Last Part:Just LOVE

210 35 95
                                    

سه سال بعد★

" نی هاو..ژاوشانگ هاژورِن.."
کیفم رو روی میز گذاشتم و با تکون دادن سرم اجازه دادم بشینن..
" هارام..مگه بهت نگفتم نون آخرش رو نخور..چه طور هر روز این اشتباه رو تکرار می کنی...یسونگ..عمقی تر تلفظ کن.."
قیافه ی جفتشون تو هم رفت و با قیافه های کج و معوج اشتباهشون رو توجیه کردن و پای گوگل ترنسلیت رو کشیدن وسط و در آخر با عذرخواهی ساکت شدن..
زیر چشمی بهشون نگاه کردم و لبخندم رو کنترل کردم..
از قدیم گفتن تفرقه بنداز پادشاهی کن..تو کلاس امید من بیشتر از همه به این دوتا بود..
با اینکه سایه ی همو با تیر میزنن و برای جلو افتادن تو این درس دارن خودکشی میکنن ولی سوای این حرفا به نظرم زوج کیوتی میشدن..
به طرف تخته چرخیدم تا هم از تیر و تفنگ هایی که با نگاهاشون برای هم میفرستن درست حسابی نیشمو باز کنم و هم سرتیتر درس امروز رو بنویسم..
" خیلی خوب بچه ها..امروز در مورد جملات پرسشی حرف می‌زنیم.."
طبق معمول هارام اجازه نداد کلام کاملا از دهنم خارج بشه و فوری دستش رو بالا برد" اوه اوه استاد من میدونم من میدونم..وقتی به انتهای جملات 'ما' اضافه کنیم حالت پرسشی میگیره..برای وقتی که بخوایم چه طور بودن یه فرایند یا چیزی رو هم بیان کنیم ' نِ' رو آخر جمله میاریم.."
پوکر چند ثانیه بهش زل زدم و بعد با لبخندی مصنوعی ازش تشکر کردم" ممنون هارام..درسته.."
هارام با اینکه دانش آموز درس خونی بود ولی بعضی وقتا دلم میخواست بهش بگم خفه شو..
از اون موردای رو‌ مخی بود که همه چی رو میدونست..حتی بعضی وقتا یه چیزایی می‌گفت که مجبور میشدم کتاب رو چک کنم..
اَه اَه..اصلا چه دلیل داره یه دانش آموز بیشتر از معلم بدونه..خیلی واردی من بشینم تو‌ بیا پای تخته..
خلاصه در این جور مواقع کافیه با توجه خالص به یسونگ حرص خودمو از این خانوم کوچولوی  رو مخ خالی کنم..

بعد از سه ساعت آخرین کلاس اون روز هم به پایان رسید و تونستم با یه خداحافظی از کل کادر آموزشی جلوی آموزشگاه کیفم رو بذارم زمین و از خلوت بودن خیابان نهایت استفاده رو ببرم و تا میتونم بدنم رو کش بیارم..
آه..بچه ها تا بزرگ بشن آدم رو پیر میکنن..
با بوقی که شنیدم از شکوندن قلنج گردنم دست کشیدم و به اون طرف خیابان نگاه کردم..
بکهیون مثل همیشه اومده بود..
به محض اینکه سوار شدم کیفمو عقب پرت کردم و کفش های پاشنه بلندم رو درآوردم و پاهامو گذاشتم روی داشبورد" آخـیـش.."
" سلام عرض شد.."
چشم بسته خندم گرفت" سلام شوهر.."
بعد به طرفش چرخیدم و محکم لباشو بوس کردم..
بکهیون به صورتش دست کشید تا کل رژی که مالیدن رو پاک کنه..
" سو..اگه میخوای آرایشت رو پاک کنی دستمال مرطوب تو داشبورد هست..پاهاتو بردار تا بهت بدمش.."
ابروهامو بالا انداختم" نوچ..پاهام جاش خوبه..روشن کن بریم.."
می دونستم چه قدر تاسف میخوره با ظاهر و پیرهن فوق دخترونه مثل قلدرها پاهای لختم انداختم رو داشبورد..
حالا کار ندارم تو شلوارش داره چه اتفاقاتی میوفته..به قول خودش مردم زن دارن اونم زن داره..بک به خاطر من مجبور شده کل شیشه ها رو دودی کنه حداقل کشی نبینه وگرنه زورش نمی‌رسه بهم بگه این جور نکن..^^

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now