Part9:Weird Men

153 50 42
                                    

لعنتی اون اینجا چیکار می کرد؟..با یه قیافه ی جمع شده به اون جونور خیره شدم..کنار بچه های کوچیک نشسته بود و باهاشون بازی میکرد بچه ها هم با ذوق می رفتن و بهش می چسبیدن..
هیچ رقمه ازش خوشم نمیومد..جلو رفتم " یا..جونور تو اینجا چیکار می کنی؟.."
با صدای من توجهش جلب شد..چند لحظه نگام کرد و وقتی منو شناخت بچه ی تو بغلشو زمین گذاشت و بلند شد" تو هم اینجایی بی ادب؟.."
" یااا تو..."
یهو یه دستی خورد پس کلم و صدای جیسو تو گوشم پیچید " ساکت شو احمق درست صحبت کن..اوپا معذرت می‌خوام..اون تازه اومده اینجا لطفا ببخشیدش.."
جونور پوزخند زد و سر تکون داد " اشکالی نداره.."
جیسو لبخند کیوتش رو از اون گرفت و با قیافه ی ترسناکی به طرف من برگشت " زود عذرخواهی کن ..حالا.."
پس کلمو چسبیدم و نوازشش کردم تا دردش بیوفته " برو بابا چی میگی واسه چی عذرخواهی کنم؟ اصلا تو اینو میشناسی؟..این یه دروغگوی کلاهبرداره.."
رنگ جیسو پرید ..از گوشم گرفت و از بکهیون دورم کرد و زمزمه کرد " احمق میخوای بدبختمون کنی؟..آقای بیون یکی از خیرین این موسسه است میخوای حمایتشو ازمون قطع کنه ؟.."
با آخ و اوخ گوشمو از دستش درآوردم و متعجب به بیونه اشاره کردم " این یارو خَیره؟.."
جیسو خفه جیغ کشید " سوبین!..به خدا قسم می‌کشمت..میری همین الان عذرخواهی می کنی یا میرم پیش خانوم کوانگ گزارش رفتار بدتو میدم اونم خوب بلده چطور تنبیهت کنه.."
لعنتی..حوصله ی دردسر نداشتم ولی اینبار چاره ای جز منت کشی نبود چون دوست نداشتم نونمون آجر بشه..
اوفففف..
جیسو دستمو کشید و پیش بیون برد " ببخشید اوپا ..سوبین میخواد یه چیزی بهتون بگه.."
واقعا مسخره است..شبیه بچه کوچیکا شدم که ماماناشون آوردتشون عذرخواهی همسایه ..
بیون بدون اینکه توجهشو از بچه ی تو بغلش بگیره گفت " می‌شنوم.."
من پوکر...یدونه بزنیم تو گوشش دیگه نشنونه..
جیسو سقلمه ای بهم زد..پوکر کف دستمو بالا آوردم " آقا معذرت..."
جیسو برام چشم غره رفت که بیشتر پیاز داغشو زیاد کن..
از ترس جیسو بیخیال قیافه ی از خود راضی بیون شدم " هیونگ نیم بابت رفتار زشتم عذر می خوام..ببخشید ^^.."
و تعظیم کردم..
اون جونور عوضی نگام کرد..
نگام کرد...
و نگام کرد..
یه لبخند کج زد و از کنارم رد شد " درباره اش فکر میکنم.."
بعد رو به بقیه فریاد زد " کی دلش شیرینی میخواد؟.."
خشک شدم..
قسم میخورم این سومین باری بود که من تعظیم میکردم تو عمرم..
اولین بارش جلوی تلویزیون موقع پخش یانگوم بود دومین بارشم جلوی دستشویی بود وقتی لی یه گوز گنده زد..قشنگ یادمه..و اینم سومین..من جلوی احدی خم نشدم ..حالا این مرتیکه منو این جوری کنف کرد؟..
هنوز درحال خمیده بودم که یه جمعیت از روم رد شد ..
به روز از جام بلند شدم و دست به کمرم گرفتم..
زانو هام میلرزید..بچه ها اطراف بیون غلغله کرده بودن و اطرافش می چرخیدن..
اونم بسته های بزرگی رو آورد روی زمین گذاشت و بین بچه ها شیرینی پخش کرد..
وای شیرینی ..من دلم شیرینی میخواد اما غرورم اصلا اجازه نداد برم ازش شیرینی بگیرم فقط اخم کردم و رومو برگردوندم..
بچه هایی که شیرینی گیرشون اومده بود هر کدوم یه گوشه می نشستن و جلوی من گازای گنده میزدن..
آب دهنمو قورت دادم و مزه اشو تصور میکردم..
یهو جیسو کنارم نشست و یه شیرینی داد دستم" بیا بگیر.."
با کلی خوددرگیری پسش زدم " نمیخوام.."
دوباره شیرینی رو داد دستم " آره از چشمات معلومه..بگیر.."
بعدش رفت..آخی ..آخجون.. شیرینی..
هنوز به دهنم نزدیکش نکرده بودم که یه دست اونو ازم قاپید..
" هی آقای چوی گفت یکی بره به باغچه آب بده..زودباش برو.."
با اخم بهش خیره شدم..این شرخر 17 ساله یا همون ووشیک بود.. مزاحم..
گاز گنده ای به شیرینیش زد " زود برو دیگه نگران نباش من مواظب این هستم.."
آره میدونم حتما تو شکمت جاش امنه..
خواستم ازش شیرینی مو پس بگیرم که یه قدم عقب رفت " هی وایسا نشنیدی چی گفتم؟..اول باغچه ..تو که دنبال دردسر نیستی؟هستی؟.."
لعنت بهش لعنت بهش..من دنبال دردسر نیستم اما اون خوب منو پیدا می‌کنه..
با قدمای محکم و زوری به طرف بیرون رفتم..
آب پاشی بزرگو برداشتم و پر از آب کردم ..شلنگ کوفتی رو معلوم نیست کی سر به نیست کرده..
اَه خیلی سنگین بود..صدای بچه هارو می شنیدم که بازم میخواستن اما من اون یکی رو هم نخورده بودم..فاک به این زندگی ..تازه اومدم اینجا اینه حالم وای به حال بعدا..
یهو دستم سرخورد و برای این که اون آب پاش لعنتی گنده روی گل ها نیوفته دست گرفتم زیرش که کلش خالی شد رو خودم...
ای وایییییی یخ کردممممم...
داشت گریم می گرفت..آب پاش رو پرت کردم و روی زمین گلی نشستم ..من اینو نمی خواستم اما اشکام برای بیرون اومدن از من اجازه نمی گرفتن..لوس ..لوس..ابله لوس..فقط یکم آب بود دیگه گریت برای چیه؟..
خودمو گول میزدم..یه تشت آب که مهم نیست من دلم برای کسی که لوسم کرده بود تنگ شده..
" فقط یه ذره آب بود زود خشک میشه.."
همون طور که این حرفا رو بلند میزدم دست به چشمام می‌کشیدم..
"زودی خشک میشه..."
" آره احتمالا زودتر از چشمه ی اشکت خشک بشه.."
سرمو برگردوندم..بیون بکهیون پشتم بود ..جونور عوضی..اخم کردم و رومو برگردوندم..
یه پلیور روی شونه ام قرار گرفت و خودش کنارم نشست" به قول خودت یه ذره آبه زود خشک میشه چرا گریه می کنی؟.."
دماغمو با صدا بالا کشیدم"به تو ربطی نداره..اصلا اینجا چیکار میکنی؟ از اینکه شکایت نکردی پشیمون شدی؟.."
در جواب حرفای تندم اصلا ناراحت نشد و به باغچه نگاه کرد " حافظت اشکال داره؟ مگه جیسو بهت نگفت؟ من یکی از خیرین این موسسه ام.."
پوزخند زدم "این موسسه چه بدبخته.."
با چشم غره برگشت به طرفم و یدونه زد پس کلم " تو نمی تونی یکم با ادب تر باشی؟.."
" آخخخ سرم .."
امروز مخچه ی من پودر نشه خیلیه..
چه حرصی زد " موسسه ی بدبخت؟؟؟..هوف فکر کنم باید با خانوم کوانگ راجع به تربیت بچه های اینجا صحبت کنم و یه تجدید نظری هم راجع به حمایت مالیم کنم.."
خاک تو سرم شد..قیافه اش جدی بود و بعید می دونستم شوخی کنه..پاشد بره که دستشو گرفتم " وایسا.."
باید جمعو جورش میکردم " متا..سفم.."
" متاسفم چی؟.."
" آم..متاسفم هیونگ.."
با اکراه دوباره کنارم نشست..
" میگم بک ..لباست کثیف شدا.."
نگام کرد و یه ابروش رو انداخت بالا " بک؟.."
فوری جمله امو اصلاح کردم " عا هیونگ..هیونگ نیم لباستون کثیف شد.."
با لبخند کجی برگشت " دیگه مهم نیست.."
عوضی..این عقده ی احترام داره..
دوباره قسم این از معدود دفعاتی بود که مودبانه رعایت بزرگ کوچیکی رو میکردم..
من بابای خودمو به اسم صدا میزدم تو که انگشت کوچیکمم نیستی بچ‌‌..
داشتم تو دلم بهش فحش میدادم که یه شیرینی جلوم گرفت ..چشمام گرد شد..یوهووووو..
"دیدم چیزی نخوردی..این سهم توعه.."
با خوشحالی نگاهش کردم و دستامو بالا آوردم" ممنون.."
یهو شیرینی رو ازم دور کرد " عه عه عه.. دستات گلیه.."
اَی هو.." بده ببینم ول کن..کی میره دست بشوره.."
" این طور نمیشه خوب..اصلا دهنتو باز کن.."
دهنمو باز کردم و بیون تا آخر شیرینی رو بهم داد اما کثافت تیکه ی آخرو خودش خورد..
" عه؟!..چیکار کردی؟..ماله من بود..."
بهم خندید " انقدر خوشمزه خوردی دلم خواست.."
هیچی نگفتم..باشه به بزرگی خودم می بخشمت^^..
" ولی اون دهنی بودا.."
یه نگاه بهم انداخت " میدونم ولی زیادی تمیز و لطیفی .."
جون یه نفر ازم تعریف کرد بالاخره..
ولی من یه پسرم و باید از اون کلمه ی زیبای لطیف دلگیر بشم..اخم کردم " ببخشید که تازه 13 سالم شده ها..چند سال دیگه صبر کن یه مردی میشم بیا و ببین.."
"اوه راست میگی..می‌دونی با طرز حرف زدنت آدم یه فکر می‌کنه 19/20 سالته.."
بازم تعریف..من چه قدر خوبم ..
" همینه که هست.."
" بچه ی بی ادب.."
دوباره یدونه زد پس کلم و پاشد رفت..
از این یارو خوشم نمیاد..
..........
داشتم کف سالن رو طی می‌کشیدم که یه قطره خون افتاد زمین..وا !..
دماغم که سالم بود..به سقف نگاه کردم سقف زخمی شده ؟..یادم اومد..سقف زخمی نشده عذاب الهی به من نازل شده..
من اکثر مواقع درد نداشتم به خاطر همین هم هیچ وقت نمی فهمیدم کی به خودم گند میزنم..خدایا..
فوری پریدم تو دستشویی و چندتا دستمال کاغذی چپوندم تو شورتم ..
خیلی ها قبل پریودی بدنشون با درد بهشون آلارم میداد تا چاره سازی کنن ماله من سرزده میاد تکمیل برینه بهم..
حالا باید چاره سازی کنم..خاک تو این زندگی همه ی دخترا آنقدر کوچیک کوچیکن که نمیشه روشون حساب کرد تازه جیسو هم پریود نشده تا حالا اونوقت به این بچه ننه من باید بگم نونا..و بازم خاک تو این زندگی که پسرا هم پریود نمیشن..از کجا نوار بهداشتی گیر بیارم..
یه جرقه تو ذهنم زد..کمد کارکنان..نه یه جای بهتر ..سوئیت خانوم بین.. قطع به یقین نواربهداشتی داره..و همیشه هم درش قفله..
که چی؟..به من میگن پارک سودام تنها چیزی که لازم دارم یه سنجاق قفلیه..
به کارگاه رفتم و یه سنجاق قفلی از روی میز برداشتم..جیسو تا منو تو کارگاه دید خیز برداشت بگیرتم به کار ولی گفتم طی کشیدنم تموم نشده و دست به سرش کردم.. 
باز کردن در با یه سنجاق کار سختی نیست ..سخت اینه که کسی تورو نبینه و باز هم ..به من میگن پارک سودام..
یه بسته نوار بهداشتی بالدار برداشتم و تا اتاق خودم باهاش پرواز کردم..
خوب ..با این همه پسر فضول تو اتاق یه بسته نوار بهداشتی رو کجا میشه قایم کرد؟

..................

سرش تو یه عالمه پرونده گرم بود و گذر زمان از دستش خارج شده بود که با صدای در تمرکزش به هم خورد ..
" قربان؟.."
کمرش خشک شده بود ..به صندلی تکیه داد و با چشم به پسر جوان اشاره کرد داخل بشه " چی شده جیهون؟.."
............
جلوی بالابر ترمز زد و شیشه رو برای نگهبان پایین کشید و کارتشو نشون داد " شیائو لوهان از دایره ی جنایی.."
نگهبان بالابر رو بالا داد و ماشین حرکت کرد..
...
جیهون با عجله سعی می کرد پا به پای مافوقش حرکت کنه و جا نمونه ..از راهروهای خنک عبور کردن و به فرد مورد نظرشون رسیدن..
" جناب شیائو.."
" خانوم کیم..میتونم ببینمش؟.."
" بله همراهم بیاین.."
لوهان و جیهون پشت سر زن جوان به راه افتادن..
" 47 ساله قد 180 با وزن 87 ..اسمش کیم جانگ هیونه  ..جای زخم زیادی داره و تو خونش هروئین و الکل پیدا شده..و جالب اینکه افرادی که اونو دیدن به اسمی شناختنش که پشت بازوی راستش تتو شده..مک آلندو.."
همراه لوهان به حرف اومد " مک آلندو..یا همون کیم جانگ هیون..هفت سال پیش به جرم ضرب و شتم یه مغازه دار به حبس محکوم شد و 18 روز پیش آزادی مشروط بهش تعلق گرفت.."
لوهان پرسید "چه اتفاقی براش افتاده.."
زن کنار تخت ایستاد و زیپ کیسه ی سیاه رو پایین کشید " چشم چپش خالی شده و با ضربات متعدد چاقو به قتل رسیده..دقیقا 32 ضربه.."
لوهان بینی اش رو جمع کرد و به زخم روی سینه ی جنازه نگاه کرد..
زن ادامه داد " تو عمق زخم ها ناهمواری دیده میشه این یعنی.."
لوهان سر تکون داد و همون‌طور که پوست کبود جسد رو با دقت نگاه میکرد جمله رو تکمیل کرد" این یعنی قاتل هیچ عجله ای برای کشتن نداشته و میخواسته درد بیشتری ایجاد کنه .."
با دستکش زخم رو لمس کرد " و چاقو رو با کمترین سرعت تو بدن قربانی فرو کرده..خیلییی آروم..."
زن با سر تایید کرد..
" و متاسفانه آنقدری حرفه ای بوده که گزارشات کالبد شکافی هیچ اثری از قاتل روی بدن قربانی پیدا نکردن.."

...................
روزها همین طور می‌گذشت و منم کار های کسل کننده رو ادامه میدادم..اصلی ترینشون نقش بازی کردن..
دچار سردرگمی شدم..یعنی آنقدر خوب قایم شدم که هیچ کسی پیدام نکرده؟..
خوشحالی و ناراحتی 50/50 است چون هیچکسی هم شامل یکی مثل سهون میشه هم شامل لی..
و من نمیدونم دقیقا از خدا چی بخوام چون احتمالا هوش و ذکاوت لی و سهون تو پیدا کردن من برابره..×_× ..
خدایا...
مثل هر روز که کار هامو تموم کردم از کارگاه زدم بیرون..یه موضوعی کشف کردم ..این جونور عوضی هر چند وقت یه بار اینجا پیداش میشه و کلی خوراکی با خودش میاره و چند ساعتی هم با بچه ها بازی می‌کنه..
اَه..خودت خونه نداری؟..چرا همش اینجا پلاسی؟..
دوباره بچه ها دورو برشو گرفته بودن و براش خودشیرینی میکردن اونم بهشون خوراکی میداد..
نچ نچ نچ..هنوزم از این یارو خوشم نمیاد..
به دیوار تکیه داده بودم و نگاش می کردم..
جیسو مثل همیشه جلو اومد و سهممو بهم داد..
اون یه جونور عوضیه درست ولی غذاهایی که میاره واقعا خوشمزن..
کاغذ آلومینیومی اش رو پایین آوردم و یه گاز زدم..
همون موقع در رنگین کمونی باز شد اول یه عالمه پلاستیک غذا و بعد یه مرد خیلی قد بلند داخل اومد و به بچه ها لبخند زد ..
" سلااااااااااااام به همههههه...."
من به همه ی کسایی که نمی‌شناختم شک دارم ولی بیونه چرا با دیدن مرده لبخند از لبش رفت و اخم کرد؟..

نمیدونم ..این قسمت چطور بود؟
کامنت لطفا من بسی ناامیدم ㅜ ㅜ..

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now