***
همونطور که تهیونگ به همراه جونگکوک توی محیط سربسته اما به طرز اعجابانگیزای که خنک بود قدم برمیداشت، حدس زد که این خونه باید بیست و چهار میلیون دلار ارزش داشته باشه.
تهیونگ از وقتی به یاد داشت روی فرشهای چندصد هزاردلاری، چهار دست و پا راه میرفت پس دیدن عظمت و زیبایی پنت هوس آقای داستین نتونست اندکی نظرش رو جلب کنه.
جونگکوک نمیتونست نگاه ناامید داستین اون هم به دستهای قفل شدهشون رو فراموش کنه، دلش میخواست به خونه برگردن.
الکی سرفه کرد."خونهی جالبی داره"
تهیونگ برای از بین بردن سکوت، حرفی زد که چندان میلی به اعتراف کردنش نداشت.
"داستین معماره، ساختمونها رو طراحی میکنه"
"من میدونم یه معمار کوفتی چیکار میکنه عزیزم و هیچکس در زندگی واقعی معمار نیست، فقط توی فیلمها معمار داریم"
کلماتی که تهیونگ بکار میبرد همراه با لحن آروم و بیطرفی زده شد.
آه...باز هم استدلالهای بدون منطق!
اما جونگکوک از نیت پلید اون آگاه بود.
مشخصه که از دوستش احساس انزجار و تنفر میکرد.جونگکوک از این متنفره که بخاطر بهانهی پارتی میتونست دستهاش رو دور بازوهای همسرش قلاب کنه، این حس خوبی داره و پسر کوچیکتر واقعا چارهای برای مقابل کردن باهاش نداشت.
صدای دست زدن میاد و نگاه اون دونفر سمت اکیپی که هرچند ثانیه فریاد خنده و شادیشون به هوا پرتاب میشد، جلب شد.
"حوصلهسربره!"
تهیونگ نق زد و خیال جونگکوک از اینکه فهمید همسرش همون بهانهگیر همیشگیه راحت شد.
"من زبون این آدمها رو نمیفهمم و داشتن یه نوشیدنی توی این موقعیت مایهی آسودگیه، بنظرت یخهاشون به اندازهی کافی کوچیک هستن؟"
بدون توجه به چشمهای درشت شده از تعجب جونگکوک، دست پسر رو سمت خودش کشید و اون رو سمت آشپزخانه هدایت کرد.
تهیونگ جوری رفتار میکرد که حس میزبان بودن بهش دست بده.تهیونگ مطمئن شد این بزرگترین آشپزخانهای که تابحال دیده، سعی کرد خیلی به اطراف نگاه نکنه اما اون آشپزخانه شبیه آشپزخانهی فیلمی بود که مایکل داگلاسِ خفنِ پولدار سعی میکرد گوئینت رو که عاشق هنرمند فقیر شده بود رو اونجا به قتل برسونه.
همهچیز از جنس فولاد ضدزنگ یا سنگ مرمر بود، جزیرهی مرکزی اون به اندازهی یه ماشین کوچیک بنظر میرسید.
"یه ویسکی با یه آب گازدار"
تهیونگ به اولیننفری که برخورد کرد، دستور داد.
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد.
اون روحیهی رئیس بودن کی میخواست دست از سر بقیه برداره؟
BINABASA MO ANG
ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗
Fanfiction▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: اون الان دیگه یک مجرد نبود. جونگکوک نمیدونست که با انتخاب کردن کیم تهیونگ به عنوان همسر قراره از تمام رویاهای یک زندگی مشترک دلزده بشه. تهیونگ مردی نبود که درابتدا خودی نشون داده بود، درست لحظهای که از کلیسا خارج شدن تغییرات...