در کهنه و قدیمی کارش فقط با یه سنجاق کوچیک راه می افتاد..نگاهی به اطراف کرد و آهسته وارد اون سوییت کوچیک و کهنه شد..
خوب البته مطمئن بود صاحب این خرابه اونجا نیست پس همونطور که از بوی نا آستینش رو جلوی صورتش گرفته بود به داخل وارد شد..
با دقت اونجا رو از نظر گذروند تا چیز مشکوکی پیدا کنه اما اون خونه به زور دو تا اسباب برای زندگی داشت چه برسه به چیز مشکوک..
به دیوار دست کشید و دنبال قسمت پوکش میگشت که گوشی تو جیبش لرزید..
بی میل جواب داد..
" نیازی نیست توضیح بدم چه قدر وضع حساسه..امشب باید اسکله باشیم سهون..کجایی؟"
سهون درحالی که به دیوار دست می کشید ساده جواب داد" دارم یه چیزیو بررسی می کنم.."
صدای پشت تلفن بهش هشدار داد" سوهو خیلی یه دنده اس سهون..همچنین مهره ی مهمی برای ما.. امیدوارم کاری نکنی فاز برعکس برداره.."
دیوار و زیر تخت هیچ نشونه ی مشکوکی برای جلب توجه نداشت اما ناگهان چیزی چشم سهون رو تحریک کرد..
راست ایستاد" احتیاط شرط عقله هیونگ..ولی نمی تونم حس شیشمم رو نادیده بگیرم.."
بعد قطع کرد و با تعجب به دریم کچر سفیدی که از سقف طاقچه ی کوتاه و نمور اطاق آویزان بود خندید"چه تناقض مضحکی.."
.....
تاعو کاملا مست بود و با هر پیچ و تاب رقصنده اتاق بیشتر شات می کشید و براش مهم نبود حجم الکل خونش به طرز خطرناکی بالا میره..
ضعف شخصیتی اون همیشه تو بروز مشکلات ظهور پیدا می کرد و نه کاری جز اطاعت از برادر بزرگ بلد بود و نه راه حلی جز مست کردن و فراموش کردن..
رقصنده با موهای سفید و قرمزش بعد از چند حرکت با لبخندی موذی از میله فاصله گرفت و مثل مار دور خودش پیچید و نرم به سمت تاعو رفت..
تاعو که چشماشو به زحمت باز نگه داشته بود خندش گرفت و دستشو به طرفش دراز کرد..
دختر دست تاعو رو گرفت و آهسته روی پاهاش نشست و تاعو یه لحظه اصلا نفهمید انگشتای دختر با اون طعم عجیب تو دهنش چیکار میکنه..
اما بعد به خودش اومد و با خشونت مچ ظریفش رو چسبید و غرید" تو هرزه ی منی یا چی؟..بشین زمین.."
دختر ابتدا کمی جا خورد اما لبخند مصنوعی زد و جلوی پای تاعو نشست..
تاعو حال مساعدی نداشت..با لحن نا واضحی غر زد " این خراب شده از تو وارد تر نداره؟نکنه همش باید بهت بگم چه غلطی بکنی..شروع کن..بخورش"
دختر اطاعت کرد و زیپ شلوار تاعو رو پایین کشید و بعد مکثی حجم بزرگی از عضو تاعو رو داخل دهنش فرو برد..
گرما و رطوبت دهان دختر باعث شد لرزش رو روی کتفش احساس کنه..به موهاش چنگ زد و سرشو بیشتر روی پاهاش فشار داد " خوبه..کوچولوی من..ادامه بده.."
دختر سرشو حرکت داد و کم کم بزرگ شدن آلت تاعو رو حس میکرد..ناله های آروم مرد بلند شد..
بعد از مدتی دقیقا زمانی که تاعو کم کم داشت به اوج لذت نزدیک میشد به یکباره هوای سرد روی عضوش حس کرد و اون حس خوشایند محو شد..
با خشم از ارگاسم نصفه نیمه چشماشو باز کرد و گردنشو پایین گرفت " چه غلطی میکنی کی گفت دست برداری؟..ادامه زود باش.."
اما دختر پشت دستشو به لباش کشید و با لبخند کجی نگاهش کرد و بهش گوش نمی داد..
با نافرمانی رقصنده تاعو جوش آورد " یااا..خودم می.."
و دقیقا ابتدای جمله اش بود که فهمید نمی تونه دستشو برای چنگ زدن موهای دختر تکون بده..
نه تنها دستشو..بلکه کل بدنشو..اون فلج شده بود..
دختر با پوزخندی بلند شد و پیروزمندانه بدن بی حرکت تاعو رو برانداز کرد و بعد از یه بوسه ی عمیق از لبهاش خونسرد اتاق رو ترک کرد..
ناله های ریزی به اعتراض از تاعو بلند شد اما اون قدری بلند نبود که کسی رو متوجه خودش کنه..
فقط چشماش توانایی اینو داشتن که تو کاسه بچرخند و محدوده ی بالای سر صاحبشون رو تشخیص بدن..
اطراف رو با تردید نگاه میکرد و منتظر زمانی بود که بر حسب اتفاق یکی از بادیگارد ها داخل بشه و متوجه وضعیت رئیسش بشه..
خیلی نگذشت که قدم های متوالی رو شنید که وارد اتاق شدن..
صدای ریموت باند ها و بعد موزیک با ولوم بالا پخش شد..
از پس زمینه ی موزیک بلند تاعو تونست متوجه بشه فردی نزدیکش شده..
فرد مبل تیره رو دور زد و رو به روش قرار گرفت..
چشمای تاعو با خشم گرد شد اما قبل از این که صدایی از جهت خالی کردن حرصش دربیاره مرد آهسته سرشو نوازش کرد" هیششش.." و بعد خیلی غیر منتظره فکش رو با خشونت چسبید و با یه حرکت از جا درآورد..
کشیدگی تاندوم ها و از جا در رفتگی استخوان صورتش در یک ثانیه چنان دردی ایجاد کرد که اشک به چشم هاش اومد و ناله ی بلندی سر داد که هرگز شنیده نشد..
درحالی که زور میزد تکون بخوره و سعی کنه از خودش دفاع کنه وسیله ی آشنایی تو دست مرد دید که رنگ از رخش برد..
الکل از خونش فرار کرد و آدرنالین به میزان زیادی تپش های قلبش رو بالا برد..
نانچیکو تو هوا تاب خورد و طبق روالی که تاعو از بر بود پایین اومد و صدای شکستن زانوش تو استخوانش پیچید..
بعد از اون مرد بی تردید و معطلی دونه دونه استخوان های بدن تاعو رو مورد اصابت قرار داد و سمفونی شکسته شدنشون و فریاد های دردمند تاعو در صدای موسیقی گم شد..
......
کلاه بارونی مشکی اش موهای قرمز و سفیدش رو پوشانده بود و با احتیاط به سایه ها پناه برد تا مسیرش رو ادامه بده..
کیف کوچیکی که پر پول بود رو دو دستی چسبیده بود و با شک و تردید از خیابان های خلوت و تاریک عبور می کرد..
دیگه چیزی تا خونه نمونده بود که فردی سد مسیرش قرار گرفت و باعث شد از ترس به عقب بپره و هینی بکشه..
اما با دیدن صورت مرد نفس آسوده ای کشید و لبخند کوچیکی زد " آه..توعی.."
مرد اجازه ی ادامه ی جمله رو بهش نداد و مخالفت کرد" عاعا..اشتباهه..تو منو نمی شناسی.."
بعد کلت کمریشو رو بیرون کشید و بی صدا ماشه رو کشید..
زن با پیشونی سوراخ روی زمین افتاد و قسمت سفید موهاش با خونش قرمز شد..
.......
در کل اون روز روز شانس ما نبود..
با گریه شروع شد..ساعاتی با گریه گذشت و مدت کوتاهی هم که تونستیم شاد باشیم پارک چانیول اومد گند زد بهش..
بعد از دعوای لفظی شدید اون دوتا فقط فهمیدم بک میخواد بره..
تند تند راه می رفت و هر چی صداش می کردم نمی ایستاد..
" بکهیون..بکهیون.."
" برگرد سوبین..من دیگه میرم.."
عملا داشتم می دویدم تا بهش برسم اما فایده ای نداشت..
می دونستم داره گریه می کنه و نمی تونستم این طوری ولش کنم" صبر..کن..بکهیون.."
" برو گمشو احمق..راحتم بذار.."
داشت می رفت سمت ماشینش..
سرعتمو بیشتر کردم و دقیقا زمانی که در ماشینشو باز کرد بهش رسیدم و خودمو کوبیدم به در ماشینش و بستمش..
" بکی وایسا..این طوری نرو..بیا با هم حرف بزنیم.."
دستمو گرفت و پرتم کرد اون طرف" بیا برو اون طرف..حرف بزنیم؟..هر چی میکشم از حماقتمه که به هرکس از راه میاد اعتماد میکنم..برو پی کارت دیگه طرف من نیا.."
بازوشو چسبیدم " این چرت و پرتا چیه؟..قرار نشد دیگه یه نفر این کارو باهات کرد کل دنیا این طوری باشن.."
" همون یه نفر برای نابود کردنم کافی بود.."
گریه کنون نشست زمین و به ماشینش تکیه داد..
منم کنارش نشستم و بازوشو نوازش کردم..
واقعیتش تو عمرم تا حالا به جز خودم به کسی فکر نکرده بودم اما نمی تونستم تو این حال بکی رو ول کنم..چون..
چون هر چی باشم بی چشم و رو نیستم..اون هر زمان که ناراحت بودم کنارم بوده..باید براش جبران کنم..
موهای نرمشو نوازش کردم و سعی کردم جملات امیدوارکننده ای پیدا کنم..
" هیونگ نیم.. آدمیزاد جایز الخطاست..کاری که اون باهات کرد قابل بخشش نیست اما باید فراموشش کنی..نگه داشتن این کینه دل خودتو سیاه میکنه.."
سرشو بالا آورد و من چشمای گریون لعنتی اش رو دیدم و دلم فرو ریخت..
" فکر کردی نمی تونم ببخشمش یا فراموش کنم؟..مسئله این نیست و من همین الآنم برای یول اندازه دنیا دلتنگ ام..موضوع زخمه..جای زخمی که یول برام گذاشته اجازه ی هیچ کاری بهم نمیده..
نمی تونم به کسی اطمینان کنم..نه به خودش و نه بقیه.."
آیگو بکهیون...تو یه نفر هیچ وقت گریه نکن..
تو وضعیتی که قرار دارم مثل آب خوردن حرفاشو درک میکنم..حس میکنم تنها تو تنگ میون یه هوای مسموم حبس شدم و اگه کلمه ای از خودم به زبون بیارم اون لایه ی نازک میشکنه و اون مه غلیظ منو میکشه..
خیابان خلوت بود اما تک و توکی رهگذر هایی وجود داشتند که نگاهشون مدت کوتاهی روی یه مرد جوون گریون و یه پسر بچه بیوفته..
کاری جز دنبال کردنشون با چشمام نداشتم چون یه احمقم..چیزی به ذهنم نمی رسید که به بکی بگم و فقط کنارش نشسته بودم..
"هیچی بدتر از تنهایی نیست سوبین..آدمو دیوانه می کنه.."
سکوت آزار دهنده با بکهیون شکسته شد..
"فکر کردی چرا عین احمقا روزمو با بچه ها پر میکنم درحالی که باید بعد از کار با بقیه مشروب بزنم یا به دورهمی های دوستانه برم؟"
وقتی بهش نگاه میکنم..نمیدونم..آیگو چون شاید خودتم عین بچه هایی بیون..صورتت فقط همین حس رو بهم میده.
"چون بچه ها بچه ان..هیچ درکی از این ندارن که بخوان به یه نفر نارو بزنن..ساده اعتماد می کنن و خواسته هاشون یه سری چیزهای محدود و کوچیکه..اونا اعتماد رو نمی شکنند چون بلد نیستند..بچهها دقیقا همون چیزی هستن که نشون میدن.."
به کفشام خیره شدم..
درست می گفت ولی راجع به خودم شک دارم..
هر چند بچه نیستم ولی عوضی که هستم..
دستشو ناز کردم " درست میگی.. دوستی با بچه ها بهتره.."
راستش هیچی از دلداری کردن نمی دونم ولی خداروشکر اون آروم شده بود..
خواستم دستمو بکشم که نذاشت..
سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد"آره..این ویژگی رو حفظ کن سو..با این بچگی بزرگ شو فهمیدی؟.."
لبخند زدم " چشم هیونگ نیم.."
با ادب بودنم انگار خنده داره..خندید..
هعی..این دروغم مثل قورت دادن قورباغه است..از اونایی که خودمو بابتش لعنت کنم..
"هی..به من پشت نکن..چون دوستمی میگم..اگه غریبه بودی برام مهم نبود..درک میکنی سو؟''
سو..انگار وقتی با کسی صمیمی میشی ناخودآگاه اسمش برات کوچیک میشه..یه جور نشونه ی عزیز بودن..
به جز لی این این اولین باره اسممو این طوری میشنوم..
به خودم اومدم و خندیدم " پسر تو خرپولی..مگه اسکلم ولت کنم.."
اول حیرت زده نگاه کرد بعد پوکر شد و یدونه محکم زد تو پشتم" بچه ی بی ادب.."
تف تو روحت نکبت..حس کردم اندرونم بهم ریخت" آخخخ..جونور عوضی.."
سرفه ام گرفت..
با سرفه کردنم خندش گرفت و منم باز به زیر چشمای سیاهش که رد خط چشم مونده بود خندیدم..
امید چیز مضخرفیه.. لحظه ای کوتاه به قلب آرامش میده..اما همین آرامش مدتی بعد برعکس میشه و یه زخم عمیق به جا میذاره..
متاسفم بکی..منم قراره مثل آدمای دور و برت ولت کنم..
.......
مثل همیشه محکم و آروم قدم های بلند بر می داشت..
دو مرد پشت سرش می اومدن و همراهی اش می کردند..
پشت سر زن سفید پوش وارد اتاقی شد و دو محافظش رو جا گذاشت..
اتاق با لامپ های سفید روشن میشد و خنکی و بوی مواد شیمیایی کمی که وجود داشت آزار دهنده بود..
" ده دقیقه آقای وو.."
زن یادآوری کرد و بیرون رفت..
وقتی تنها شد عینک دودی اش رو برداشت و تمام احساساتی که پنهان کرده بود درون چشماش چرخ خورد..
با قدم های آروم به تخت نزدیک شد و با انگشت های کشیده و مرتعشش پارچه ی سفید رو کنار زد..
در یک ثانیه گلوش به طرز بدی به سوزش افتاد و سد پشت چشماش شکست و اشک هاش پایین ریخت..
لبای کبود و صورت رنگ پریده ی تاعو رو از نظر گذروند و موهاشو نوازش کرد " داداش کوچولو..هی..انگار به خودت آسیب زدی.."
پیشونیش رو بوسید و صورتشو به صورت تاعو چسبوند..
صدای گریه اش هر لحظه بلند تر میشد و اشک های گرمش روی پوست یخ زده ی تاعو می چکید..
" متاسفم..که مراقبت نبودم.. برادر خوبی نبودم.."
دستشو زیر تر برد و هیکل سرد تاعو رو بیشتر به آغوش کشید " متاسفم..متاسفم..قصر در نمیره..کسی که تورو از من گرفت آروم نمی میره.."
......
با وجود هوای گرم بارونی وجود نداشت اما هوا ابری بود و عصر خاکستری بی روحی رو به وجود می آورد..
تعداد زیادی آدم در لباس سیاه اطراف تابوتی حلقه زده بودن و به سخنان کشیش درباره ی خدا و آخرت موعودی که هیچ کدام بهش اعتقادی نداشتن گوش میدادن..
در اطراف مرد قامت بلند سیاه پوشی که چشمای انتقام جو اش رو پشت نقاب سیاه عینک قایم کرده بود کای و تمین و چندین مرد چینی اشراف زاده دیده می شدند..
مراسم در سکوت و احترام به بدن بی جان تاعو سپری شد و تابوت غرق گلش به خاک سپرده شد..
تعداد افرادی که واقعا احساس غم داشتن فقط به یک نفر محدود می شدند اما سایرین هم ماسک عزا به صورت زده بودن و به تابوت خیره بودن به جز سهون که تمام مدت به یه نفر خیره بود..
سوهو..
اون مرد متوسط قامت خاموش که در روز بیشتر از ده جمله نمی گفت و چیزی از صورتش معلوم نبود هیچ جوره نمی تونست از ذهن مخشوش سهون بیرون بره..
مخصوصا اینکه تمام اغتشاش و از دست دادن افراد باند از آزاد شدن اون شروع شده بود...
درحالی که مراسم به انتهای خودش رسیده بود و همه ی حاضرین تک تک به سمت کریس می رفتند و با عرض تسلیت اونجا رو ترک می کردن سهون مسیرش رو کج کرد و به سمت سوهو که دور تر از همه نزدیک بید کوچیکی ایستاده بود رفت..
در فاصله ی دومتری ازش ایستاد و بی رودربایستی بهش زل زد..
سوهو سرشو کمی بالا آورد و نگاه خیره ی سهون رو شکار کرد..
" عرض تسلیت سهون.. امیدوارم در آرامش باشه.."
سهون هیچ اهمیتی به چیزی که شنید نداد..
" دو روز پیش کجا بودی؟.."
یه تای ابروی سوهو بالا رفت..
"یا بهتره بگم کجا غیبت زد؟.."
سوهو کمی مکث کرد " تو منو تعقیب می کنی؟!.."
بعد کوتاه خندید" انگار ناموفق عمل کردنت خیلی بهت فشار آورده که علناً تو روم داری میگی چی پشت سرم انجام میدی.."
سهون دستاشو مشت کرد تا احساسی تو صورتش بروز نکنه بعد با صدای کنترل شده ادامه داد " یه نشتی داریم..شرکامون میرن رو هوا رابط امون بی سر و صدا کشته میشه و خودمون..
فکر کردی به ضایعات ذهن کوچیکت اهمیت میدم؟.."
" یه نشتی داریم و تو فکر می کنی که اون منم.."
سوهو سرشو متاسف تکون داد و نزدیکتر شد " میدونی قیافت با اون موقع که یونیفرم تنت میکردن و تو کوله ات جنس جابه جا میکردن فرقی نکرده.."
گفت و با پوزخندی از جلوی صورت سهون رد شد..
حرفش مثل یه تیغه ی سرد روی ستون مهره ی سهون رو خراش داد..
خیلی دور نشده بود که مشت سهون به دهنش نشست و زمین گیرش کرد..
سهون کنارش نشست و با آرامش رد خون رو از کنار لب سوهو پاک کرد" میدونی حتی نیازی نیست اطمینان حاصل کنیم که تو اون نشتی هستی یا نه.."
سوهو همونطور نگاهش کرد " منو بکش..اگه تونستی.."
بعد بلند شد و دستی به لبش کشید " اینم میذارم به حساب خامی و جوونیت..دوباره اتفاق نمی افته.."
......
جدیدا این روزهایی که میگذرن عجیبن طوری که دوست ندارم تنبیه دو هفته ایم تموم بشه..
خودم میدونم خیلی لوسم اما این روزا کمتر غر میزنم و به اومدن لی امیدوار تر شدم..
به خاطر بکهیون من اون کلمه ی لعنتی رو تو زندگیم پیدا کردم..
من هنوزم منتظرم..هنوزم زندگی که از من گرفته شده رو میخوام..هنوزم لی رو میخوام
اما هر دفعه کی میخوام باهاش تماس بگیرم صورت بکهیون جلو چشمم میاد..
دو دلم..دلم میخواد صدای لی رو پشت تلفن بشنوم..اما اگه جواب بده باید از اینجا فرار کنم..
نمیخوام برم..نمیخوام از پیش بکهیون برم..
زندگی قبلی رو دوست داشتم اما نمیخوام این یکی رو هم از دست بدم..
هر چه قدر بدرفتاری کنم هر چه قدرم خودمو گول بزنم بازم میدونم که اگه برم دلم براش تنگ میشه..
میدونم دلش میشکنه..میدونم به عنوان یه فرد تازه به زندگیش وارد شدم و اگه حقیقت رو درموردم بفهمه بازم تنها میشه..
سودام نباید نگران این جور چیزا باشه ولی هست..نگران قلب کوچیک و مهربونش که نکنه برای بار سوم بشکنه..
سودام باید سوبین باقی بمونه..
غیر از اون من خودم نمی تونم بهش حقیقت رو بگم چون ممکنه جونش به خطر بیوفته..
خاصیت وجود نحس من اینه..که در هر صورت قلب اون میشکنه..
من بهش نمیگم..هیچ وقت...چون نمیخوام در اون لحظه که متوجه حقیقت میشه صورتشو ببینم..
وقتی لی بیاد فقط محو میشم..بی سر و صدا از زندگیش محو میشم..انگار از اول وجود نداشتم..
تا اون موقع میخوام از کنارش بودن لذت ببرم و خاطره بسازم..
ما دوتا کنارم هم حالمون خوبه..
میگیم و میخندیم حتی گریه میکنیم و بازم حالمون خوبه..
در کل همه چیز خوبه به جز پارک چانیول..پارک چانیول و اون صورت هشدار دهنده اش..
من ازش خوشم نمیاد چون نمی فهممش..اون انگار زیادی میدونه ولی چیزی بروز نمیده تا به وقتش و این نگران کننده است...پارک چانیول تو چی میدونی؟
آنقدر تو فکر بودم که نفهمیدم بهزیستی رو رد کردم..
پوف..این همه آتو آشغال چیه تو ذهنت سودام؟..میخوای بزنه سرت دیوونه شی اسکل؟..
برگشتم تا عقب گرد کنم اما یه نفر تو تاریکی جلوم ایستاد و قلبم ریخت...
سرمو که بالا کردم پارک چانیول رو دیدم..
نفسمو آسوده دادم بیرون...
چه حلال زاده است..
یه تعظیم کوچول موچولو کردم و خواستم از کنارش رد بشم که دوباره مانعم شد..
" ببخشید مشکلی پیش اومده؟.."
یه لبخند کج روی صورت جدی ترسناک به نظر میاد یا فقط نظر منه؟
". خسته نباشی..البته با سواستفاده از کمک یه سریا فکر نکنم خیلی خسته باشی.."
آه..
" آقای پارک..سن شما برای حسادت به این جور چیزا یکمی زیادی بالاست.."
یه پوزخند زد " گفتی اسمت چیه؟.."
" پارک سوبین.."
ابرو بالا انداخت و روی صورتم خم شد" اونو که همه میدونن..منظورم اسم واقعی ات بود خانوم کوچولو.."★لازمه بگم سوهو و سودام ملاقات داشتن یا نه..
YOU ARE READING
𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾
Actionسودام دختریه که توسط جانگ لی عضو مافیای مواد به فرزند خواندگی گرفته میشه.. یه مواد سازه ساده که به کوچکترین اشتباه ممکنه خودشو به کشتن بده.. سودام یک اشتباه میکنه..یک اشتباهی که حکم خودش و پدر خوانده اشو صادر میکنه فرار تنها راه زنده موندنه..اما س...