#شروع زندگی متاهلی

21.9K 1.6K 517
                                    

سلام عزیزای دل، من اومدم با یه داستان دیگه
این کار رو از قبل نوشته بودم و برای آپ کردنش تردید داشتم ولی حالا که واتپدم رو راه انداختم دوست داشتم باهاتون به اشتراک بذارم🌸

***

همه چیز به سرعت سپری شد.
وقتی جونگ‌کوک به خودش اومد که توی محراب ایستاده بود، روبه‌روی کیم تهیونگی که با ابروهای توی هم گره خورده سخت مشغول تماشاش شده بود.
این ازدواج برخلاف بقیه‌ی آیتم‌های زندگی جونگ‌کوک داشت مسیر جدی رو در پیش می‌گرفت، پسر کوچیکتر پا توی زندگی متاهلی می‌ذاشت!

تهیونگ با اون چشم‌های قهوه‌ای رنگش نقطه به نقطه‌ی بدنش رو مثلِ یک اشعه‌ی لیزر مانند رصد می‌کرد و تنها کاری که از جونگ‌کوک برمی‌اومد این بود که سرش رو پایین بندازه و لبش رو از شدت شوق بگزه.

"جناب جئون آیا حاضر هستید که در همه‌ی لحظات زندگی اعم از شادی و غم، کنار آقای کیم تهیونگ زندگی و ایشان را در تمامی مراحل همراهی کنید؟"

پدر روحانی با چهره‌ی روشن از پسرک سر به زیر سوال پرسید.
این بزرگ‌ترین تصمیمی محسوب می‌شد که جونگ‌کوک بیست و سه ساله توی زندگی‌ش گرفته بود.
ازدواج مسئله‌ی شوخی برداری نبود و جونگ‌کوک هم یک نوجوان نابالغ نبود!
اون برای این مرحله از زندگی که برای خودش حتی می‌تونست یک هیولای دو سر باشه، روزها و شب‌ها فکر کرده بود و درنتیجه با تکیه کردن به عقل و توجه به قلبش به تهیونگ اجازه داده بود تا به عنوان همسرش درکنارش قرار بگیره.

"بله حاضرم!"

محکم و رسا جواب داد.
دلشور‌ه‌ی کوچیکی تهِ قلبش غلت می‌زد اما این طبیعی بود، نه؟
وقتی همین سوال از تهیونگ پرسیده شد، پسر با چشم‌هایی که نمی‌شد چیزی ازشون خوند به حرف اومد.

"بله"

شاید اگه جونگ‌کوک پسرِ سخت‌گیری نبود با خودش فکر می‌کرد که چقدر لحن همسرش بی‌اشتیاق و کلافه‌وارانس.

"از این پس شما را یک زوج اعلام می‌کنم، می‌تونید همدیگه رو ببوسید"

جونگ‌کوک دیگه نمی‌تونست سرخ‌تر از این بشه!
هرچند از قبل بارها جلوی آینه با خودش تمرین کرده بود اما جماعت حاضر در کلیسا به خودی خود باعث بالا رفتن حجم آدرنالین در رگ‌های پسر کوچیکتر می‌شد.

خوشبختانه تهیونگ از این وضعیت خجالت‌زده نبود چون بعد از پایان جمله‌ی پدر روحانی کمر باریک جونگ‌کوک رو اسیر دست‌های بزرگش کرد و بوسه‌ای به وزیدن باد و سبکی یک نسیم بهاری رو تقدیم همسرش کرد.

حاضرین در جمع با دیدن صحنه‌ی روبه‌روشون ایستاده دست زدن و برای اون‌ها آرزوی خوشبختی کردن، البته که این بین می‌شد بعضی نگاه‌های نفرت‌آمیز که هنوز هم با هموفوبیک بودن خودشون کنار نیومده بودن رو احساس کرد اما این چیزی نبود که برای پسر کوچیکتر مهم بوده باشه.

ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗Where stories live. Discover now