی بود که کنارم باشه اما تو اونم ازم گرفتی..چانیول تو منو تنها کردی.."
حالت حق به جانب پارک چانیول به یه حالت غم زده و پشیمان تغییر کرد..به طرف بکهیون رفت" حق با توعه بک..من احمقانه فقط میخواستم خودمو اثبات کنم..اشتباه کردم..لطفا.."
اما بکهیون عقب کشید " فقط گورتو گم کن کثافت.."
قبل از اینکه خیلی دور بشه ایستاد و برگشت" ‌می دونی چان..نه بیشتر از یری ولی به همون اندازه دوستت داشتم..اینکه تو کسی بودی که یری کنارش خوابیده بود کثیف ترین صحنه ایه که هرگز از ذهنم پاک نمیشه..اون روز قلب من دوبار شکست.."
........
" چیکار می کنی؟.."
کای در جواب تمین سر تکون داد " مجبوریم دنبال یه رابط دیگه بگردیم.."
" می کشیش؟.."
کای سر تکون داد" آره..زنو بچش رو تو یه روز کشتن..غیر قابل پیش بینی شده.."
بعد رو به سهون کرد " روت حساب میکنم.."
سهون فقط تایید کرد..
وقتی کای ازشون دور شد تمین رو خطاب داد " اینا بی فایده است..این خورنده به کارش ادامه میده تا وقتی همه امونو نابود کنه.."
تمین نگاهش کرد و به سخره خندید" نه بابا؟ زحمت نکش میخوای مثلا پیداش کنی؟..کسی این حرفو میزنه که نتونسته یه بچه رو بگیره؟.."
سهون بدون اینکه خم به ابرو بیاره جواب داد " اون حتما تا حالا مرده.."

★خوشحال میشم نقد هاتون رو بشنوم..

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now