لی تو آشپزخونه بود..نصف بالاتنه اشو کرده بود توی کابینت زیر ظرفشویی و از بوی گندی هم که میومد معلوم بود باز لوله گرفته..
وضعیت آشپزخونه هم به شدت اسفناک بود..شباهت لی به پت و مت قابل تحسین بود هردو برای درست کردن یه چیز گند میزدن به همه چیز..
از تو راهرو یه نگاه بهش انداختم و با وجود بوگند فاضلاب یهویی پریدم تو آشپزخونه و داد زدم " کصــکــش.."
فکر کنم لی خیلی ترسید چون یهو لوله ترکید و پس کله ی لی خورد به کابینت..
بعدم لی با سر و صورت کثیفش افتاد وسط آشپزخونه..
با دیدن تخم چشمای سفیدش که از تعجب گرد شده بودن تو صورتش که زیر آتو آشغال سیاه مونده بود زیر خنده زدم..
لی فورا بلند شد لوله رو بست تا بیشتر توی لجن خفه نشدیم بعد تی شرتش رو درآورد و باهاش صورتش رو پاک کرد..
بعدم جلوی من نشست و بازوهامو گرفت"سودامی..الان میدونی الان چی گفتی؟.."
یه لبخند ملیح زدم و با خوشحالی سر تکون دادم" آره گفتم کصکش.."
لی انگاری برق گرفته اتش جمع شد دستاشو مشت کرد و چشماشو بست" نه نگو.. تکرارش نکن.."
با تعجب دستامو پایین آوردم" چیه مگه..سهون همیشه اینو بهم میگه.."
"سهون اینو بهت گفته؟.."
" آره..هر دفعه میاد اینجا میگه بابات خیلی کصکشه.."
بعد دست به کمر وایسادم و لبخند سهون رو تقلید کردم..
لی از حرص لبش رو گاز گرفت و زمزمه کرد " عوضی حرومزاده.."
بعد به من نگاه کرد" سو..گوش کن عزیزم..این حرفی که گفتی فحش بود..نباید تکرارش کنی..نباید حرف بد بزنی باشه؟.."
"یعنی دیگه نگم کصکش؟.."
"نــع..این حرف خیلییی بدیه..هر وقتم سهون اینو بهت گفت بگو خودتی فهمیدی؟..به سهون چی میگی؟.."
دستمو مشت کردم و با خشونت گفتم "خودتی عوضی حرومزادهههههه.."
بعد دستای لی رو پس زدم و پریدم تو راهرو..
" نه صبر کن سو...اونم حرف بدیه..ای خدا.."
لی کلافه آه کشید..
وسط راه برگشتم و به لی که اون وسط وایساده بود نگاه کردم ..لی هم سرشو بالا آورد تا ببینه چی میخوام..
" لی..یه دوش بگیر..خیلی بو عن میدی.."
بعد دوباره دویدم و رفتم..
" خودتی عوضی حرومزادهههههه.."***
چشمام باز شد..از رویای لی بیدار شدم..
اما نه به خاطر اینکه دیگه رویایی نداشتم..بلند شدم و سرمو به طرف در چرخوندم..
به خاطر داد و فریاد یه صدای آشنا..
صدای بکهیون بود..
آروم به طرف در رفتم و بازش کردم..داد و فریاد ها واضح تر شد..
" با خودت چی فکر کردی چان؟..چرا این کارو کردی؟..باز چی تو سرته روانی؟.."
" توهماتت رو بریز دور بکهیون..نقشه ای در کار نیست.."
از بالای پله ها بین نردههای نقره ای میتونستم هیکل چان رو تشخیص بدم که جلوی ورودی پله ها ایستاده و راه رو سد کرده..
راه بکهیون رو..
نه واضح اما دیدمش..و با دیدنش قسمتی از وجودم درد گرفت..اون حفره ای که بکهیون با ناپدید شدنش ایجاد کرد..
" تو؟..توی نامرد؟..انتظار داری باورت کنم؟..توعی که هر نفست با یه هدف کثیف میاد بیرون؟..الان دست گذاشتی رو اون بچه که چی؟..میخوای چیو بهم ثابت کنی؟.."
" اون بچه نیست بک و خودتم اینو میدونی.."
بکهیون تقلا میکرد چان رو کنار بزنه..
" لعنتی بگو چی میخوای و دست از سرش برداااار.."
وقتی بک داد زد،به خاطر من اون طوری قرمز شد و فریاد کشید توی سینه ام داغ شد.
کل وجودم میسوخت که برم پایین و ببینمش..از نزدیک و به خاطر این چند روز مثل سگ بزنمش و گلایه کنم..
اما نرفتم..چون نباید میرفتم..همه چی تمومه و بهتره بک دیگه منو نبینه..
" تو واقعا بهش اهمیت میدی؟..پس چرا سعی نکردی قبل از اینکه تو چنگ من بیوفته از اونجا درش بیاری هان؟..بیون بکهیون فقط بلدی عوض استفاده از مغزت جنجال راه بندازی.."
نفس های عصبی بک رو می شنیدم..انگار جوابی براش نداشت..پارک چانیول عوضی..
" برو کنار میخوام ببینمش.."
چانیول باز سد راهش شد و با اعتماد به نفس گفت" از اونجایی که دیگه من قیمش ام بهت همچین اجازه ای نمیدم.."
بک با خشونت چان رو هل داد" گمشو اون طرف چی باعث شده فکر کنی اجازه داری کنترلش کنی.."
چانیول به طور غیر منتظره ای یقه ی بکهیون رو تو مشت گرفت و تو صورتش زمزمه کرد " قانون بیون..قانون..این اجازه رو به من میده..اون بچه دیگه ماله منه.."
بعد یقه ی بک رو ول کرد و بک چند لحظه بهش خیره موند..
" اون الان حال مساعدی نداره..بهتره زمانی بیای که حالش خوب باشه و البته منم رو دنده ی راستم از خواب بیدار شده باشم.."
" تو آدم کثیفی هستی چان..
هم الان و هم سالها پیش تو تنها دشمنی بودی که داشتم..فقط دیر فهمیدم.."
چان خیلی عادی دستاشو پشت کمرش قفل کرد" خیلی باهات راه اومدم بک..این دفعه نوبت توعه..و بالاخره می فهمی من هرکاری که انجام میدم به صلاح همه است.."
" لعنت به خودت و منطق کثیف ات.."
بک ناامیدانه یقشو درست کرد و به عقب قدم برداشت..برای لحظه ای به بالای پله ها نگاه کرد..
چشمای قرمزش از اون فاصله هم معلوم بود..
بعد با قدمای بلند از خونه خارج شد و صدای کوبیدن درو شنیدم..
وقتی رفت آهسته خودمو جلو کشیدم و دستمو از روی دهنم برداشتم..جوشش اشک رو حس کردم و دیگه نتونستم سرپا بمونم..همونجا نشستم..
سرمو روی زانو هام گذاشتم و زیر گریه زدم..
بکهیون متاسفم..واقعا متاسفم..
تو برگشتی..با اینکه من گولت زدم برگشتی..
چانیول بهم گفت اون از دروغ متنفره و من بیشرمانه با این آگاهی بهش نزدیک شدم..
از اول هم میدونستم هر اتفاقی بیوفته من باید از پیشت برم..متاسفم که منم مثل سایر آدمای زندگیت ولت میکنم..
با صدای قدم هایی سرمو بالا آوردم..
چانیول روی پله ها بود و بهم نگاه میکرد..
" حدس میزنم سر و صدا بیدارت کرد اما مهم نیست..از وقت ناهار گذشته عزیزم.."
با یه لبخند خیلی محو و صورتی خنثی بهم گفت..
اون میدونست داره با من و بک چیکار میکنه و ازش لذت میبرد..
نمیخواستم گریه ام رو ببینه اما دیگه دیر شده بود..با گریه گفتم" تو جهنم تو غذایی که از گلوم پایین بره گناهه .."
بدون اینکه خم به ابرو بیاره جواب داد" من بک نیستم که نازتو بکشم.."
...
درسته..اون بک نبود که نازمو بکشه یا در برابر گستاخی هام سکوت کنه..اون پارک چانیول بود و منم یه جیب بر کلاهبردار..
بخار برنج و بوی ماهی کبابی زیر بینی ام می پیچید و معدم رو پیچ میداد..
اون رنگ های وسوسه کننده ی درون بشقاب ها هم نمی تونستن چشمای عصبانیمو از پارک چانیول جدا کنند..
روبه روی من راحت نشسته بود و غذا میخورد..و من با لب های خشک شده چنگالو تو میز فرو کرده بودم و بهش زل زده بودم تا ناهارش تموم بشه و بتونم از میز جدا بشم..
هر لحظه که به صورتش نگاه می کردم هر لحظه که تو خونه ی اشرافی اون میگذشت قسم میخوردم جوری به چاله بندازمش که هیچ وقت نتونه دربیاد..
" خوشمزه نیست؟..یا فقط مایلی به جای غذا خوردن به صورت من خیره باشی؟.."
دستمال رو روی دهنش کشید و بعد یه ابرو بالا انداخت و بهم نگاه کرد..
آقای پارک به شب نمی کشه اون نیشخند مسخره رو از صورتت پاک کنم..
پوزخندی بهش زدم..مثل اینکه ناهار کوفتیش تموم شد..از جام بلند شدم و بعد از پرت کردن چنگال روی میز به طرف پله ها رفتم..
...
از پله ها اومدم پایین و نگاهی به ساعت انداختم..
چهار بعد از ظهر..
خدمتکار پارک تو قسمت شرقی خونه داشت گردگیری میکرد و از اونجا که میدونستم چان رفته طبقه ی پایین ورزش کنه نیازی نبود خونسردیمو از دست بدم..
فقط یه قوطی عرق سگی از یخچال برداشتم و اومدم بیرون..
مثل روح رفت و آمد کردن طوری که هیچکس متوجه نشه تخصص جیب بر هاست..
درست مثل اینکه اومدم هواخوری از حیاط سرسبز عمارت پارک گذشتم و از در اصلی عبور کردم..
و بعد شروع کردم راه رفتن..
نیازی نبود که جایی رو بلد باشم..فقط راه رفتن تو یک مسیر مستقیم حقیقت تلخ زندگی رو واضح به روم میکشید که چطور در یک آن از محله های اعیان به سطح متوسط و بعد به اینجا رسیدم..
مثال جایی که توش قد کشیدم..چه چیز زننده تری از این که بین خونه ها و کوچه های کثیف و سطح پایین احساس غریبگی ام پر میزنه و حس میکنم خونه ام..
خونه ی من گرم بود..یدونه لی تو خونه داشتم که منتظرم بود همیشه قبل از غروب برگردم و سرزنشم میکرد که دزدی نکنم..
لی..میخوام یه کار خطرناک تر بکنم..جلومو نمیگیری؟..
گونه ام خیس شد..با لباس های ساده اما گرونم تو اون مکان مثل یه تناقض تو چشم بودم اما من هر لباسی بپوشم هر کاری بکنم متعلق به اینجاهام..بدون لی یا با لی..
اینجا رو دوست دارم..منو یاد لی میندازه..یاد دوران خوش زندگیم..یاد خونه..
پس بذار تو خونه بمیریم..
اصلا برام مهم نبود مردم مثل ندید بدید ها با چشماشون دارن میخورنم..نگاه مختصری به دو لنگه کفش که به واسطه ی بندهاشون از سیم تیربرق آویزون بودن کردم..
وارد یه سری کوچه های پیچ در پیچ دراز که تک نفری هم برای رد شدن تنگ بود عبور کردم..علامت رو دیوار نشون میداد راهم درسته و بالاخره پیداش کردم..
یه کیسه بزرگ کنارش بود خودشم تا ته دستش تو سطل آشغال..
نزدیکش شدم و از اونجایی که اصلا رومود نبود بهش خیره موندم تا سرشو از تو آشغالا بیاره بیرون..
وقتی بالا اومد با دیدنم جا خورد..
" هی بچه..ترسوندیم..اومدی اذیت کنی؟"
یکم نزدیک تر شدم و زمزمه کردم" میخوام یکم شیطونی کنم.."
قیافه ی طلبکار و عصبانی اش تغییر کرد و یه نگاه به اطراف انداخت و بهم نزدیک شد " بچه مایه دار و این طرفا؟.."
و سر تا پامو از نظر گذروند..
" داری یا نه؟.."
" گرونه قیمتامون بانو..نرخ بازار دستت هست؟.."
ساعت رولکس چانیول رو از جیبم درآوردم و بهش نشون دادم '' آره خوبم دستم هست.."
....
یه گوشه خلوت گیر آوردم و تکیه دادم به دیوار..
پوزخندی به آسمونی که داشت کم کم به طرف غروب میرفت زدم.. چانیول حتما تا الان فهمیده غیبم زده..
حیف که دیدن صورت وحشت زده و عصبانی اشو از دست دادم..
قوطی الکل رو بیرون آوردم..ببخش آقای پارک..این قوطی و لباسهای تنم رو بهت بدهکار میشم..
قوطی رو باز کردم و شروع کردم نوشیدن...
از مزه اش چهرم تو هم رفت..
به سن قانونی رسیدم دیگه..میتونم بنوشم..هعی..
چه برنامه ها داشتم برای اولین روزی که بتونم الکل بخورم..با لی..
من که حافظه نداشتم..روز تولد لی جفتمون با هم تولد می گرفتیم..کل سال منتظر این بودم که اکتبر بیاد تا بتونیم اون کیک خامه ای کوچولو رو بخریم و با هم شمع هاشو فوت کنیم و با صورت برم تو کیک..
چه روزایی..میخواستم تولد امسال کنار کیک الکل بخورم..برای اولین بار مست کنم و با چرت و پرتایی که قرار بود تو مستی بزنم پشمای لی رو بریزونم..
اما..حتی قرار نیست به اون روز برسم..
وقتی این الکل منو بگیره کافیه فقط یه نخ از این مواد رو بکشم..یه ایست قلبی و تشنج رو شاخمه و تمام..
قلوپ بعدی رو فرو دادم.. متاسفانه معده ای که دوازده روز بیکار بوده خیلی واکنش خوبی به الکل نمیداد..
آه..به جهنم..با درد شکمم اشک به چشمم اومد و قلوپ بعدی رو هم قورت دادم..میخوام تغییر کنم..برگردم به گذشته به اولین دیدار..
حالا تو آدم دیگه ای هستی اما من تو گذشته گیر کردم..
همیشه از من شجاع تر بودی و حالا دلم برای تو و اون
دوران تنگ شدههمون طور که به آسمون زل زده بودم قطره قطره اشک پایین میومد و آهنگ چینی که لی همیشه تو خونه میخوند رو تکرار میکردم..
عشق غیر قابل توصیف همیشه لطیفه..
نمیتونم بهم زدن زیبایی این لحظه رو تحمل کنم..
میترسم قلبم رنج بکشه.. در رویاهام گیر کردم
تو رویای تو کاملا غرق شدم..اشک هام چونه امو خیس کردن..
بعد از لی من تو رویاهاش حبس شدم..بیرون نمیام و این اسارت شیرین آزادی جز مرگ نداره..
شاید مدت کوتاهی کنار هم بودیم شاید اون قدر که باید قدر همو ندونستیم..
اما اگه خدایی هست..من تمام نداشته هامو جمع میکنم و لی و بک رو طلب میکنم..چیز بیشتری نمیخوام..
حالم داشت بهم میخورد و به خاطر اولین بار الکل کمو بیش منو گرفته بود..
جیبمو لمس کردم..خندم گرفت..یه عمر ساقی مردم بودیم حالا با طنابی که برای مردم بافتیم داشتم میرفتم تو قبر..
خندم بیشتر شد و قوطی که چیز زیادی ازش نمونده بود رو بالا گرفتم..
" به سلامتی خودم..که برگشتم خونه.."
اما درست قبل از اینکه جرعه ی آخر مشروب رو بزنم دستم درد گرفت و قوطی چند متر اون طرف تر روی زمین افتاد..★ نفس شیطان: ماده ی مخدر بسیار خطرناکی که از درختی به نام بوراچرو در کلمبیا بدست می آید..این ماده به شدت خطرناک بوده و بو و مزه ای ندارد و فرد پس از مصرف کاملا از حالت عادی خارج میشود و تحت فرمان قرار میگیرد به طوری که امکان دارد هر کاری انجام دهد..
مصرف این ماده همراه الکل میتواند به احتمال بالایی منجر به مرگ شود
YOU ARE READING
𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾
Actionسودام دختریه که توسط جانگ لی عضو مافیای مواد به فرزند خواندگی گرفته میشه.. یه مواد سازه ساده که به کوچکترین اشتباه ممکنه خودشو به کشتن بده.. سودام یک اشتباه میکنه..یک اشتباهی که حکم خودش و پدر خوانده اشو صادر میکنه فرار تنها راه زنده موندنه..اما س...