ده سال حبس بودن داخل یه اتاق تاریک و کوچیک بهش یاد داده بود که آروم و بی حرکت باشه..درست مثل گرد و غبار..و سکوت باعث شده بود تنها آهنگی که این همه مدت باهاش خو گرفته باشه صدای نفس های خودش باشه و صدای اون محیط زیادی براش بلند بود..
اما اون آروم بود..مثل همیشه..آروم به یه گوشه تکیه داده بود و نور بنفش تنها قسمتی از صورت رنگ پریده اشو نشون میداد..
جمعیت می نوشیدن و می رقصیدن اما اون ساکت خیره بود..
وقتی فرد مورد نظرشو پیدا کرد آهسته از تاریکی بیرون اومد و کنارش با فاصله نشست..
فرد مورد نظرش بدون اینکه نگاهشو از میموسای تو دستش بگیره لبخند کوچیکی زد " مشتاق دیدار.. سوهو.."
بعد نوشیدنی دست نخورده اش رو جلوی سوهو گذاشت..
سوهو هم بدون اینکه سرشو بلند کنه بدنه ی خنک لیوان بلند رو لمس کرد " میدونی..بعد این همه مدت دیگه بهش کشش ندارم کای.."
کای لبخندی زد و به طرفش برگشت " هوم..به نظر نمیومد به این زودی ولت کنن.."
به نیم رخش خیره شد " بذار حدس بزنم..عفو؟ برای رفتار خوب؟.."
سوهو پوزخند زد و کای به پهنای صورت خندید..
بعد خودشو جلو کشید و آهسته زمزمه کرد " حتی درمورد مک آلندو؟.."
سوهو سرشو بالا آورد" چشم ها و گوشاتو از دور و بر من جمع کن کای..اگه نمیخوای کر و کور بشی.."
کای عقب کشید و بازم خندید..
" چرا اینجایی؟.."
" میخوام برگردم.."
کای به متصدی اشاره کرد و یه نوشیدنی تازه گرفت " اوضاع مثل قبل نیست.."
اخم خفیفی بین ابرو های سوهو افتاد " میدونم.."
کای ابرو بالا انداخت" فقط یه عوضی عین تو میتونه ده سال نقش بازی کنه.."
سوهو به طرفش برگشت و مستقیم تو صورتش نگاه کرد " کلمه ی عوضی برای من زیاده..من یه آشغالم عین تو.."
**********
وای این فاجعه بود..این یعنی من تا الان سر جام درجا زدم فقط بیخودی خودمو گول زدم این تیکه پارچه و کلاه تاثیری نداشت..بیرون رفتن با خانوم بین یه اشتباه دیگه بود و من..
نمیدونم متوجهم شدن یا نه..حتما شدن..حتما شدن..به زودی میان سراغم..من میمیرم..
آنقدر غرق افکارم بودم که با سقلمه ی جیسو به خودم اومدم..با وحشت به دستم خیره بود..
به انگشتام نگاه کردم و قیچی خونی از دستم افتاد و گیرنده های دردم به کار افتادن..
حتی متوجه نشدم دارم به جای کاغذ کشی دستمو قیچی میکنم..
جیسو منو از جام کند و به دستشویی برد..
دستمو زیر آب سرد گرفت" تو چت شده؟..چند وقته حواست سرجاش نیست..ببین چی کار کردی.."
به صورت نگرانش خیره شدم..ابراز نگرانیش در اون لحظه حسی در من به وجود نیاورد حتی دست تیکه تیکه شده امم برام مهم نبود..
اون نمی دونست واقعا چی پشت پرده اس چون تمام زندگیش بی ترس و دلهره سرشو روی بالشت گذاشته و هیچ وقت از یه نفر فرار نکرده..میتونم زمانی رو تصور کنم که اوه سهون بالای سرمه و با دستش گلومو فشار میده و بی زحمتی منو میکشه..
اشکام سرازیر شد..زندگی و جون من روی آب بنا شده بود..
جیسو با گریه ی من هول کرد " چی شد؟.." و معقولانه ترین جوابی که به ذهنم رسید این بود " خیلی درد داره.."
اون دختر خنگ اصلا نپرسید که چرا از اول درد نداشت یا حالا چرا دارم اشک میریزم، فقط منو به گوشه ای برد و با مهربونی دستمو پانسمان کرد..
..............
احساس می کنم توجه خانوم بین و بیرون رفتن باهاش از آنچه که فکر می کردم بیشتر برام دردسر درست کرد چون بوی حسادت بقیه رو حس می کردم..
درست مثل یه آرزوی تحقق نیافته که یه غریبه ی تازه وارد ازشون گرفته..این چیزی نبود که بخوام ازشون بگیرم اما حالا باید بدرفتاری هاشونو تحمل کنم..
سه روز دیگه هم گذشت و من با ترس و لرز می خوابیدم..هر آن احتمال میدادم بالشت از زیر سرم کشیدن بشه و روی صورتم قرار بگیره..زیر چشمام از کم خوابی سیاه شده بود..دلم برای لی تنگ شده بود..اون عوضی کجاست؟..چه قدر دیگه باید براش صبر می کردم؟..لعنت به همه چی..بزرگترین کابوس دنیا فقط و فقط خود زندگیه..
............
زمان استراحت بود..زمانی که کم گیر میومد و هرکس هرکاری که دلش میخواست رو انجام میداد..
به الفبای چینی کتاب تو دستم نگاه انداختم هر چند که خیلی هم تمرکز نداشتم..
من میتونستم به صورت روان چینی حرف بزنم اما علی رغم تلاش های لی الفباش رو کامل بلد نبودم..
جیسو کنارم نشست و کتابو ازم گرفت" وای چطوری اینو میخونی؟.."
فکر کنم جیسو تنها بچه ای بود که مایل بود بهم نزدیک شه..برخلاف همه..
" خودمم کامل بلد نیستم.."
" عه..تو که گفتی میتونی چینی حرف بزنی.."
" آره اما خوندن و نوشتن رو کامل نمی دونم.."
سر تکون داد " همونم خوبه..خوب..اینجا چی نوشته؟"
به کلمه ای اشاره کرد و من نزدیک شدم تا جوابشو بدم اما خانوم بین تو کتابخونه ظاهر شد و با چشم دنبالم گشت..وقتی پیدام کرد سری از روی کلافگی تکون دادم..
بهم که رسید به زنبیل تو دستش اشاره کرد " سوبین..بیا بریم.."
من از ناتوانی سرمو پایین انداختم..
" خانوم بین حس میکنم سوبین خیلی حالش خوب نیست.."
با تعجب به جیسو نگاه کردم..نگاه بقیه هم روی ما بود..
جیسو دستمو گرفت و بالا آورد" ببینید اون آسیب دیده فکر نکنم بتونه کمکتون کنه.."
خانوم بین آهی کشید" آه خیلی خوب..سوبین تو کسی رو سراغ داری به جات بفرستی؟.."
از اینکه مجبور نبودم بیرون برم خوشحال شدم..سر تکون دادم و به جیسو اشاره کردم " آجوما جیسو می تونه کمکتون کنه.."
خانوم بین مخالفتی نکرد و به جیسو اشاره کرد دنبالش بره..جیسو از بهت اول به اون بعد به من نگاه کرد و با خوشحالی پشت سرش رفت ولی وسط راه برگشت و بوسه ی محکمی روی گونه ام گذاشت " ممنون.."
..............
ترسم تا حدودی کم شده بود..چند روز گذشته بود و اگه قرار بود اتفاقی بیوفته تا الان افتاده بود..
کنار بچه ها نشسته بودم..هنوزم میگم من اعصاب بچه ها رو ندارم..بازی میکنن جیغ می کشن با هم دعوا می کنن..تا چند وقت پیش تنها بچه ی دور و اطرافم خودم بودم و چون دلشو نداشتم خیلی به بچه های اون مکان نفرت انگیز نزدیک نمی شدم..به طور خلاصه از بچه ها متنفرم اصلا..
دوباره در رنگین کمونی با صدای جیرینگی باز شد و بیون بکهیون بعد ده روز اومد اینجا..
" سلام به همهههه..."
اَه..بلند شدم و به یه گوشه رفتم..فقط صبر کنید با فاصله ی چند دقیقه پارک چانیول هم پیداش میشه..
این دفعه واقعا بی حوصله بودم و به سهمی هم که جیسو برام آورد لب نزدم..
شاید بیست دقیقه ی بعد پارک چانیول اومد و بکهیون پوف کلافه ای کشید..انگار اونم مثل من خیلی راضی نبود..
نه من راضی نبودم.. حوصله ی رفتار های زن و شوهر وارانه و نگاه های یواشکی شون رو نداشتم..در نتیجه بیرون زدم و یه جارو برداشتم تا زمین رو جا رو کنم..
حین کار پوزخند زدم.. من چه قدر عوض شدم چه قدر کاری شدم..یادش به خیر قبلنا حتی لباس زیرامم بی خجالت مینداختم بین لباس چرک های لی تا اون بشورتشون حالا دارم داوطلبانه جارو می کشم..
کم کم بچه ها اومدن بیرون تا بازی کنند..
جارو کردن و جارو کردن و جارو کردن..کار بدنی بهتر از دلمشغولی ذهنیه..
وقتی داشتم به سمت حیاط پشتی می رفتم دوباره اونا رو دیدم..مثل اینکه داشتن بحث می کردن و بکهیون دستاشو تو هوا تکون می داد بعد چانیول جلو رفت و حرفی زد اما بکهیون عصبانی تر شد و یهو یقه ی چانیول رو گرفت و به دیوار کوبوندش و خودشم بهش چسبید و فیس تو فیس ایستاد..
من اصلا از وضعی که اونا داشتن خوشم نیومد اما اگه رابطه ای بینشون بود حق نداشتن تو یه مکان عمومی اونو بروز بدن..
جلو رفتم و صدامو بلند کردم " آقایون داداشام..ببخشید لطفا این صحنه های دراماتیک تون رو بذارید تو خونه..اینجا یه مکان عمومیه و برای بچه ها بد آموزی داره.."
با صدای من از هم جدا شدن.. چان یه لبخند شیطون به بکهیون انداخت و بعد صاف کردن لباسش آروم و متین از کنارش رد شد ،موهای منو به هم ریخت و رفت..
تنها کلمه ای که راجع به اون مرد به ذهنم می رسه درازه..اون خیلی درازه..
بکهبون بهم نگاه کرد..اما من نگاهمو دزدیدم و به سر کارم برگشتم..
حالا باید باغبونی رو انجام می دادم..زمین گلی بود و باید علف های هرز رو جدا می کردم اما حسابی هم خسته بودم چون قبلش کار کردم..یکی نیست بگه آخه مجبوری؟
بی توجه به هیچ چیز دیگه روی همون زمین گلی نشستم..
یه نفر کنارم نشست..اون بکهیون بود..خیلی ضایع میشد اگه بلند شم برم پس بیخیالش شدم..
" لباستون..گلی میشه.."
" مهم نیست.."
من به اطراف نگاه می کردم اما مطمئن بودم بهم خیره شده..
" سوبین؟.."
چشمام گرد شد..اولین باری بود که به اسم صدام میکرد..همونطور جواب دادم " بله.."
اما یهو چونه ام اسیر شد و صورتم مقابل صورتش قرار گرفت " وقتی با یه نفر حرف میزنی باید تو صورتش نگاه کنی.."
آب دهنمو قورت دادم..چرا انقدر نزدیک بودیم؟..اون مشکلی نداشت؟ چطور آنقدر معمولی بهم خیره بود؟..
آهسته صورتمو عقب کشیدم " چیزی شده؟.."
بکهیون لبخندی زد و زانو هاشو بغل کرد " میدونی چند روزی متوجه رفتار عجیبت شدم.."
اوه مای گاد..
" فکر می کردم کار بدی کردم که ازم دوری میکنی.."
وای فهمید..خنگ تر از این حرفا به نظر میومد..چشمام رو کل هستی می چرخید جز سمت چپم یعنی بکهیون..
" اما امروز فهمیدم چته.."
دیگه بیشتر از این نمی تونستم تو خودم جمع بشم..
سکوت طولانی شد..آهسته به طرفش برگشتم تا ببینم زنده اس یا نه که با لبخندش مواجه شدم..
" چه عجب بالاخره تسلیم شدی.."
ناخودآگاه به ایششش دخترونه اومدم که خنده اش گرفت و موهامو به هم ریخت..
دستامو روی کلم کشیدم ..مردم رو کله ی من کراش دارن؟
حالا هر چی..آب شدن یخ من به فوتی بنده..جرعت پیدا کردم ازش سوال بپرسم" بین تو و پارک چانیول اتفاقی افتاده؟.."
با فکر لباشو غنچه کرد " اول تو بگو..تا حالا طعم خیانت رو چشیدی؟.."
خوب آره یه بار..اون ساکورای لعنتی خیانت کرد و زندگی من از هم پاشید..سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
" برای منم همین اتفاق افتاد..کسی که عاشقش بودم..دوست دخترم..بهم خیانت کرد.."
طفلکی..سرمو آروم و غمناک تکون دادم..اما یهو چشمام گرد شد " چی؟..دوست دختر؟.."
معلوم بود با یادآوری گذشته غمگین شده و فقط به بستن چشماش اکتفا کرد..
واو..ولی پارک چانیول چی کاره اس این وسط؟..
" ولی من شنیدم به پارک چانیول گفتی خیانت کار.."
آهی کشید " خیانت عشقم به قدر کافی دردناک بود..قضیه وقتی دردناک تر شد که فهمیدم با بهترین دوستم بهم خیانت کرده.."
کم مونده بود فکم بیوفته جلو پاهام..
این چه بیچاره است..
صبر کن ببینم..بیچاره منم که این همه وقت مثل احمقا رفتم تو هپروت از دست این دوتا..
با عصبانیت یه مشت گل برداشتم زدم تو صورتش..
مود غمگینش پرید و یهو جیغ زد و با چندش دست کشید به صورتش " داری چه غلطی می کنی؟.."
با حرص یه مشت دیگه برداشتم زدم تو سرش " جونور عوضی دو هفته اس من خواب و خوراک درست و حسابی ندارم از دست تو اون دوست درازت.."
به طور ناگهانی یه مشت گل رفت تو موهام و خنده ی بیون اومد " واو چه ذهن خلاق و مسمومی..ببینم تا کجا منو با چان تصور کردی؟.."
مثل گلوله برف به هم مشت مشت گل پرت می کردیم..
" حدس میزدم..بگو ببینم خواب های مثبت هیجده می دیدی یا نه بلا؟.."
" خفه شو..تو منحرف ترین آدم دنیایی.."
سرشو گرفت و با آخ و اوخ روی زمین افتاد روباه مکار..
" آخ آخ..و توام همچنان بی ادب ترین بچه ی دنیایی..26 سالمه دو برابر تو سن دارم..فکر نمی کنی باید بهم احترام بذاری؟.."
باز دوباره شروع کرد ایششش..
یه لگد زدم به پاش " پاشو برو خونتون.."
************
حس خوبی نداشتم..جو عجیبی موقع شام برقرار بود..از همه بدتر اون شرخر 17 ساله جلوم نشسته بود و آتیشی نگاهم می کرد..سعی داشتم زود غذامو تموم کنم و به اتاقم برم اما نگاهاش واقعا رو مخ بود..
از جاش بلند شد..با تعجب نگاهش کردم..ظرف غذایش رو برداشت،میز رو دور زد و کنار من ایستاد..
وات د فاک؟..این چشه؟..
خیره خیره نگاهم می کرد..با کمال تعجب محتوای بشقاب رو روی لباسش برگردوند و ظرف با صدای بدی به زمین خورد و هزار تیکه شد..
با بهت نگاهش کردم که یهو یقه ام رو گرفت و از جا بلندم کرد..
" یا پارک سوبین!..فکر کردی کی هستی که با هیونگت این رفتارو می کنی هان؟..اگه نمیخوای بهت غذا بدم باید فقط رد می کردی نه اینکه این شکلی تحقیرم کنی.."
از فرط تعجب دهنم بسته بود..اینجا چه خبره؟..
یهو یکی دیگه قاشقشو به طرف گرفت " اون یه عوضیه.."
"تو ناسپاسی.."
"گورتو گم کن.."
"بزنیدشششش..."
و در عرض یک ثانیه طوفانی درست شد که حتی نتونستم هضمش کنم..
............
سالن غذا خوری به آب خوردن رفت رو هوا..و همه ی تقصیرا گردن منی افتاد که حتی ذره ای درش نقش نداشتم..
میدونستم تحریک شدن حسادت مردم همیشه خطرناکه..
تو دفتر خانوم کوانگ نشسته بودم همراه ووبین..همون شرخر 17 ساله..
بهم پوزخند میزد..عوضی می دونستم این نقششه..
خانوم کوانگ با عصبانیت وارد دفترش شد و پشت میز نشست..فوری سعی کردم از خودم دفاع کنم..
"خانوم کوانگ قسم میخورم من هیچ کاری نکردم.."
" خانوم کوانگ من فقط کمی غذا بهش تعارف کردم اما اون این دعوا رو راه انداخت.."
با بهت به طرفش برگشتم و به قیافه ی مظلوم شرش نگاه کردم..
" نه این دروغه..من اصلا.."
خانوم کوانگ روی میز زد و نذاشت حرفمو کامل کنم" کافیه..خودم همه چی رو می دونم..پارک سوبین چند نفری هم علیهت شهادت دادن و باید بگم واقعا باید از خودت خجالت بکشی..بهت گفتم اینجا باید حواست به رفتارت باشه..و به عنوان تنبیه تا دو هفته کار فروش رو انجام میدی .."
کپ کردم..فروش برای دو هفته؟ دو هفته؟؟؟..لعنتی نقشه ات همین بود؟..
برم بیرون..تمام روز؟..
کارم تمومه..
ESTÁS LEYENDO
𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾
Acciónسودام دختریه که توسط جانگ لی عضو مافیای مواد به فرزند خواندگی گرفته میشه.. یه مواد سازه ساده که به کوچکترین اشتباه ممکنه خودشو به کشتن بده.. سودام یک اشتباه میکنه..یک اشتباهی که حکم خودش و پدر خوانده اشو صادر میکنه فرار تنها راه زنده موندنه..اما س...