Part 4: Wrong

187 60 34
                                    

آماده باش وایساده بودم که اگه گرگی چیزی بود فوری در برم..باد آروم میومد ولی مطمئنم خش خش بوته برای باد نبود ..بدون اینکه بفهمم آروم آروم نزدیک بوته میشدم..سودام تو اسکلی.. اگه واقعا یه حیوون وحشی باشه چی..پدر فضولی بسوزه..
تقصیر لیه دیگه..برای چی منو آورده اینجا؟
آقا من برمی‌گردم..
تا خواستم دور شم خش خش بوته بالا رفت ..دقیقا مثل فیلم حلقه تاریکی اول یه دست بعد یه عالمه مو از تو بوته بیرون اومد..تصورش رو بکنین من تو اون تاریکی چی دیدم..یه نعره زدم و خواستم برم که مچ پامو گرفت ..یا مسیح....جیغ جیغ کردم و پامو تکون دادم اما ولم نکرد و جلوتر اومد ..
وقتی اولین بار فیلم حلقه رو دیدم با خودم گفتم اگه یه وقت ساکورا از تلویزیون بزنه بیرون انقدر موهاشو میکشم تا به گوه خوردن بیوفته ..الآنم همون کارو کردم دو دستی چنگ زدم تو موهاش و تا جا داشت کشیدم و جیغ زدم اما ول کن نبود پامو آزاد کرد در عوض جلوتر اومد و یهو ولو شد و سرش روی شکمم افتاد
" ک..کمکم ..کن.."
از وحشت دستام تو هوا موند..ساکورا روی منههه...ولی اون حرف زد؟
نفس نفس میزدم.. بالاخره جرعت کردم و ساکورا رو کنار زدم ..با دیدن یه صورت عادی و دردمند ترسم جاشو به تعجب داد..
دختره چشماشو باز کرد "ل..لطفا..کمکم کن.."
دهنم باز موند..سمت راست قفسه ی سینه اش زخمی بود و خون میومد و‌ باعث میشد به سختی نفس بکشه ..
" تو آدمی؟..."
سرفه کرد " پس فکر کردی روحم؟.."
" راستش آره.."
به سختی دستاشو ستون کرد و نشست"لطفا کمکم کن..قبل از اینکه از خون ریزی بمیرم.."
نگاهی به محوطه ی مزرعه کردم و به طرفش برگشتم   "بهترین کمکم بهت اینه که بذارم از خونریزی بمیری.."
چشماش گرد شد ..انگار انتظار این جوابو نداشت..
آره .. بهترین تصمیم همین بود..اگه اونا پیداش میکردن نیاز نبود که بگم چه سرنوشتی در انتظارشه..
بلند شدم برم که لباسمو گرفت"لطفاً.. خواهش میکنم..چشمام داره سیاه میشه.."
لباسمو با یه حرکت آزاد کردم" احمق از چاله افتادی تو چاه..بهترین لطفم در حال حاضر اینه که وایسم تموم کنی و خاکت کنم هرچند حوصله ندارم و خوابم میاد..اینجا اونی نیست که تو فکر می کنی..جات بودم از راهی که اومده بودم برمیگشتم.."
+پس کمک خبر کن..حتما اونجا یه نفر پیدا میشه کمک کنه..
-هرگز این کارو نمیکنم..اگه من بودم ترجیح میدادم بمیرم تا از اون آدما کمک بخوام..
یهو فریاد زد "تو حق نداری راجع به مرگ و زندگی بقیه تصمیم بگیری..من نباید بمیرم چون تا حالا زندگی نکردم و تا به آرزوهامم نرسم نمی تونم بمیرم..پس خفه شو و کمک کن برم اونجا.."

.....‌‌‌....

به کمک من نشست و تکیه داد..نگاهی به اطراف انداختم و دو سه تا جعبه ی کاهی رو کنارش کشیدم تا معلوم نباشه..به خاطر خونریزیش مرتبا بی حال تر میشد ..
"من میرم یه نفرو پیدا کنم ..زخمتو فشار بده ..سروصدا کردی خودتو مرده فرض کن..زود بر میگردم.."
برام سر تکون داد و فوری از اونجا خارج شدم..
اول باید به لی میگفتم تا یه فکری کنه..اه لعنتی چرا نجاتش دادم؟..شده دردسر ..
از پشت سیلو رد میشدم که پارس چندتا سگ منو از جا پروند و روی زمین افتادم.. وحشتناک بود..
این سگا به قدری بزرگ بودن که میتونستن یه آدمو به راحتی بخورند و خداروشکر به زنجیر بودن..
زنجیری که فقط یه موقع باز میشد..
خدا می‌دونه چند نفر غذای این سگا شدن..
با صدای قدمای کسی پارسشون قطع شد و روی زمین نشستن..اگه یه نفر باشه که کنار این هیولاها راه بره و خراشم بر نداره یا یه نفر باشه که اون سگا ازش بترسن اون کایه..
صورتش معلوم نبود اما نور سیگارشو می دیدم..جلوی سگا ایستاد و اونا ساکت شدن..
"تو..فسقلی..این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟.."
با اضطراب از جام بلند شدم و تعظیم کردم..سنگینی نگاهشو حس می کردم..
سکوت کرده بودم و فقط صدای پک زدن به سیگارش میومد..چرا داره نگام می‌کنه خدا؟؟؟ برو دیگههه...
صدای تیزو‌ بمش دوباره اومد"نقطه ضعف..تو یه نقطه ضعفی.."
با این حرفش سرمو بالا آوردم..جلو اومد و دود سیگارشو تو صورتم پخش کرد " لی یه روز به خاطرت میمیره.."
با این حرفش یخ کردم..اون عقب گرد کردو رفت اما من تا چند لحظه از شوک حرفی که بهم زده بود خشک شده بودم..منظورش..منظورش چی بود؟
آب دهنمو با ترس قورت دادم..یعنی فهمید؟..
از کاری که میخواستم انجام بدم منصرف شدم..اما نمی‌تونستم خودمو راضی کنم که ولش کنم..ده دقیقه دور خودم هی چرخیدم..
" من هنوز زندگی نکردم.."
این حرف منم بود..شباهتی که بین منو ساکورا بود باعث شد به زورم که شده خودمو وادار کنم تا به کمکش برم..به هر حال اگه می مرد تو مرگش مقصر بودم..
اگه بعدا کسی می فهمید فوقش اونم به لیست دخترای فروشی اضافه میشد و این به من مربوط نبود ..من هشدارمو داده بودم..
به لی قضیه رو گفتم..فوری چشماش گرد شد و با صدای آرومی که بقیه نشنون شروع به سرزنشم کرد " چی؟ دیوونه شدی؟..میفهمی چیکار کردی؟.."
-لی..اون داره میمیره..فقط باید چن رو ببریم پیشش ..باید نجاتش بدیم..
با عصبانیت راه می‌رفت "زندگی خودمونم به یه مو بنده ..میخوای کیو نجات بدم؟.."
تا بتونم راضیش کنم زمان نه چندان کوتاهی گذشت..
شاید این اولین کار خیری بود که داشتم انجام میدادم و امیدوار بودم پشیمونی به بار نیاره..
به هزار زحمت تونستیم چن رو گیر بیاریم..
اینجا هرکس که از قانون ضربه خورده پیدا میشه..چون مثلا چن پزشکی بود که با سی سال سابقه ی کار جواز طبابتش باطل شده بود و دلیلشم نامعلوم ..
اول اونم مخالفت کرد و سعی کرد مارو پس بزنه اما وقتی کمی باهاش صحبت کردم و از قسم پزشکیو و این جور مضخرفات براش گفتم وجدانش تحریک شد و دنبالمون اومد..
و چه قدر سخت بود که ما سه نفر بخوایم بدون جلب توجه تو اون مکان رفت و آمد کنیم...
حاضرم قسم بخورم اگه یکه دیگه دیر کنیم اون دختر مرده..
اما با کمال تعجب سگ جون تر از این حرفا بود و حتی به هوش بود..
اولین کاری که کردیم این بود که مطمئن شیم میتونه خودشو کنترل کنه تا صداش درنیاد چون در غیر این صورت هر چهار تامون غذای سگای کای میشیم بی برو برگرد..
جالب بود که بی هیچ سوالی فقط دهنشو بست..
بخیه زدن و کوک کردن گوشت و پوست یه نفر اصلا منظره ی جالبی نبود و تمام سعیمو کردم تا بهش نگاه نکنم اما مثل آهنربایی بود که چشمامو به خودش جذب میکرد تا اونم به نحوی در شکنجه کردنم مثل سایر عوامل زندگیم سهیم باشه..
خداروشکر قبل از اینکه روی لی بالا بیارم چن کارشو جمع و جور کرد و با یه جمله مارو ترک کرد "امیدوارم دیگه ریخت هیچ کدومتونو نبینم.."
اون رفت و من به سختی یک تیکه نون گیر آوردم و برای ساکورا بردم..
شب وقتی کنار لی خوابیدم یدونه تو سرم زد و همون جا رو بوسید "کله پوک دردسر ساز .."
منم یه لبخند گنده زدم " بع بع.."
بعد تو بغلش خزیدم و به خواب رفتم..

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now