Part 5: Promise

178 57 34
                                    

وقتی برگشتم سرجام خشکم زد..اینم دلیل چراش..
اون حالت خودمونی از صورتش رفته بود و با به صورت جدی و بی حوصله تفنگو به طرفم گرفته بود" وقتشه که دیگه بری..پارک..سو..دام.."
تیکه تیکه اسممو تلفظ کرد و تیکه تیکه روحمو از تنم بیرون کشید..
آنقدر ترسیده بودم که زبونم قفل کرده بود و خشک شده وایساده بودم..چند ثانیه بیشتر به زندگیم نمونده بود و حتی نفس کشیدن یادم رفته بود ..
حماقت کردم.. حماقت کردم دنبالش راه افتادم و تاوانش با مرگم بود..
لحظه ای که منتظر سوراخ شدن قفسه ی سینه ام بودم صدای شلیک اومد و دی او روی زمین افتاد..
با نفسای بریده نگاهمو از چشمای باز دی او و خونی که از سرش جاری بود گرفتم و به کنارم دوختم..
لی اسلحه اشو پایین آورد و فوری به طرفم اومد دست لرزونمو گرفت و منو کشید تو بغلش..
" خداروشکر سودام.. خداروشکر.."
من میلرزیدم و نمی تونستم اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنم .. اون ..از کجا فهمید؟
لی دستمو کشید " باید بریم.."
اما من ایستادم و قفل دهنمو بالاخره باز کردم " لی.. چه خبره؟"
مضطرب تو صورتم نگاه کرد " دختری که دیشب بهش کمک کردیم جاسوس بود.."
چشمام درشت شد " چی؟.."
اما اون بی توجه حرکت می کرد و تند تند از توی هزار تو رد می‌شدیم..
"صبح موقع جاسوسی گرفتنش.‌."
باورم نمیشد..اون دختر زخمی بود..همش نقشه بود و از من استفاده کرد؟
-پس یعنی..
+درسته..فکر میکنن ما خیانتکاریم پس باید بریم..
نه.. نه..خدایا...
نگهش داشتم " چن؟.."
" اون مرده.."
بی حس گفت و دویدن رو ادامه داد..
-پس شیومین..
+جنازه اش تو دستشوییه..
باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده..تو یه لحظه ورق برگشت و ما تبدیل به مهره هایی شدیم که باید حذف بشن..فقط به خاطر یک کمک..به خاطر یه اشتباه..
همون طور که هراسون با لی از بین کانتینر ها می‌دویدیم من به این فکر میکردم که چه طور ساده بازی درآوردم و ازش سو استفاده شد..
ساکورا..دی او..چه راحت فریبم دادن و حالا نتیجه اش فقط با مرگ منو لی رقم میخوره..
ترسیده بودم..پشیمون بودم و با گذر ثانیه ها حقیقتو بیشتر درک میکردم ..ما داریم میمیریم و نمی تونستم گریه‌امو نگه دارم..
به محض اینکه به فضای باز رسیدیم لی ایستاد و منو به عقب هدایت کرد ..از پشتش هیکل آشنایی رو تشخیص دادم..اوه سهون..
"لعنت بهت شیو .."
لی زیر لب گفت و بلافاصله بازوش تیر خورد و ناله اش درومد..
من جیغ زدم و فوری فرار کردیم..
اونا متوجهمون شدن..سهون و آدمای دیگه اش..و متاسفانه روی اسلحه هاشون صدا خفه کن داشتن..
اشک و ترس بیشتر...امیدی به زنده مون نبود چون تو یه باند وقتی تصمیم به کشتن کسی گرفته میشه مهم نیست چی میشه یا چه قدر هزینه میشه..اون فرد باید کشته بشه..این یعنی تا آخر دنبالمون میان تا خیالشون راحت بشه..
همون راهی که اومده بودیم رو برگشتیم..لی خونریزی داشت و من گریه میکردم چون رفته رفته قدماش بی حال تر میشد اما همچنان منو چسبیده بود و اطرافو می پایید..
وقتی ناگهانی از روبه رو یکی از همراهای سهونو دیدیم بی صدا عقب کشیدیم و اون متوجهمون نشد..
درحالی که اشک میریختم به لی چسبیدم" لی متاسفم.. متاسفم..همش تقصیر منه.. معذرت میخواهم..ببخشید لی.."
اما اون لبخند کوتاهی زد و سرمو بغل کرد " هیششش..نگران نباش هیچی نیست..بهت قول میدم همه چی درست میشه.."
من باور نکردم و ادامه دادم " متاسفم..لی متاسفم..دستت..لی تو تیر خوردی..اونا مارو میکشن.. متاسفم متاسفممم..."
نزدیک تر شد و دهنمو گرفت "هیششش..هیچی نیست عزیزم....آروم باش..پارک سودام..ما با هم فرار میکنیم خوب؟.."
یه لحظه به اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد دستمو کشید و دوباره فرار کردیم ..
" اونجان..."
خدای من..اونا خیلی بیشتر از اون چیزی بودن که فکر میکردیم..و جایی که گیر کرده بودیم از هردو طرف داشتن بهمون نزدیک میشدن...
میدونستم کارمون تمومه..دیگه صدامم درنمیومد..به لباس لی چنگ زدم..این آخر راه بود..
لی به دو طرف نگاه کرد و مخفی شد..اسلحشو با استرس چک کرد و ..سرشو پایین انداخت..
بعد از لحظه ای سرشو بالا آورد و صورتمو تو دستاش گرفت ..
-ل..لی...
بهم لبخند زد..از‌ اونایی که چال لپش معلوم میشد..
" سو...تو باید بری.."
ماتم برد " چی؟!.."
" وقتی شلیک کردم فوری بدو و پشت سرتم نگاه نکن باشه؟.."
این چی میگه؟..ولش میکردم؟..من تو این دنیا فقط لی رو داشتم همونم رها میکردمو برم؟..
دستشو پس زدم و به شدت مخالفت کردم"نه..نه..نه..من این کارو نمیکنم..بدون تو جایی نمیرم.."
+سو..
-هرگز این کارو نمیکنم..من تنهات نمی‌ذارم..
+سو..
-این اشتباه من بود اگه تو بمیری منم میمیرم..
یهو نگهم داشت "سو..؟.."
با بغض ساکت بهش خیره شدم..
+سو وقت نداریم..بهم گوش کن..من نمی میرم باشه؟..تو باید فرار کنی و بری..برو مخفی شو..نذار پیدات کنن.."
اشکام مثل سیل رو صورتم جاری بود "نه..من نمیرم..بدون تو نمیرم.."
+قول میدم میام..میام و هر جا باشی پیدات میکنم باشه؟..بهت قول دادم..
بعد انگشت خونیشو تو انگشت کوچیکم قفل کرد " اینم قول..میامو پیدات میکنم..بعد با هم زندگی میکنیم..اونطور که تو دوست داری..یه خونه با به غذاخوری کوچیک.."
تیکه‌ی آخر حرفشو لبخند زد تا بهم اطمینان بده" باشه؟.."
من درحالی که داشتم از گریه خفه میشدم با سر تایید کردم..
جلو اومد و صورتمو بوسید..
بهش چسبیدم و بغلش کردم " لی اگه بمیری هرگز نمی بخشمت..هرگز نمی بخشمتتت.."
یهو بغض اونم شکست و بغلم کرد اما فوری جدا شد و تو چشمام نگاه کرد " وقتی بهت علامت دادم فقط برو..فهمیدی؟ فقط بدو.."
نمی خواستم..از ته قلبم ترجیح می دادم کنار لی تیر بارون بشم اما قول داده بودم پس به چشمام دست کشیدم و منتظر ایستادم..
لی از مخفیگاه بیرون پرید و پشت سر هم شلیک کرد " بدوووووو...."
آخرین نگاهمو ازش گرفتم و با سریعترین حدم دویدم..اشکمو کنار زدم..به عقب نگاه نکردم چون نمی‌خواستم یه لحظه هم باور کنم یا احتمال بدم اون تیر خورده..
اون تیر بخوره؟..یعنی بمیره؟..پس ..پس من چی..
با این افکار از قدرت قدمام کم شد اما با شنیدن دوباره ی صداش که داد میزد فرارکنم ادامه دادم..
متوجه شدم یه نفر دنبالم اومده چون تیرش خطا رفت..
" تو یکی ماله خودمی.."
اون صدا اوه سهون بود..
میدونستم تا حدی ازم تنفر داره که شانس کشتن منو به کسی نمیده..
به خاطر دویدن بود یا هرچی گلوله ی بعدی هم با فاصله ی چند سانتی از بدنم خطا رفت..خداروشکر..
اصلا دلم نمی‌خواست دردشو تصور کنم..
اون شلیک میکرد و من زیگزاگی از بین کانتینر ها رد میشدم تا گمم کنه..
من خیلی سریع بودم اما اونم به عنوان یه پسر سرعت خودشو داشت..
یه لحظه از دیدن فضای باز جلوم تنم یخ زد و خودمو باختم.. فضای باز به نفع اون عوضی بود و نیازی نداشت تا دنبالم بدوعه..
فکر کردم کارم تمومه اما وقتی چند تا ماشین باربری سمت چپم دیدم فکری به ذهنم رسید ..اگه الان میرفتم اون به این فضای باز می سید و بدون دنبال کردنم فقط یه شات میزد..پس به طرف راست چرخیدم و بعد جا گذاشتن یه لنگه کفشم تو مسیر انحرافی دیگه قایم شدم..احتمالش کم بود اما امیدوار بودم کلکم بگیره..
اگه نقشه ام می‌گرفت میتونستم تا زمانی که بفهمه خر شده زمان بخرم..
اوه سهون نفس زنان به فضای باز رسید و سرسری چپو راستو برانداز کرد بعد طبق نقشه ام چشمش به لنگه کفش خورد و چیزی زیر لب گفت و بی فکر به اون سمت دوید..
وقتی رفت از لبه ی دیواره ی فلزی کانتینر سرک کشیدم و بدون هیچ مکثی فقط به طرف اون ماشین ها رفتم..
مطمئن بودم تا چند ثانیه ی دیگه می‌فهمه و مسیر رفته رو برمیگرده.‌..
اهمیتی به درد پام ندادم و دویدم ..پشتی کامیون رو باز کردم و داخل شدم..
حقیقتا سوپرایز شدم چون دوتا گاو شیرده اونجا بودن اما وقت برای ترسیدن نداشتم پس فوری یه گوشه خزیدم و پشت یه سری جعبه کاهی قایم شدم..
قلبم بالای هزارتا میزد طوری که مطمئن بودم از فاصله ی نیم متری بدنم ضربانش قابل شنیدنه..
نفسام نامنظم بود و با بوی بد اونجا نمی تونستم درست نفس بکشم...
هنوزم میترسیدم..هنوزم نگران بودم اما وقتی راننده ی ماشین که فکر میکرد در پشتی کامیون رو درست نبسته ، به بی حواسی خودش لعنت فرستاد و درو بست و ماشین حرکت کرد یه نفس آسوده کشیدم..
با آروم شدن همه چیز یادم اومد..کف پام به شدت تیر میکشید و عضلاتم تماما درد میکرد..خسته بودم و از همه مهم تر من نگران لی بودم..
اشکام دوباره سرازیر شد..
لحظه ای که تیراندازی رو شروع کرد من از گوشه ی چشم دیدم سه نفر روی زمین افتادن همین تصویر کوتاه بهم امید میداد که باور کنم اون زنده است و به قولش عمل کنه..
اما این باعث نشد گریه ام متوقف بشه چون مسبب همه ی این اتفاقات خودم بودم..
کای درست می‌گفت من نقطه ضعف لی بودم..اگه اون برنمیگشت تا منو نجات بده فرصت برای فرار داشت..
اون خودشو فدای من کرد و این وحشتناک بود..
لی تمام زندگی من بود..
صورتم کنار گوشم تا چونه تر بود..بهش دست زدم..خون بود..این خون لی بود..
نمی‌خواستم پاکش کنم..چون..چون اگه اون برنمیگشت من هیچی ازش جز این خون نداشتم..
لی ..لطفا برگرد..
معذرت میخواهم..
متاسفم..
لی..اگه زیر قولت بزنی هرگز تورو نمی بخشم...

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now