Part 18: Fall

110 47 42
                                    

وقتی طی کشیدن زمین تموم شد آستینشو به پیشونیش کشید و نفس خسته ای از دهنش خارج شد..
بالاخره کارش تموم شده بود و می تونست به خونه برگرده و استراحت کنه..
برق های کافه رو خاموش کرد و درست قبل از اینکه از پیشخوان فاصله بگیره تا بیرون بره زنگ در کافه به صدا درومد..
" متاسفم ولی تعطیل کردیم.."
تمین با لبخند کجی درو باز کرد و داخل شد " مطمئنم هنوز یه نوشیدنی کوچیک برای خنک شدن باقی مونده.."
....
سوهو با دو تا اسموتی ساده برگشت و روبه روی تمین نشست..
تمین لبخند زد و یکی شوند رو گرفت " اینجا باید خسته کننده باشه..هنوزم گیلاس میخورم.."
" نه زیاد..کسی اینجا بهم شک نداره و به خاطرش بهم مشت نمیزنه.."
تمین خندید و نی رو به دهنش برد " برنامه ات چیه؟..اون خونه خیلی داغونه مرد..حالا که برگشتی نباید یکم به خودت حال بدی؟.."
سوهو کمی از اسموتی رو نوشید " اینجا نمی مونم..میخوام برم چین..علاوه بر اون نگاه های زیادی هنوز رومه.."
تمین سر تکون داد " کار عاقلانه ایه..اینجا انگار داره حاصل خیزیشو از دست میده..راستی حرف چین شد.."
سوهو سرشو پایین انداخت..
تمین مرموزانه ادامه داد" تو هنوز هیچی از لی نگفتی..همه ی ما قوانین رو میدونیم..ولی دریغ از یک کلمه؟.."
صورت سوهو به وضوح تیره شد و سرشو بالا آورد" نباید حرف لی رو می کشیدی وسط.."
تمین انگار به بحثی که می‌خواسته رسیده پیروزمندانه ابرو بالا انداخت و نوشیدنی خودش رو که به یک سوم رسیده بود با سوهو عوض کرد" چرا؟..نگو که ناراحت میشی.."
بعد نوشیدنی سوهو رو هورت کشید و با صورت جدی گفت " لااقل باید خودتو از ابهامات تبرعه کنی.."
بعد به اسموتی گیلاس اشاره کرد " بخور.."
سوهو پوزخندی زد و کل اسموتی رو با یک مک نوشید " من همون آدم ده سال پیشم..اگه اون موقع چیزی برام مهم نبود الآنم اوضاع فرقی نکرده..به هر حال من اینجام و طرف شما.."
تمین با رضایتمندی بلند شد و شونه های سوهو رو گرفت " که این طور..عالیه..ولی اگه زمانی تغییری احساس کردی بهم بگو..مرد و مردونه..اگه همون آدم ده سال پیشی.."
لب سوهو فقط به لبخند کوچیکی کش اومد " حتما.."
تمین سوار ماشینش شد و رفت..
سوهو لیوان های خالی از نوشیدنی رو برداشت و به پشت کافه برد..
هنوز یه ربع بیشتر از ترک کافه نگذشته بود..بزرگراه تقریبا خلوت بود و با اینکه به جلو زل زده بود اما چراغ های بزرگراه جلوی چشماش شروع به رقصیدن کردن و حالت تهوع به سراغش اومد..
چند بار پلک زد زد و به چشماش دست کشید..حس می کرد نفسش تنگ شده و به یکباره همزمان با هجوم محتویات معده اش به گلو چشماش برگشت و ماشین به طرف راست منحرف شد و با صدای بلندی روی زمین غلت زد و با صدای بلند تری آتیش گرفت..
........
مضطرب بودم..مضطرب بودمو و تمرکز نداشتم..
کنار خیابون مثل روزای پیش منتظر بکهیون بودم..اما هیچی از اطرافم نمی فهمیدم..
پارک چانیول فهمید..اون فهمید من دخترم..تا الان هیچ کس بهم شک نکرده بود اما اون منو شناخت..
حالا چی میشد؟..چی کار میخواست بکنه؟..
یه ضربه به سرم خورد و منو به خودم آورد" کجایی تو؟..دو ساعته صدات میکنم.."
به صورت بکهیون نگاه کردم..اون اومده بود ولی نفهمیدم..اون همیشه پیدام میکرد..
یا لبخند کیوتش دستمو گرفت تا برین اما لبخندش محو شد" چرا آنقدر سردی؟.."
آنقدر حالم خراب بود که تو اون هوای گرم یخ کرده بودم..
دستامو تو دستای گرمش گرفت و با نگرانی بهم خیره شد" سو..حالت خوبه؟.."
این نگاه شفاف..چه طور میتونم بذارم واقعیت رو بفهمه؟..
بغض کردم و ذهنم به دیشب کشیده شد..

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now