جنازه ی چندین مرد در حوالی بوسان طی یک درگیری مسلحانه در 26 مارچ گزارش شد..
کاغذ تو دستم درست مثل یک گلوله ی آتیش بود..
پلک نمی زدم..نفس نمی کشیدم..
حتما یه اشتباهی شده ..
چندین و چند بار اون متن لعنتی رو خوندم و در آخر به عکس لی رسیدم..
نه..دروغه..لی نمرده..اون نمی تونه بمیره..گفت زنده میمونه..گفت میاد دنبالم..اینا همش دروغه..
کاغذ از دستم کشیده شد و پوستم یخ زد" چیکار می کنی؟زودباش کمک کن.."
جونگ ایل بود..فوری به دستش چنگ زدم و روزنامه رو پس گرفتم" بـ..بدش من.."
" یا وحشی دستم زخم شد.."
توجه سایرین به ما جلب شد..
به منی که با چشمای قرمز و بی توجه به بقیه به صفحه ی حوادث روزنامه خیره بودم و زیر لب با خودم زمزمه می کردم..
تک تک کلمات درست مثل سوزن تو چشمام فرو میرفت و با هر بار خوندن سرم بیشتر داغ میشد..
چه اتفاقی داشت می افتاد؟این یه خوابه؟
جونگ ایل دست خراش دیده اش رو ماساژ میداد بالای سرم ایستاد" چند تا مرد دو سه ماه پیش مردن..چیش آنقدر برات جالبه؟.."
..همشون مردن..همشون.مردن..مردن..مردن..همشون..
لی هم بینشون بود..
لی..مرده؟!..
یه قطره اشک از چشمم افتاد..سرمو بالا گرفتم و با تمام توانم جیغ زدم" اون نمردهــــه.."
با داد من بقیه از جا پریدن..
سرجام ایستادم " اون نمرده احمــــــق..لی نمرده..اون نمرده..آنقدر دروغ نگو..دروغ نگو..چرت و پرت نگو..وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن..فقط خفه شو خفه شو خفه شــــــــو.."تصاویر محوی جلوی چشمام بود..
این که هر چی دستم اومد خراب کردم..همه چیزو بهم ریختم..اینکه تیکه های روزنامه تو هوا بود..یا اینکه جونگ ایل رو به زور از زیر دستم کشیدن بیرون و تونست نفس بکشه..اینکه همه جیغ میزدن و فرار می کردن..
اینکه سه بار صورتم سوخت و تصویر خانوم کوانگ جلوم ظاهر شد..
....
نگهبان موهامو ول کرد و زانوهام به زمین خورد..
خانوم کوانگ یه چوب جلوم پرت کرد و به فرش آویزون اشاره کرد " اگه آنقدر عصبانی هستی خشمتو اینجا خالی کن.."
و بعد تنها شدم..
همون طور بی حرکت روی زمین..
صورتم میسوخت و چشمام... بیشتر از همه قلبم درد میکرد..
دست مشت شده ام رو باز کردم..یه تیکه روزنامه بود..عکس لی..
عکسش قرمز شده بود..
دستم مثل اون روز خونی بود ولی این خون لی نبود..
ای کاش هیچ وقت دستمو از خونش پاک نمیکردم..کاش ازش جدا نمیشدم..ای کاش همراهش کشته میشدم..
لی مرده..اون مرده..
دروغگو..دروغگو..
تو بهم گفتی برمی گردی..گفتی میای دنبالم..بهم گفتی زنده میمونی تو قول دادی..دروغگــــو..
نمی بخشمت..هرگز نمی بخشمت..
نباید باورت می کردم..نباید به حرفت گوش میدادم..نباید تنهات میذاشتم..
لی برگرد..خواهش میکنم برگرد..منو تنها نذار..من میترسم..منو اینجا تنها نذار من می ترسم..
متاسفم..لی من متاسفم که دردسر درست میکردم..متاسفم که بدرفتاری می کردم.. متاسفم که از آشپزیت ایراد میگرفتم..معذرت میخوام که اشتباه کردم..منو ببخش که هیچ وقت بابا صدات نکردم..
منو ببخش..بابا منو ببخش..بابا برگرد..
خواهش میکنم برگرد..
چوب رو رها کردم و روی زمین زجه زدم..
لی مرده..دلیل زندگی من..تنها خانواده من..لی من مرده..
26 مارچ..لی همون روز مرد..همون روزی که قول یه خونه و غذاخوری کوچیکو بهم داد..همون روزی که بهم گفت نمی میره..همون روزی بغلم کرد و گفت پیدام میکنه..
لی..تو یه دروغگویی.......
به سادگی شب شد..
با هر ثانیه اش من اشک ریختم..
نفهمیدم کی منو برد تو..نفهمیدم جیسو بود که دستامو باند پیچی کرد یا یکی دیگه..نفهمیدم بشقابی که جلوم گذاشتن توش چیه..
روح من مرتبا به گذشته بر می گشت..به 26 مارچ و قبلترش..
خاطراتی که با لی داشتم..صداش.. حرفاش..آغوشش..همشون قلبم رو تنگ تر میکرد و من به غیر از اینا هیچی ازش نداشتم..دیگه هیچی نداشتم..
شبم چون خیلی گریه کردم از اتاق پرتم کردن بیرون..
تو حیاط زیر آسمون تاریک نشستم و بالشتمو تو بغلم فشار دادم..
از صبح یه لحظه هم چشمه ی اشکم خشک نشده بود..
به ستاره ها نگاه کردم..
لی..تو کدوم از اینایی..اصلا چرا باید اونجا باشی..انقدر دور از من..یعنی این دنیای بزرگ یه جای کوچیک برای من و تو نداشت؟..زندگی آنقدر بی رحم بود؟
خدایا..باقی عمرم رو بگیر فقط یه لحظه بهم برش گردون..
فقط یه لحظه..فقط یه لحظه که بتونم به صورتش نگاه کنم.. یه لحظه که بتونم بغلش کنم..یه لحظه که ازش بخوام منو ببخشه..
جلوی چشمای بارونی ام دونه دونه ستاره ها ناپدید شدن و اشعه های خورشید افق رو سرخ کرد..
یه روز تازه و شایدم آخرین روز..★میکس لی و سودام رو هم ببنید.
★از اونجا که وت ها کمه واقعا یه مدت میرم..بای♥..
YOU ARE READING
𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾
Actionسودام دختریه که توسط جانگ لی عضو مافیای مواد به فرزند خواندگی گرفته میشه.. یه مواد سازه ساده که به کوچکترین اشتباه ممکنه خودشو به کشتن بده.. سودام یک اشتباه میکنه..یک اشتباهی که حکم خودش و پدر خوانده اشو صادر میکنه فرار تنها راه زنده موندنه..اما س...