Part 15: Hidden

107 45 15
                                    

نمی شد.. نمی‌شد..هیچ‌جوره نمی تونستم یه تلفن گیر بیارم..نمی تونستم از تلفن موسسه استفاده کنم چون معلومه..هیچ کدوم از نگاهبانها هم راضی نشدن یه دقیقه گوشی شونو قرض بدن..آخه میخوام با کس و کار نداشتم تماس بگیرم؟..
لعنتیا من فقط میخوام یه لحظه صدای لی رو بشنوم..
طبق روال هر روزه دست از پا درازتر داشتم به سمت محل کسب و کارم میرفتم..
قدم هام آنقدر شل و ول وارفته بود که انگار جاذبه ی زمین برای من چند برابر بقیه است..
آنقدر بی حال و کم انرژی..اونم اول صبحی..اصلا حوصله نداشتم..
یه نفر سر راهم قرار گرفت..گردنمو کشیدم بالا..
با دیدن لبخند گوش تا گوش بکهیون همونجا نشستم زمین و زار زدم"ای خدا منو بکش راحتم کن.."
جلوم زانو زد "عه..چی شد؟چرا گریه می کنی؟.."
" تورو خدا راحتم بذار..باور کن دستام داره از شونه ام جدا میشه از بس خرحمالی کردم..من لباس چرکامم میدادم بابام بشوره حالا از دست تو دارم هر روز عین هر کار میکنم.."
صورتش متعجب شد" من که نمی فهمم چی میگی..خرحمالی؟ ربطش به من چیه؟.."
تهاجمی نگاهش کردم و دماغمو کشیدم بالا "به خاطر حضور نحس تو من نمی تونم هیچی بفروشم
برای تنبیه هم مجبورم یه نظافت عظیم رو تو اون جهنم انجام بدم.."
به نشونه ی فهمیدن سر تکون داد"آها حالا فهمیدم چی میگی.."
بعد یه لبخند شیطون زد "پس به خاطر حضور نورانی من کسب و کار دزدی تو تعطیل شده.."
"نه خیر من دزدی نمی کردم..در عوض پول بهشون چیز میدادم.."
مشتشو جلوی دهنش گرفت و متحیر خندید" بابا تو نوبرشی..زوری جنس می فروشی؟.."
همین طور گریه می کردم جواب دادم " چیکار کنم..چاره ای ندارم.."
دستامو گذاشتم رو چشمام و با ناراحتی کل هفته گریه کردم..
بکهیون پوفی کشید " خیلی خوب گریه نکن..باشه..اشکاتو پاک کن آفرین.."
دست کشید به صورتم و اشکامو پاک کرد..
" پس تنها مشکلت اینه که محتویات کوله اتو بفروشی؟.."
سرتکون دادم" هوم.."
.....‌.
نگاهی به خیابونای اطراف کردم " منو آوردی کجا؟..میخوای بدزدیم؟..از من هیچی به تو نمی‌رسه.."
پارک کرد و عاقل اندرسفیه نگام کرد" خودم میدونم..موسسه بفهمه دزدیدمت خوشحالم میشه.."
"هه هه نمکدون.."
از ماشین لوکس لعنتی اش پیاده شدم و به بدنه اش دست کشیدم"می دونی الان چی مزه میده؟.."
نگاهم کرد" چی؟.."
" یه خط خوشگل روی این عروسک.."
پوکر شد " مریضی؟.."
" یعس.."
" برو دنبال دوا درمون..به مال مردم آسیب نزن.."
بعد اشاره کرد پست سرش برم..
" نمی خوای بگی برای چی آوردیم اینجا؟.."
دست انداخت دور شونه ام" آوردم کسب و کار حلال یادت بدم.."
پوکر گفتم" چطوری؟.."
"یه نگاه به اون طرف بنداز.."
به طرفی که گفت نگاه کردم "مدرسه ی دئونگ چو.."
با عصبانیت کنار کشیدم" مسخره کردی؟..الان بعد از ظهره..از صبح منو علاف خیابونا کردی که مدرسه نشونم بدی؟..من دیگه میرم از اولم نباید بهت اعتماد می کردم.."
ازش دور شدم..مرتیکه ی کیوت..من احمقم که دنبالش راه میوفتم..
کوله ام کشیده شد..برگشتم و کوله ام رو به طرف خودم کشیدم" ول کن من دیگه حوصله مسخره بازیاتو ندارم.."
" بیا..جد اندر جد من تو بازاریابی حرف نداشتن قول میدم پشیمون نمی شی.."
بالاخره تسلیم شدم تا ببینم چه خوابی برام دیده..
دست به سینه بی حوصله به ماشینش تکیه داده بودم..خدایا امشب زیر بار فشار کار له میشم..
تو آینه ی ماشین موها و سر و صورتشو مرتب می کرد..بچه ژیگول‌..
بعد کمرشو راست کرد و به من نگاه کرد " تا حالا خوشتیپ تر از من دیدی؟.."
" ای خدا اسیر شدیم این وقت روز.."
تو ذوقش خورد..یه جعبه از کوله ام برداشت و با ایش دخترونه ای از ماشین دور شد..
ساعت از پنج رد شده بود و مدرسه کم کم تعطیل بود دیگه..چون دانش آموزایی که ازش خارج میشدن دونه دونه زیاد میشدن..
" یه اشاره به دانش آموزا کرد" ببین و بیاموز.."
بعد جلو رفت و جلوی یه اکیپ دخترونه ایستاد..
دخترا اول متعجب شدن و بعد از چند لحظه نیش همشون تا بناگوش باز شد..بعد از چند دقیقه آنقدر دختر دور بکهیون رو گرفت که نمی دیدمش..
چشمام گرد شد..خوردنش؟..
یهو بکهیون خودشو از جمعیت کشید بیرون چیزی بهشون گفت و به طرف ماشین اومد..
دخترا هم جیغ جیغ کنان دنبالش اومدن..
باورم نمیشه چی دارم می بینم..
بکهیون اومد جلو و با یه ضربه منو از بهت خارج کرد..
"نمیای کمک؟.."
"ها؟.."
یه لبخند دندون نما زد "زود باش..مشتری هات می پرنا.."
با خوشحالی دنبالش کردم..
جلل الخالق..در عرض نیم ساعت هر چی تو کوله بود فروختیم..باورم نمیشد..
با یه دهن باز و لبخند گشاد به آسمون زل زده بودم..امروز قرار نبود کتف هام در برن..
به بکهیون کنارم نگاه انداختم..بیچاره انگار اولین بار بود آنقدر از خودش کار می‌کشه آخ و اوخ میکرد و با مشت به شونه اش میزد...
" بابا تو دیگه کی هستی؟.."
نگام کرد و خندید "شاخ اعظم بیون بکهیون.."
" باورم نمیشه همه رو فروختیم..جیغغغغغغ.."
" محبوب بودنم عالمی داره..تازه کجاشو دیدی..قیمت ها چند بود؟.."
تعجب کردم" هر کدوم هفت هزار وون.."
" جدی؟.."
" آره..چرا؟.."
"آخه من هر کدوم رو ده هزار تا فروختم.."
فکم افتاد..ده هزار وون؟..یعنی پول اضافه آوردیم؟..
یهو از هیجان یه جیغ بنفش کشیدم..بکهیون ترسید اما من بی توجه جلو رفتم بغلش کردم و از گردنش آویزون شدم‌" جونم..جونم.. ای جونم..بکی ممنونم..تو یدونه ای.."
بعد دو تا ماچ آبدار روی لپاش گذاشتم..
خندید و متقابلاً بغلم کرد" نکن بچه چیکار داری می‌کنی..بیا پایین کمرم شکست چه سنگینی.."
ازش جدا شدم و با تمام وجودم بهش لبخند زدم..
یه پاکت جلوم گرفت" اینم پولت.."
با خوشحالی دست دراز کردم اما پاکت رو عقب کشید" عا عا..بگو ببینم اولین درس زندگی چیه؟.."
" آم دزدی کار بدیه.."
" آفرین.."
با ذوق پاکت رو گرفتم و توشو نگاه کردم" واااای چه قدر پول..حالا با اضافه اش چیکار کنیم؟.."
یه لبخند شیطون زد " من یه فکری دارم.."
با هم به یه رستوران رفتیم و بکهیون منو رو به من داد و گفت هرچی من انتخاب کنم میخوریم..
خیلی با نمک بود..انگار نه انگار از یه قشر مرفه..طوری غذا میخورد که انگار اندازه گاو گرسنه است و اولین باره آنقدر غذا گیرش اومده..
آنقدر گفتیم و خندیدیم که کم مونده بود غذا بپره گلوم و خفه بشم..
بعد مدتها من یه روز شاد رو گذروندم..اونم با بکهیون..
با روبه تاریکی رفتن هوا بکهیون منو یه خیابون پایین تر از موسسه پیاده کرد..خدافظی کردم و پیاده شدم اما شیشه رو داد پایین و صدام زد" سوبین؟.."
" بله؟..''
به چشمام نگاه کرد" قشنگ می خندی..همیشه بخند.."
" ممنونم..امروز یه چیز باعث شد از ته دل لبخند بزنم"
گردنشو با ناز تاب داد " میدونم..اونم من بودم دیگه.."
لبخندم محو شد..خودشیفته..
" نه خیر عزیزم اون پول بود پول.."
" یااا.."
" خدافظ دیگه شر کم کن.."
"بی ادب..من بزرگترم.."
" به یه ورم..بای.."
از دست انداختنش لذت می بردم..
چون فاصله مون زیاد شده بود داد زد " درس بعدی اخلاقه توله.."
بعد گاز داد و رفت..
اما من..من سرجام مونده بودم..
توله..لی عادت داشت منو توله صدا کنه..
صداش خیلی زنده تو گوشم پخش شد..انگار که الان پیشمه..
تمام خوشی که داشتم با اون یه کلمه پر زد رفت..
لی..لعنت بهت..واسه اینکه اون روز ازت جدا شدم تا زنده بمونم..واسه اینکه الان نمیدونم هستی یا نیستی..لعنت بهت که هر بار نجاتم دادی تو درد و عذاب افتادم..دلم برات تنگ شده عوضی کجایی؟..
خیابون منتهی به موسسه دو دقیقه هم نمیشد اما انگار اشک هایی که از چشمام می‌ریخت جون پاهام رو می گرفت و کندم میکرد..
......
ناشناس★

"مامان اینو ببین.. مراحل زندگی یه قورباغه اس..اون اول یه تخمه..بعد میشه یه ماهی و تو آب زندگی می‌کنه و بعد وقتی بزرگ شد تو خشکی لونه‌ میسازه.. "
زن خندید و موهای دختر کوچیکشو نوازش کرد" نه عزیزم..تو برکه میمونه..فقط برای غذا پیدا کردن وارد خشکی میشه.."
دختر بچه به طرز بامزه ای متعجب شد و کتابشو تند تند ورق زد تا اشتباهش رو پیدا کنه" ولی مامان اینجا نوشته اون وارد خشکی میشه.."
" اونسو..چه طوره از معلمت بپرسی شاید من اشتباه میکنم هوم؟.."
اونسو خندید و کتابشو تو کیفش گذاشت " چشم مامان.."
وقتی ماشین ایستاد اونسو گونه ی مادرش رو بوسید و پیاده شد..وقتی کمی از ماشین فاصله گرفت برگشت و برای مادرش دست تکون داد و دوباره بین بچه ها دوید..
ماشین حرکت کرد..
خستگی ناشی از فشار روانی مدته ی اخیر و گذر خیابان ها و ساختمون ها باعث شد رفته رفته پلک هاش سنگین بشه و به خاطر کم خوابی شبانه به خواب بره..
....
خشکی گلوش آزار دهنده شد و خم به ابروهاش افتاد..
به زور بزاق دهنشو قورت داد و چشماشو باز کرد..
اون طرف شیشه ی ماشین تا چشم کار میکرد درخت بود و درخت..ماشین ایستاده بود..متعجب از موقعیت به طرف راننده نگاه کرد که باهاش چشم تو چشم شد..
راننده سرجای خودش با چشمای باز و گلوی بریده..با دیدن خونی که از حلق راننده بیرون زده و چشمای مرده اش که بهش خیره است جیغی کشید و ترسید..اما بدتر از اون مرد غریبه ای بود که خیلی ریلکس سمت چپش نشسته بود و بهش نگاه می کرد..
جیغ بلند تری کشید و به دستگیره ی در چنگ زد..
" قفله.."
مرد آهسته زمزمه کرد..
زن گریون نگاهی به اطراف انداخت تا شانس پیدا کردن کمک رو بسنجه و متاسفانه اونو در حد صفر دید..
درحالی که سعی میکرد به راننده ی سلاخی شده اش نگاه نکنه به طرف مرد برگشت..
"تو.. تو کی هستی؟..چی میخوای؟.."
" راحت خوابیدی؟.."
" خواهش میکنم منو نکش..بذار برممم..شوهرم..هر چه قدر پول بخوای بهت میده..لطفا.."
مرد نگاهی به اطراف کرد " هوای اینجا خیلی تازه است..بهتره شیشه رو بدیم پایین.."
بعد شیشه ی طرف خودشو پایین داد..
هر چه قدر که زن مضطرب و وحشت زده بود مرد خونسرد و آروم به نظر می‌رسید..
زن با ترس بازوهاشو بغل کرد " چی.. میخوای؟بگو چی میخوای لعنتی؟.."
مرد سرشو خم کرد و به اسلحه ی تو دستش دوخت" که چی می‌خوام.."
پوزخندی زد "مدتهاست به این فکر نکردم خودم چی می‌خوام..هرکاری که میکنم به خاطر یکی دیگه است.."
گریه ی زن شدید تر شد چون فهمید راه نجاتی نیست و اینا مرثیه هاییه که یه شکارچی برای شکارش میخونه" لطفااااا..."
" می‌دونی دلبستگی ممکنه آدمو تا کجا ببره؟.."
" خواهش میکنم.."
" هیچ کس نمی دونه..عشق هیچ حد و مرزی نداره.."
هیچ ایده ای نداشت بادیگارد هایی که همیشه ساپورتش میکردن کجان یا این راننده که سالها آموزش دیده بود چطور بدون یه اینچ تکون خوردن کشته شده بود..
با چشمای اشکی نگاهی به ساعت کرد..الان وقتی بود که باید دنبال دختر کوچولوش می‌رفت..اونسو کوچولو منتظرش بود..
زار زد"خواهش میکنم منو نکش..لطفا‌..من بچه دارم.."
مرد با آرامش پوزخند زد" فکر کردی فقط توعی که بچه داری؟.."
" خواااااهش میکنممم.."
" تا حالا درد از دست دادن رو چشیدی؟.."
" بچه ام منتظرمه.."
مرد داد زد " هیچکی منتظرت نیست.."
زن به یکباره ساکت شد..
مرد زمزمه کرد" خیلی درد داره..مگه نه؟.."
لرزش بدنش متوقف شد و دیگه اشکی فرو نریخت..
با بهت به نقطه ای خیره شد" اون..سو.."
سردی چیزی رو روی سرش حس کرد"از مرگ بدتره مگه نه؟.."
به چشمای سیاه مرد نگاه کرد و یه قطره اشک از چشمش افتاد " اونسو.."
" متاسفم.."مرد گفت و طنین بی صدای مرگ تو جنگل پیچید..

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now